۷ تیر ۱۳۸۷

یک سال پیش در چنین روزی

یک سال پیش در چنین روزی ، یک ابله ، مغزش را به کار انداخت . او خسته بود ؛ از چیزی که نمی دانست چیست . او تصمیمش را گرفت . یک وبلاگ . یک وبلاگ پر از هذیان را راه انداخت . او دیگر خسته نبود . بیمار بود . بیماری خستگی (!) . بیمار بود ، خسته بود ، ولی آرام بود . فریادی بود در میان آن همه هیاهوی درونش . ولی باز هم به نسبت ، آرام بود .
او در طی یک سال خیلی چیزها را کشف کرد .
کشف کرد که چقدر آدم در دنیا وجود دارد ! ( او این را نمی دانست . حس نمی کرد )
کشف کرد که چقدر همه مریضند . ( او این را می دانست ، ولی مطمئن نبود )
کشف کرد که خودش چقدر حقیر است . ( لعنت به ضمیر ناخودآگاه )
کشف کرد که چه کاشف بزرگی است . ( کلمب یک احمق بود ! )
کشف کرد که هذیان گویی یک بیماری نیست . ( یک لذت است )
کشف کرد دور هم بودن مجازی چقدر احمقانه است . (فاصله ها حکمرانی می کنند )
کشف کرد که هر احمقی از راه برسد ، می تواند کشف کند !

به هر حال ...

دستاوردهای او در طی این یک سال ، قابل ملاحظه بود . او ، امروز برای خودش جشن می گیرد و در خیابان ، خرما ( جهت تسلیت یک سالگی ) خیرات می کند . او ، امروز شمعی فوت نمی کند . او ، امروز اصلا هیچ کاری نمی کند . او ، امروز یک جا نشسته و به دیوار سفید نگاه می کند . او ، امروز را ... نه . فردا را گوش می کند ، می خواند ، می بیند . ولی هیچ چیز متوجه نمی شود ...




بعدالتحریر : او ، من هستم . بی هیچ دخل و تصرفی .

۲۹ خرداد ۱۳۸۷

24 ساعت بیشتر نمونده !!؟؟!!

از طرف نرگس به یه بازی مرگ آور دعوت شدم ! اگه بهت بگن 24 ساعت دیگه بیشتر زنده نیستی ... هه هه ! فکر کن !



اول اینکه خانواده رو دور خودم جمع می کنم و باهاشون اتمام حجت می کنم . و برنامه ی مراسم ختم رو باهاشون چک می کنم :
« مراسم هفت و سال رو دوست ندارم . بی خود خرج نکنید . پولشو بدید عقب مونده های ذهنی ! تو مراسم کفن و دفن گریه کنید ، ولی نه خیلی . سر قبر من کولی بازی هم در نیارید و خودتونو تیکه پاره نکنید . در ضمن من که رفتم ، مواظب اون یکی بچتون باشید ... ».
بعد از اتمام حجت ، نوبت میرسه به حلالیت گرفتن . می شینم یه لیست کامل از اونایی رو که می شناسم تهیه می کنم و از اونایی که راحتتر حلال می کنن ، حلالیت می طلبم . بقیه شم چون وقت ندارم ، می ذارم به عهده خانواده تا بعد از مرگم برام حلالیت بطلبن ! آخه مرده ها رو راحتتر حلال می کنن ! در آخر هم خودم همه رو حلال می کنم .
بعد از این مرحله شروع می کنم به سر و سامان دادن به اموالم (!) دارایی چندانی ندارم ، ولی وصیت میکنم می کنم اموال نقدیمو بدن به همون عقب مونده های ذهنی ! اموال غیر نقدیم رو هم نگه دارن واسه یادگاری !!

بین التحریر : بی خود گیر نده . هنوز 12 ساعت هم نشده ...

و اما کتابهام ... اول می شینم واسه آخرین بار تَوَرُقشون می کنم ! بعد اونایی رو که خیلی دوستشون دارم و برام مهم ترن ، می ذارم تو یه جعبه و پستش می کنم برای ندا . بقیشونم جمع می کنم می برم تو حیاط و آتیششون می زنم !
بعد که کارای شخصیم تموم شد ، زنگ می زنم به الهه و لیلی . یه نیم چرخی تو خیابونا می زنیم و من ماجرا رو براشون تعریف می کنم . بعد در حالی که اونا هنوز تو بُهتن ، ما سر از پاساژ تندیس در میاریم و مقداری به یاد من حرفای خوب می زنیم و هی نسکافه و قهوه نوش جان می کنیم . و در آخر هم اونا منو تا دم در خونه بدرقه می کنن ! و من هم با یه لبخند گرم از دوستام خداحافظی می کنم ...

بین التحریر (2) : 1 روز قبل از مرگ ، شاید استراحت بی معنا باشد .

... وقتی رسیدم خونه ، یه خورده اتاقم رو جمع و جور می کنم ( بعد از مرگم عزادارا میان تو اتاقم ، آبروم نره ! ). بعد با خواهرم حرف می زنم تا این واقعیت رو راحتتر قبول کنه . بعد میام تو نِت و وبلاگم رو حذف می کنم و واسه همه یه کامنت خداحافظی میذارم . ( حتی شما دوست عزیز ! ) ...

بین التحریر (3) : هنوز 2-3 ساعت مونده . عجله نکن .

... از نت که اومدم بیرون ، میرم یه خورده تو خیابونای خلوت محلمون قدم می زنم . وقتی برگشتم خونه ( 1 ساعت قبل از ساعت مقرر ) یه حموم حسابی هم میرم ( برای راحتتر کردن مرده شور عزیز ! ). بعد از حموم هم میام میگیرم می خوابم . آخه مردن تو خواب رو ترجیح میدم ....

بعدالتحریر (1) : سنگ قبرم سفید باشه ، لطفاً .
بعدالتحریر (2) : بالای قبرم یه درخت بکارید .
بعدالتحریر (3) : طبق رسم گذشته و به قول دوستی ، ما این بازی را نیز عقیم می نماییم و ادامه آن را لازم نمی دانیم ! بنابراین دعوت نمودن دیگران بی معنی می باشد !

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

تنهایی

قدم می زنم . کنارم است . او . تنهایی ام . تنهایی ام با من قدم می زند . باهر گام من ، او نیز حرکت می کند . با من راه می رود . با من می خورد . با من می خوابد . با من می خندد . با من می نویسد . با من گوش می دهد . خسته ام کرده . رهایم نمی کند . خودم را پرتاب می کنم میان شلوغی ، میان جمع . ولی تنهاییم نمی شکند . فقط می ایستد و به من پوزخند می زند .
فریادی از روی بیچارگی می کشم . ولی ... سکوت ... . صدایم را خودم هم نمی شنوم . بار دیگر . این بار از ته دل فریاد می زنم . ولی ... فریادم ، خود سکوت است ... تنهایی ام ایستاده و به من پوزخند می زند .
می نشینم . زانوانم را در بغل می گیرم . حس گریه دارم . ولی ... دریغ از قطره ای اشک . به خودم فشار می آورم . این بغض لعنتی ... آه ... دریغ از یک نم خشک و خالی . چشمانم را می مالم . اما ... تنهایی ام همچنان ایستاده . دستها را در هم فرو کرده و پوزخند می زند .
بلند می شوم . شروع می کنم به دویدن . پشت سرم را نگاه می کنم . او هم می دود . به پرتگاهی می رسم . می ایستم . نفس زنان . نگاه می کنم . او هم ایستاده و نفس می زند . اما ... با پوزخند . پایین را نگاه می کنم . عمیق است . بی هیچ فکری و یا لحظه ای تامل ، خودم را پرتاب می کنم . به پایین ...
~ چه صحنه ی غریبی ست . آنجا . لبه ی آن پرتگاه . نگاه کنید . تنهایی کدام موجود بیچاره ای است که آنجا ایستاده و پایین را نگاه می کند ؟ آه ... البته با پوزخند ...

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

آهای ...

من شناخته شدم . بی هیچ مقدمه ای . من توانستم بر زبان جاری شوم :

من این هستم :

کسی که از به زبان آوردن احساساتش و از به زبان آوردن دوستت دارم ها و ... می ترسد . فرار می کند . من حجاب میان خودم و دوستانم را هیچوقت بر نمی دارم . چون می ترسم . می ترسم تا از متفاوت بودنم دور شوم . می ترسم از اینکه دوستانم از من فرار کنند . من از این جمله می ترسم : دوستت دارم .

من عذابی که می کشم ناشی از فرار کردنم از احساساتم است .

من همینم . کسی که امروز شناخته شد . کسی مرا شناخت که مدت کوتاهی همراهم بود . ولی نشان داد که یک همراه واقعی ست .


+ این پست مخاطب خصوصی داشت . مخاطبم تمام دوستانی هستند که با من آشنایی نزدیک دارند .

+ از ندای عزیزم واقعا متشکرم که مرا از سردرگمی نجات داد . شناخت او به من معنی داد . ۳ ساعت بحث ارزشش را داشت .

+ در پی اصلاحم نخواهم بود ... بی آنکه بگویم " دوستت دارم " خواهم مرد .

۱۵ خرداد ۱۳۸۷

شیطان گوشه ای ایستاده بود و قهقهه می زد . دخترک اما در اتاقش زار می زد . زار می زد . زار می زد ... شیطان پوزخندی زد و گفت از اینکه دوستی مثل تو دارم ، خرسندم . دخترک با چشمان سرخش نگاهی ملتمسانه به شیطان انداخت . صورتش را در میان دستانش گرفت و هق هق گریست . احساس می کرد تهی است . تهی از روح . تهی از زندگی . تهی از خویش . شیطان در اتاق قدم می زد . داشت به معامله ای که کرده بود فکر می کرد . خوشحال بود . چیز با ارزشی را به چنگ آورده بود . آه . یک روح دیگر . با خودش گفت اووووف . این انسان احمق ... و باز پوزخند زد و پوزخند زد و پوزخند زد . دخترک خسته بود . احساس ضعف شدیدی می کرد . مستاصل بود و نگران . و اندوهی شدید در خودش احساس می کرد . از روی صندلی بلند شد . چشمان خیسش را با آستین لباسش پاک کرد . راه افتاد . به سمت پنجره . دستش را به سمت دستگیره برد و پنجره را باز کرد . بالا را نگاه کرد . آسمان خاکستری بود . با پرنده های افسرده ی مریض . پایین را نگاه کرد . سیاه بود . با مردم افسرده ی مریض . هیاهوی گنگ را می شنید . از آن بالا . از نوک برج به ظاهر سپید . از آن بالای بالای بالا . به پشت سرش نگاه کرد . شیطان هنوز در اتاق قدم می زد . حواسش به دخترک نبود . با خودش حساب و کتاب می کرد. این بار دخترک پوزخند زد . به سمت پنجره چرخید . دستانش را از هم باز کرد . یک نفس عمیق و سقوط . خودش را رها کرد در آغوش باد . پرواز کرد و پرواز کرد و پرواز کرد . آن پایین شلوغ شد . مردم می دویدند . سراسیمه . هیجان زده و ناراحت .
و شیطان در کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان می نگریست و می نگریست و می نگریست ...

۱۴ خرداد ۱۳۸۷

بیوگرافی یا چیزی شبیه آن !

از دوستانی که در مدت وبلاگ نویسی بنده عمیقا خواهان سر در آوردن از ته و توی زندگی و اخلاقیات بنده بوده اند دعوت می شود که به لینک زیر و یا لینک ثابتی که در قسمت پیوند های روزانه قرار دارد مراجعه بفرمایند !

شایان ذکر است که قسمت اول پست لینک بالا جزو بیوگرافی این جانب می باشد و مابقی در محدوده ی این موضوع جای نمی گیرد !


با تشکر !