۱۱ دی ۱۳۸۷

فاصله ی جهانی

استاد حسابداری پیشرفته ات میگفت برای ثبت بستانکار احتیاج به هشت ضربه فاصله ی چاپی از ابتدای صفحه است . می گفت این فاصله ، یک قانون جهانی است .
اما فاصله ها ، همه قانونند . فاصله ی میان من و تو هم از همه جهانی تر است . قانونی که هیچ کس آن را ثبت نمی کند ، از بس تلخ است . نشانه ی این قانون هم کُنتری است که بر روی کیلومتر شمار ماشینت هی بالا و بالاتر می رود .
از من که شروع کنی و بروی برسی تا خودت ، کیلومترها فاصله را طی کرده ای . می خواستم بگویم قلبهایمان اما این مسافت را بی معنی کرده اند . ولی ... نمی توانم اثباتش کنم . وسیله ی سنجشش برایم نامفهوم است . نمی توانم دلم را خوش کنم به نگاه ها و لبخندهایی که هفته ای یکبار رد و بدل میشدند و دیگر تکرار نخواهند شد . سالها هم که بگذرند ، این قانون محکمتر خواهد شد . زمان ، آنقدر معیار محکمی هست که چیزی مثل فاصله را عمیق تر کند .


از این نوشته ، هدفی را دنبال نمی کنم . دوست ندارم آخرش نتیجه گیری کنم که مثلا فراموش می شوم و از این مزخرفات . فقط می خواستم بودنم را به خودم یاداوری کنم . اینکه تکه ای از زمان شما متعلق به من است . جای خیلی کوچکی از خاطراتتان مال من است . خودخواه بزرگیم . ولی به آن احتیاج دارم . اینکه در زندگی دیگران جاری باشم . در این صورت دیگر از یادم نمی رود . که من هم هستم ...



۵ دی ۱۳۸۷

از گفتن جملات عاشقانه بیزار بود . ولی سرش را که به هر طرف بر می گرداند ، بوی او به مشامش میرسید . افکار بی ربطی در مغزش دور می زدند . اووووف . شب از نیمه گذشته بود . کلافه در تختش به این سو و آن سو می غلتید . دوست داشت سرش را تا ابد در بالشش فرو کند . آخر ، بوی او را می داد . به ساعت نگاه کرد . بی اختیار . لعنتی . خوابش نمی برد . پتو را تا روی چشمانش بالا کشید . لعنتی . اینجا هم بوی او می آمد . لعنتی ، لعنتی ، لعنتی ... . خودش را لعنت کرد . ولی ... دست خودش نبود . این بو ... آه ... بوی خوش ... بوی او ... آسایشش را ربوده بود . بلند شد . در تختخواب نشست . چراغ خوابش را روشن کرد . کاغذ و قلمش را برداشت و نوشت :
من از گفتن جملات عاشقانه و یا حتی دوستانه بیزارم . ولی به هر طرف که رو بر می گردانم ، بوی او به مشامم می رسد . و من این را دوست دارم . عمیقا دوست دارم .


بعدالتحریر : من از اینکه نمی تونم گریه کنم نگرانم ....

۲۶ آذر ۱۳۸۷

پراکنده گویی

~ انگار از آسمون سیل میومد . منم روانی ! هوس قدم زدن زد به سرم . زدم به کوچه و خیابون و تا لب دریا رفتم . صدای هیاهوی باد و دریا هنوز تو گوشمه . از لب دریا یه سوغاتی هم با خودم آوردم . تب و لرز !

~ میگن تب و لرز با خودش هذیون رو هم میاره . دروغ میگن . ما که چیزی ندیدیم !

~یه چیزی رو خیلی دوست دارم . جای پاها رو روی شنهای بارون زده ی خیس .

~ از یه چیزی هم خیلی بدم میاد . یه تاکسی خفه تو هوای بارونی گیر آدم بیاد . از اونایی که شیشه هاشونو تا ته میکشن بالا و بخاری رو هم روشن میکنن . از اونایی که آدم تا میشینه توش ، شیشه ی عینکش بخار میگیره . از همه بدتر هم اینه که تو همچین موقعیتی ، دوتا صندلی جلو رو هم تا حد ممکن کشیده باشن عقب . تا اینجوری اون آدمای عقب نشسته ی خیس فلک زده زجر بکشن .

~ شنبه ، تو یه جشن دانشجویی ، رفتم بالای سن و یه متن سوزناک خوندم . رئیس گروهمون نزدیک بود بیاد بالا و منو بغل کنه . من که ندیدم ولی بچه ها میگن موقع خوندن متنت از بس کله شو به نشانه ی تایید تکون داد ، گردنش گرفت ! فکر کنم انتظار نداشت من بتونم همچین احساسی داشته باشم !! هه !!

~ چند وقته واسه اینکه بیشتر پیش دوستای نزدیکم باشم ، یه سری کلاسای خاصی رو که اونا ندارن ، می پیچونم ! بعد با هم میریم ولگردی ! البته حواسم هست غیبتام از 3 تا بیشتر نشه . ولی کلافه شدم . تو کلاسا و راهروها ، مدام با این سوال مواجه میشم : اِ ! طراوت ! چرا کلاسو نیومدی ؟ هر چی هم بخوام توضیح بدم ، اونا چراشو نمی فهمن . یعنی هیچکس نمی فهمه . اوهوم !

~ و تصویر آخر :

شب ،

باران،

چاله ای پر از آب ،

انعکاس نور چراغ برق

در آب زلال .

و

بر هم خوردن این انعکاس

با قطرات باران .

۱۸ آذر ۱۳۸۷

فکرش را بکنید ...

طبیعت چیست ؟ طبیعت مجموعه ی عظیمی از آرامش خالص است . این تعریف من از این کلمه ی پر ابهت است . چیزی که همیشه حسرتش را داشته ام . اینکه در دل طبیعت زندگی کنم . طبیعت و به طور خاص ، جنگل . جنگلی پر از زندگی . یک زندگی در جریان و در عین حال به شدت آرام .

دوستانی دارم که این آرامش را با تک تک سلولهایشان لمس می کنند . آنها در دل طبیعت زندگی می کنند . در کنار کوههای پوشیده از درختان عظیم . در میان هوایی از اکسیژن خالص ...
اینکه همیشه دوست داشتم و دارم که در همچین مکانهایی زندگی کنم ، چیز تازه ای نیست . چیز تازه ای که این روزها کشف کرده ام ، در یک شب سرد رخ داد .
داشتم به مخزنی پر از آرامش فکر می کردم . با خودم گفتم خوب ، اگر آن را بدست آوردی ، چه میکنی ؟ فکر کردم و فکر کردم . و نتیجه ی آن شد دو کاری که واقعا عاشقشان هستم . قدم زدن تا ابد و کتاب خواندن .
با خودم فکر کردم اگر آن طبیعت را برای همیشه بدست بیاورم ، آنقدر در میان درختهایش و در حاشیه ی کوههایش قدم میزنم تا بمیرم .
با خودم فکر کردم اگر آن طبیعت را برای همیشه بدست بیاورم ، آنقدر در زیر درختانش مطالعه خواهم کرد تا اینکه کور شوم .
و آنقدر هوای پاکش را تنفس خواهم کرد تا ریه هایم از شدت خلوص اکسیژن ، آتش بگیرند ...

~ فکرش را بکنید :

زمان ، اواخر پاییز . هوا ، سرد و ملس .
جاده ای بلند در مقابل شما قرار دارد . جاده ای که انتهایش معلوم نیست. درختان بلند و کهنسالی در دو طرف جاده خود نمایی می کنند . رنگشان قرمز خالص است . بعضی ها هم نارنجی و زرد . برگهای ریز و سرخی با هر وزش باد بر روی شما میریزد . حال این شمایید و این جاده . دستها را در جیبهایتان می کنید و نفس عمیقی می کشید و به راه می افتید . می روید و می روید ... ساعتی وجود ندارد تا عقربه هایش شما را نگران کند . زمان صفر است و شما همچنان در حال رفتنید . می روید و هرگز نمی رسید ...

~ فکرش را بکنید :

زمان ، اواخر پاییز . هوا ، سرد و ملس .
جنگل کوچکی پیش روی شماست . با درختان جوان و سرخ رنگ . زمین زیر پایتان هم پوشیده از برگهای خزان زده ی همین درختهاست . رنگ زمین هم قهوه ای و قرمز و نارنجی شده . کتابی از سلینجر در دستتان است . یا شاید هم سال بلوای عباس معروفی . درختی که از همه قرمز تر است را انتخاب میکنید و می روید زیرش ، روی زمین ولو می شوید . صدای هیچ انسانی نیست و حتی ماشینی . تنها صدای باد است و پرنده های سرخوشی که می خوانند . کتاب را باز می کنید و غرق می شوید ...

آرزویم همین است .

۱۱ آذر ۱۳۸۷

صندلیمو کشیدم کنار صندلیش . هوا سرد بود . تنم به طور خفیفی مور مور شد . لبخند متعجبی زد . اما من ... همونجا ثابت شده بودم . هیچ حرکتی نکردم . نه رو به عقب و نه رو به جلو . فقط نشسته بودم و به دستهام نگاه می کردم . اخم کرده بودم . و داشتم خارهای سمج رو از توی انگشتام در می آوردم . خارهای لعنتی گل های رنگی . فقط گهگاهی سرم رو به طرفش بر می گردوندم تا یه وقت خطوط چهره اش از یادم نره . داشتم سعی می کردم خیلی آروم ، جزئیات رو حفظ کنم . یه نگاه عمیق . یه لبخند ملیح . گودی زیر چشم . لبها و بینی متناسب . چانه و گردن خوش تراش و گونه های خوش نقش ...
شروع کرد به حرف زدن . تکون خوردم . به خودم اومدم . و با چشمانی مشتاق تک تک حروف کلماتش رو بلعیدم . صداش ... اوووم ... دارم سعی میکنم به خاطر بیارم . دارم سعی میکنم محو نشه . آره . تو مغزم ضبط شده . اوهوم ... یادمه . چه خوب ...
دارم فکر میکنم کاش اون لحظات لعنتی سپری نمیشدن . هه ! چه فکر مستعمل و کهنه ای ...

+ احتیاجی به این هست که بگم شخصیت مخاطب قرار گرفته واقعیه ؟! هاه !

بعدالتحریر : دارم به این باور میرسم که تمام ثانیه های گذشته ی من یه جور تکرار یه روند خاص بودن . یه دایره ی اجباری . من دارم فکر میکنم که چه حرف مسخره ایه . اینکه من باید چیز جدیدی رو بکنم . مگه میشه آدما رو به اشکال مختلفی دوست داشت ؟ تمام دوست داشتنهای من یک شکلند . فقط ماهیت وجودی آنها فرق میکند . و من هرگز سعی در به تصویر کشیدن ماهیت آنها ندارم . بلکه مدل دوست داشتن خودم را به تصویر میکشم . واسه همین تمامی خطوط نوشته های من یک چیز را فریاد می زنند . و این است راز تکرار بی وقفه ی من ...