۹ تیر ۱۳۹۰

فلش فوروارد : ترمه و ترانه !

دنبال جای پارک می‌گردم. هنوز نیم ساعت مانده به صدای زنگ و هیاهوی بچه‌های دبستانی. جلوی پل است. اما کار دیگری نمی‌شود کرد. پیاده می‌شوم. همیشه منتظر این بودم که ترمه بزرگ شود و به مدرسه برود تا من ظهر‌ها مثل یک مادر بروم و او را از مدرسه بیاورم. فکر می‌کردم اوج حس مادرانه همین است. اما الان ... هنوز هم این کار را دوست دارم. اما بیشتر برایم تبدیل به عادت شده. عادت ِ اینکه ترمه‌ی خودم و ترانه‌ی سپیده را بردارم و برویم دوری بزنیم و بستنی‌ای چیزی برایشان بخرم و آنها کودکانه قهقهه بزنند و از روزشان برایم تعریف کنند... ترانه را هم مثل ترمه‌ی خودم دوست دارم. با سپیده قرار گذاشته‌ایم که من دنبال ترانه هم بروم. سپیده این روزها تمرین کنسرت دارد. دخترش هم عین خودش ملوس است. شیرین اما خجالتی. با اینکه چند ماه از ترمه بزرگتر است اما خیلی سر به زیرتر از ترمه‌ی من است. اما خیلی خوشحالم. رابطه‌شان خیلی خوب است. به خصوص از وقتی به یک مدرسه می‌روند. مثل دو خواهر هوای هم را دارند. این را از دست‌های گره کرده‌شان می‌شود فهمید. آه ... کمی خسته‌ام. نزدیک ظهر که می‌شود فایل‌ها را تحویل منشی می‌دهم و خودم را می‌رسانم به این خیابان. لذت بزرگی‌ست که خودم، رئیس خودم هستم.
نگاهی به اطراف می‌اندازم. سپیده؟ این وقت روز اینجا چه کار می‌کند؟ به سمتش می‌روم. محو کتابی ست.
- پخ !

- روانی !

- سلام.

- کوفت! کچل! بند دلم پاره شد!

- خوبی استاد؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه الان نباید پای دستگاه باشی؟

- تو هنوز آدم نشدی؟ دستگاه چیه؟ اسم داره اون! پیانو! در ضمن خواستم امروز خودم بیام دنبال ترانه.

- نه اون که هنوز آدم نشدم. اما مرسی مادر نمونه.

- لوس. تو خوبی ؟

- ای! هستیم! بابا دلم برات تنگ شده بود.

- (لبخند)

- خب حالا. ببین استاد! این ترمه‌ی ما اوضاع درسی موزیکیش چند چنده؟

- حالا نمیشه انقدر نگی استاد؟

- دروغ که نمیگم! (نیش باز!) حالا نگفتی. میشه بهش امیدوار بود؟

- هوووف ... آره خوشبختانه به مادرش نرفته. بچه‌ی با استعدادیه.

- می‌دونستم این بچه آخرش یه چیزی میشه.

- اووو. خب حالا. اینا همش هفت سالشونه.

- (خنده) آخ سپید. یادته اون روز؟ چند سال پیش بود؟ داشتیم اسم دختر کوچولوهامونو انتخاب می‌کردیم...

- (خنده)

- ببین انگار زنگشون خورد.


دختر بچه‌ها با هیاهوی زیاد به در خروجی هجوم می‌برند. ترمه و ترانه مثل همیشه دست در دست بیرون می‌آیند. ترمه به میان آغوش من می‌دود. ترانه از دیدن مادرش ذوق کرده. سپیده خم می‌شود و ترانه را می‌بوسد. مادر و دختر، ثانیه‌هایی در آغوش هم ...


ترمه : سلام خاله.

ترانه : سلام خاله.

ترمه : مامان، مامان امروز «ت» رو یاد گرفتیم. خانوم معلم اسم من و ترانه رو مثال زد.

ترانه (با کمرویی) : ریاضی بیست شدم مامان.

ترمه (پاهایش را به زمین می‌کوبد) : منم بیست شدم خب.

من و سپیده لحظه‌ای به هم نگاه می‌کنیم. رو به بچه‌ها می‌گویم : خب جایزه‌ی یاد گرفتن حرف اول اسماتون و اون دوتا بیست ِ خوشگل، اگه گفتین چیه؟

ترمه و ترانه (هم صدا) : بستنـــــــــــــــی!

می‌گویم : خب حالا برین بشینین تو ماشین تا ما هم بیاییم. دست به چیزی هم نزنید. ترمه، با توئم ها.

با سپیده تنها می‌شوم باز.

- یادته سپید ؟ چقدر نگران بچه‌ای بودی که هنوز وجود نداشت؟ یادته می‌گفتی می‌ترسم از اینکه آدمای نه چندان نرمالی مثل ما باید تعلیمش بدیم و بزرگش کنیم؟ می‌بینی دختر کوچولوتو؟ می‌بینی چه خانومی شده؟

- (جدی) ولی هنوز خیلی بچست، طراوت.

- ولی اوضاع هم خیلی فرق کرده سپید. خیلی.

- می دونم. اما ...



(شترق) سرها به سمت ماشین می‌چرخد. ماشین، حرکت و با اتومبیل عقبی برخورد کرده.


- ای ترمه‌ی شیطون. خدا بگم چیکارت نکنه. چطوری ترمز دستی رو آوردی پایین؟ خدا رو شکر پشتش ماشین بود. وگرنه تو این سرازیری ...

به سمت ماشین می‌دوم. سپید ایستاده، نگاه می‌کند و به حرص خوردن من لبخند می‌زند. چند ثانیه بعد هردو، دخترهایمان را در آغوش گرفته ایم ...

۶ تیر ۱۳۹۰

وقتی یک ابله، چهار سال دوام می آورد!!

چهار سال گذشت و ما هنوز هستیم! به همین مناسبت قصد داشتیم جشن کوچکی برگزار کرده و در آن به صندلی بازی، شیرین کاری توسط مدعوین، سرود خوانی، تعریف لطیفه و چیزهایی از این قبیل بپردازیم! اما نشد! (دوستان اشاره می‌کنن خوب شد که نشد! با این جشنت!) آه ای کوردلان!! خب بگذریم!

اول اینکه از همه‌ی شما دوستانی که در این چهار سال همراه من بودید صمیمانه تشکر می‌کنم. چرا که حضورتان باعث دلگرمی و همراهیتان معنابخش ِ بودنم شد.از طرف خودم و اتاقک ِ چهار ساله‌ام از تک تکتان ممنونم ...
دوم اینکه خیلی‌هایتان تقریبا مرا کامل می‌شناسید. اما به هر حال خواستم یک بار در زندگی‌ام ادای دموکراسی را در بیاورم و روی صندلی داغ ابلهانه‌ای بنشینم. به همین خاطر از تاریخ 6 تیر تا پست بعدی، در ِ کامنتدونی این اتاقک به روی شما باز است تا هرچه خواستید هذیان بگویید و از بنده سوال کنید. البته لطفا سوال‌هایی بپرسید که بنده توانایی پاسخگویی داشته باشم. قول نمی‌دهم اما سعی می‌کنم به تمامی سوالات جوابگو باشم. پس روح فضول خود را در کامنتدونی اینجانب به آرامش برسانید!! :دی این شما و این هم صندلی داغ، به مناسبت چهارمین سالگرد نگارش هذیونیاتم ...

۳ تیر ۱۳۹۰

نـفرت


خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

خـشـم

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

نـفرت

.
.
.

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

اشک

.
.
.

خشم

خشم

خشم

نفرت

اشک

نفرت

اشک

.
.
.





تـکـــمـله ۱ : یکی از بزرگترین بدبختی های زندگی اینه که فکر کنی بهتره سکوت کنی تا بی آزارترین فرد خانواده باشی. اما آخرش همه چی سر تو خراب شه. چون با همین سکوتت داشتی اونا رو آزار میدادی. انگار گاهی باید شلوغ بازی در آورد و جبهه گرفت ...




تـکـــمـله ۲ : بچه وقتی با مادرش قهر میکنه، تکلیف مشخصه. بالاخره بچه میره عذرخواهی میکنه ... اما وقتی مادر با بچه قهر میکنه تکلیف چیه ؟

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

من ، ماه ، شاعر

دیگر فکر کنم از خاطره‌ها محو شده باشد. از بس که این روزها همه چیز سریع می‌آید و تمام می‌شود و می‌رود. ماه گرفتگی را می‌گویم. گفتن از آن دیگر مثل این می‌ماند که یک خبر را یک هفته بعد از وقوعش، در اخبار سراسری و جراید بشنوید و بخوانید. کلا چیز مسخره‌ای از اب در می‌آید. اما برای من آن شب، شروعی نو بود. یک لرزه‌ی کوچک. برای همین هنوز هم می‌توانم با گذشت یک هفته از وقوعش لم بدهم و در بحرش شنا کنم!


از آن شب‌ها بود که دلم می‌خواست فقط یک کاری برای انجام داشته باشم. نه فیلمی داشتم برای دیدن، نه حسی داشتم برای خواندن. نه انگیزه‌ای برای بودن حتی! حوصله‌ام حسابی تعطیل بود. در اینترنت که چرخ می‌زدم نوشته بود ماه گرفتگی ساعت 21:45 قابل مشاهده در ایران و ... . ساعت ده یک نگاهی به آسمان انداختیم. ماه سر جایش بود. گفتم حتما تمام شده یا این آن ماه نیست یا چی ... به هرحال باز به بی حوصلگی‌ام برگشتم. یک ساعت بعد، یک مسیج: ماه رو ببین ... دیدمش. داشت می‌رقصید. آرام آرام. عینکم را به چشم زدم و سراپا نگاه شدم. انگار ماه داشت با لایت‌ترین موسیقی ِ دنیا عشق بازی می‌کرد. می‌دانستم همه چشم دوخته‌اند به آن زیباترین واقعه. یکی اشک بود و همه حیران. برایم عجیب بود. نگاه کردم به گوشی‌ام. همه از ماه می‌گفتند. بچه‌های شمال، شرق، غرب، جنوب ... یاد دو ماه پیش افتادم و مکه. چه متفاوت بودیم همه در برابر کعبه. در برابر یک وجود واحد. از هر قومی، نماینده‌ای طواف می‌کرد کعبه را. و ماه، آن شب کعبه‌ای دیگر بود. همه با نگاهمان طوافش می‌کردیم. دلم لرزید. پاهایم خشک شده بود. صندلی را کشیدم کنار پنجره. هشت کتاب را هم از قفسه کتابخانه برداشتم. سهراب را دوست دارم. دوست دارم به جای حافظ به سهراب تفأل بزنم. حرف زدن با او حالم را سر جایش می‌آورد. حافظ از عشق و فراق و یار دم می‌زند و سهراب از بالا و پایین ِ زندگی ِ واقعی ِ آدم‌های واقعی. از درد، دلتنگی، شب، ماه ...

کتاب را باز کردم :



ماه بالای سر آبادی است،

اهل آبادی در خواب ...


ماه بالای سر تنهایی است.





کتاب را بستم. ماه دیگر نبود.

۲۷ خرداد ۱۳۹۰

حقایق

- هوووف ... شکستن و شکسته شدن چه راحت شده.
- خوبی؟
- نع.
- اصلا سابقه نداشته تا الان بیدار باشی. چی شده؟

- آستانه تحملم به شدت اومده پایین. از خودم متنفرم که انقدر حساس شدم که از حرف خیلی خیلی ساده‌ی یه آدم که بودن یا نبودنش دست خودش و حق طبیعیشه، اینجوری احساس فرو ریختن می‌کنم. از خودم متنفرم. من چرا انقدر آدم ضعیفی شدم؟

- من حس کردم که تو این یکی دو روزه یه چیزیت شده. تو حساس شدی این به معنی ضعیف شدن نیست. فقط احتیاج داری با ملاطفت بیشتری باهات رفتار بشه. بعد از اونطرف رفتارت اصلا اینو نشون نمیده و به خاطر همین دیگران اونجوری که انتظار داری نیستن.

- آره متاسفانه انقدر همه چیزو ریختم درونم که مطمئنم یه روز از شدت خونریزی داخلی خواهم مُرد.
چجوری میشه این حساس شدن رو به آدما نشون داد؟

- مثلا من یه نمونه بارزم از کسی که همه قسم می‌خورن که آدم حساسی هستم! چون وقتی حرفی یا حرکتی ناراحتم می‌کنه، از رفتار و حرفام و حتی حرکاتم یا حتی سکوتم مشخص میشه که الان فلان کار یا حرف ناراحتم کرده. ولی تو این ناراحتی رو کمتر نشون میدی. یه جورایی پشت طنزی که داری قایمش می‌کنی. من اینو بارها دیدم در موردت. در رابطه با خیلی از آدما.

- به دو دلیل :
1. چون بیش از حد مغرورم انگار. که دوست ندارم کسی فکر کنه ممکنه روزی طراوت ناراحت شه از کسی.
2. من چرا انقدر آدما رو دوست دارم و واسه خودم بزرگشون کردم؟
خیلی اخلاق گندی دارم. فقط در حال ضربه خوردنم. و فکر می‌کنم تو این چند وقته دیگه چیزی از وجودم باقی نمونده باشه.

- همین رفتارته که باعث میشه همه حس کنن: طرا که هیچوقت ناراحت نمیشه ... باورت میشه این حرف چند بار به ذهن خودم رسیده تا حالا؟ بعد این باعث میشه دیگه اون چارچوبی که در مورد یه آدم عادی رو به حساس، رعایت می‌شده رعایت نشه.

- اوضام خیلی خرابه. الانم اگه بگم رفتارمو تغییر می‌دم، فوقش 24 ساعت دووم بیارم. باز برمی‌گردم به حماقت همیشگیم. اصلا نمی‌دونم چجوری از دست خودم خلاص شم. خودم دارم خودمو نابود می‌کنم.

- مشکل اینجاست که تو همیشه یه تیکه از خودت رو که تو ایجاد نوع برخورد با آدما حیاتیه، قایم می‌کنی ... یا غروره یا اون مهربونی‌ای که خودت و خودم می‌دونیم ... یه ذره تلاش کن بیشتر خودتو رو نشون بدی.

- ای تف به این مهربونی! من به محبت آدما نیاز دارم. واسه همین انقدر خودمو کوچیک می‌کنم و به آدما ارزش زیادی می‌دم. احساس ِ بودن تو یه کویر رو دارم. تشنم. تشنه. واسه یه قطره محبت دارم خودمو اینجوری از بین می‌برم. آدم چه موجود حقیریه...
اعتراف تلخی بود. تا ته وجودم سوخت. هوووف ... باید بیشتر حرف بزنیم. بیشتر و بیشتر ...
دلم می‌خواد به یه نقطه‌ی روشن برسم. خیلی خستم. خیلی.



تـکـمـــلـه : کاش یه تپانچه داشتم و می‌گرفتمش درست رو شقیقه‌ی چپم و ... بنگ!
مطمئنم دردش کمتر از دردی بود که الان درست تو همون ناحیه تحمل می‌کنم ...

۲۴ خرداد ۱۳۹۰

کم کم درخت می شوم

آفتاب ِ بعدازظهر ِ این روزها. که گرم و مطبوع، پاهایم را قلقلک می‌دهد. پاهایم را بیشتر به سوی منبع ِ آفتاب دراز می‌کنم. خودم را کش می‌دهم تا گرمی. انگشت‌هایم را تکان می‌دهم. دوست دارم حس کنم که یک درختم. یک گیاه. که ریشه دارم. این روزها واقعا هم مستعد ریشه درآوردنم. از بس که رخوت ِ آفتابی ِ کمابیش مطبوعی به مغزم می‌تابد. ساکن‌ترین لحظات عمرم را می‌گذرانم. ساعاتی از روز را برنامه ریزی کرده‌ام که زل بزنم به دیوار سفید و پرده‌ی نارنجی و آفتاب. ریشه که در بیاورم، این تمرین‌ها به دردم می‌خورند. باید با آفتاب رفاقت کنم. دراز می‌کشم روی تخت و سقف را وجب به وجب می‌بلعم. می‌نشینم روی صندلی و پرده را کنار می‌زنم و زل می‌زنم به پرنده‌های احمق ِ سرخوش. همین است دیگر. اگر کسی هم پیدا شود که برایم هر روز آب و غذا بیاورد توی همین اتاق و کنار همین تخت و صندلی، دیگر غصه‌ای برای ریشه کردن ندارم. لعنتی! مجبورم برای همین کارهای ساده کلی درخت شدنم را به تعویق بیندازم. اصلا از همان اول هم هیچکس یک درخت را نمی‌فهمید. هوووف ... بیچاره ما درخت‌ها.






+ میدونم عکس بی خودیه! اما دقیقا زمان نگارش همین پست و همین حسه ...

۲۰ خرداد ۱۳۹۰

تنهایی ٍ مهلک ٍ آدم های شبیه !

تو این دنیای تناقض‌ها و تفاوت‌ها ،

بعضیا قدر شباهت‌هاشونو با بقیه نمی‌دونن.

=

حماقت ِ بشری.



کتاب نوشت : باز هم قطعه‌ی بی نظیر دیگری از مارسل پروست . همین یک قسمت گواه محکمی بر شاهکار بودنشه! منو که مست کرد ...



«گاهی، در کناره‌ی پردرخت رود، به خانه‌ای به اصطلاح تفریحی برمی‌خوردیم که تک افتاده، گم، چشمش به هیچ چیز جهان جز رودخانه‌ای که پایه‌هایش را می‌شست نمی‌افتاد. زن جوانی که چهره‌ی اندیشناک و توری‌های برازنده‌اش مال محل نبود و بدون شک به آنجا آمده بود تا، به قول مردم، "از دنیا ببُرد"، و لذت تلخ این حس را بچشد که نامش، و به ویژه نام کسی که او نتوانسته بود دلش رابرای خود نگه دارد، در آنجا ناشناس بود، در چارچوب پنجره‌ای دیده می‌شد که نمی‌گذاشت دورتر از قایقی را که نزدیک در بسته شده بود ببیند. با شنیدن صدای رهگذران آن سوی درختان کناره، که حتی پیش از دیدن چهره‌هایشان می‌توانست مطمئن باشد هیچگاه بی وفای او را نشناخته بودند و از آن پس نیز نمی‌شناختند، و گذشته‌شان هیچ اثری از او نداشت و آینده‌شان نیز نمی‌توانست داشته باشد، بی‌خیالانه سری بلند می‌کرد. حس می‌شد که با آن گوشه گیری، به میل خود جاهایی را که دستکم می‌توانست دلدارش را آنجا ببیند، برای آمدن به جاهایی که هرگز او را ندیده بودند، ترک کرده بود. و من نگاهش می‌کردم که، بازگشته از گردشی در راهی که می‌دانست او از آن نخواهد گذشت، دستکش‌های بلندش را با نازی بیهوده از دستان تسلیم شده‌اش در می‌آورد.»




درجستجوی زمان از دست رفته – طرف خانه سوان (جلد اول) / مارسل پروست / نشر مرکز – ص 257

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

من و این خرداد ٍ مسخره!

+ بعد از شانزده سال، اولین باری ست که خرداد می آید و من امتحان و درس و اینها ندارم ! اصلا فکر نکنید "خوش به حالت، چه حس خوبی!" دلم تنگ است. می‌فهمید؟ تنگ است.



+ عجب نویسنده‌ای ست این مارسل پروست. جلد اول در جستجوی زمان از دست رفته را تمام کردم. از همان ابتدا رسم بوده گاهی چیزکی از کتابی را اینجا نقل می‌کرده‌ام. این بار اما گزیده‌ی بلندی ست. روایتی از خلق شخصیت‌ها، روابط و احساسات توسط یک رمان نویس ... حوصله داشتید، بخونید. به خصوص نیمه دوم رو. در اصل نیمه اول رو به عنوان پیش زمینه ذهنی و نوعی مقدمه گذاشتم ...



«همه‌ی احسا‌س‌هایی که خوشی یا بدبختی یک آدم در ما برمی‌انگیزد فقط به واسطه تصویری از آن خوشی یا بدبختی است؛ نبوغ نخستین رمان نویس در درک این نکته بوده است که چون در دستگاه عواطف ما تصویر تنها عنصر اساسی است، می‌توان خیلی ساده و آسان شخصیت‌های واقعی را حذف کرد و با این ساده سازی به کمالی بسیار مهم رسید. یک موجود واقعی را، هر اندازه که دوستی‌مان با او ژرف باشد، بیشتر به وسیله‌ی احساس‌هایمان درک می‌کنیم، یعنی که برای ما حالتی مات دارد. وزنه‌ی بیجانی است که حساسیت ما نمی‌تواند آن را بلند کند. اگر اتفاق بدی برایش پیش بیاید، تنها در بخش کوچکی از برداشت کلی که از او داریم ممکن است دچار اندوه شویم؛ از این هم بیشتر، خود او هم تنها در بخشی از برداشت کلی که از خودش دارد می‌تواند احساس غصه کند.

ابتکار رمان نویس این بوده است که به جای چنین بخش‌هایی که روان ما نمی‌تواند آنجا نفوذ کند، به اندازه مساوی بخش‌هایی غیرعادی بنشاند، یعنی آنچه روان ما می‌تواند دریابد. در این صورت، دیگر چه اشکالی دارد که کارها و احساس‌های این انسان‌های نوع تازه در نظر ما واقعی جلوه کند، چون ما آنان را از خودمان کرده‌ایم، چون در درون ماست که پدید می‌ایند، و در حالی که بی‌تابانه کتاب را ورق می‌زنیم آهنگ نفس زدن ما و چگونگی نگاه کردنمان را تعیین می‌کنند. و همین که رمان نویس ما را در این حالت قرار می‌دهد که مانند همه‌ی حالت‌های صرفا درونی هر احساسی را ده برابر می‌کند، و کتابش همانند یک رویا اما رویایی روشن‌تر از آنهایی که در خواب می‌بینیم ما را برمی‌انگیزد و یادش دیرتر می‌پاید، در طول یک ساعت توفانی از همه‌ی خوشی‌ها و بلاهای شدنی در درون ما برپا می‌شود که در زندگی عادی سال‌های سال طول خواهد کشید تا برخی‌شان را ببینیم، و شدیدترین انها را هیچگاه نخواهیم شناخت زیرا کندی پدید آمدنشان ما را از درک آنها باز می‌دارد. (بدین گونه در زندگی دل ما با زمان دگرگون می‌شود و این بدترین درد است؛ اما این را تنها در کتاب، در تخیل می‌بینیم: در واقیت، تغییر آن مانند گونه‌گون شدن برخی پدیده‌های طبیعی چنان کند است که گرچه حالت‌های پیاپی دگرگون ان را می‌بینیم از دریافت خود حس تغییر معافیم.)»



در جستجوی زمان از دست رفته – طرف خانه سوان (جلد اول) / مارسل پروست / نشر مرکز – صفحه 158،159



+ یه کاسه گرفتم دستم.

دستمم گرفتم جلو آدما.

محبت گدایی می‌کنم.

اینه آخر و عاقبت ما.


تـکـمـــله : بالاخره یکی تونست عذابشو دور بزنه ... نورای عزیزم، با تمام وجود برات خوشحالم ...


۱۲ خرداد ۱۳۹۰

خدا آن بالا چای نوش جان میکند ، یکی این پایین سیلی نوش جان میکند !

دلم می‌سوزد. دل سوختن هم دارد. دختری را در تشییع جنازه‌ی پدرش ... . حتی دلم نمی‌آید این جمله را تمام کنم. فعل‌ها همه حرام شده‌اند. کلمات شرم دارند. دست‌ها اما هنوز سیلی می‌زنند. خب دلم می‌سوزد دیگر. اشک ندارد؟ که هاله.سحابی آن طور مظلومانه با مرگ یکی شود. هزارجور توجیه می‌کنند. هزارجور حرف می‌زنند: از گرما قلبش ایستاد! آن هم در بلندی‌های لواسان! هه! چشم‌ها دروغ نمی‌گویند. این زبان ِ لعنتی‌ست که ... اصلا دیگر فعل‌ها را دوست ندارم. دیگر هیچ چیز را دوست ندارم.

مرگ‌های مظلومانه، عادت ِ خرداد شده. خدا هم انگار دارد خودش را به آب و آتش می‌زند تا بگوید ای کسانی که هنوز ایمان دارید؛ این نشانه‌های آخری که برایتان فرستادم کافی نیست تا دست از ایمانتان بردارید؟

من برای خدا نگرانم.