۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

رهگذر

شیشه ها باید بشکنند .

پول از پنجره ی رو به خیابان به کف پیاده رو می ریزد .

شیشه ها می شکنند و خونی ریخته می شود .

معلوم نیست خون بی گناهیست یا خون گناهکار ...

حرفها همراه با پول و خون به بیرون پرتاب می شوند .

حرفها عریانند و بی رحم .

زخم می زنند اما .

رهگذر بغض کرده .

رهگذر روبرویش بن بست است .

نمی داند به کجا فرار کند .

رهگذر ...
من اما بی رحم ایستاده ام و به پول ها و حرفها و پنجره ی باز و رهگذر ، پوزخند می زنم .


بعدالتحریر : گاهی اوقات از بیرون به خودت نگاه کن .

و کمی اغراق کن در آنچه که هستی .



--------------------------------------------------------------------------------


بعدا اضافه شده : نظرات این پست تا الان خیلی برام جالب بوده . همه بعدالتحریر رو از متن جدا کردید . ولی یه بار هم اینجوری متن رو بخونید . کسی که داستان رو تعریف میکنه ، خود رهگذره . که داره از بیرون به خودش نگاه میکنه . و رهگذر منم . و داستان خیلی واقعیست . با بیشترین اغراق ممکن ...
خیلی بده . که جوری نوشتم که کسی متوجه این مسئله نشد ! فهمیدیم نوشتن نمی دانیم ! اوهوم !

۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

گونی کثیف

من یه آواره م


یه آواره ی ژولیده

که یه گونی کثیف

همیشه رو دوشمه

من یه آواره ی واقعی ام

با یه گونی کثیف

پر از احساس مچاله شده

همشون مال خودَمَن.

مال خودِ خودم.

از تو هیچ سطل آشغالی جمشون نکردم.

یا حتی از کنار جوبای خیابون.

تو گونی کثیف من

می تونی هرچی بخوای پیدا کنی.

یه مثقال معرفت

چند کیلو خودخواهی

یه ذره نفرت

چند بسته محبت

چند جفت غم و دلتنگی و

چند تا چیز دیگه کنارشون .

من یه آواره م

با یه گونی کثیف

که می خواد این گونی سنگین رو

یه جا

دم در یه خونه

یا رو پله های یه ساختمون

یا رو یه نیمکت خط خطی تو پارک

یا اصلا

هرجای دیگه

جا بذاره .

آخه

من یه آواره م

یه آواره ی ژولیده ی خسته

که این گونی کثیف

واسه من بزرگ شده .

من دیگه نا ندارم .


واسه کشیدن این بار بزرگ


به این طرف و اون طرف

به این کوچه و اون خیابون

یه کمی پیر شدم .

من یه آواره م

با یه دل پیر و

یه گونی سنگین کثیف .

۲۹ فروردین ۱۳۸۸

مهم نیست ، است !

این قاب عکسه عین آینه دق رو به رومه . همه نشستیم . روی بستری از برگای زرد . مال پاییز همین پارساله . چند ماه پیش . ولی چقدر دور به نظر میرسه . و چقدر دور به نظر میرسن دوستا ...
همه دارن خیلی سریع رد میشن . از جلوی من . من واستادم وسط میدون و دارم داد میزنم . اما هیشکی محل نمیذاره . آهای . یه ذره یواش تر . منم هستما . همین جا . منم ببینید . هی دوستای قدیمی . اصلا منو یادتون میاد ؟ صدام ... چشمام ... دستام .
اه . لعنتی . این بالشه چرا انقدر خیسه ؟ انگار دیشب تو خواب گریه کردم . یادم نمیاد . فقط یادمه دیشب من بودم و خودم . داشتم تمرین تنها مردن میکردم . اینجور که بوش میاد باید مراسم تدفین جمع و جوری داشته باشم . نه اینکه کسی منو دوست نداشته باشه ها . نه . آدما خیلی دورن . میفهمی ؟ تا برسن ، هفت و چهل و سال و کوفت و درد گذشته .
آهای تو ! که اسمت دوسته . که مثلا واقعا منو میشناسی . میدونی ؟ که هیچی حالیت نیست . اگه بود ، اگه مهم بودم ، حداقل وقتی میدونی حال درستی ندارم ، خشک و خالی میپرسیدی طرا ، حالت خوبه ؟
انگار واقعا هیچ چیز مهم نیست . حتی من .


بعدالتحریر ، ۲ روز بعد : دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم . دیدم دارم نابود میشم اگه یه دوست رو از نزدیک نبینم ! اگه واقعا لمسش نکنم ...
کوله مو برداشتم و صبح زود رفتم ترمینال .... من ... من دوستامو دیدم . هممون دست تو دست هم خندیدیم . باورتون میشه ؟ من بعد از مدتها واقعا خندیدم ...
و امروز ...
با اینکه جدا شدن خیلی سخت بود . اما الان خیلی آروم ترم . من ، واقعا آرومم ...

من از معجزه ای به نام دوستی ، شگفت زده شدم .

۲۶ فروردین ۱۳۸۸

فهم

" سرد است و من تنهایم "


چه جمله ای !

پر از کلیشه

پر از تهوع

جای گرمی نشسته ای و می خوانی :

" سرد است .... "

یخ نمی کنی .

حس نمی کنی .

که من برای نوشتن همین دو کلمه

چه سرمایی را گذراندم .

تو

هرگز ،

هیچ نمی فهمی !

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

دلبسته ی بیچاره

قبل التحریر : نقش آفرینان :

نقش اول : دلبسته

نقش دوم : محبوب

نقش سوم : محبوبِ محبوب




دلبسته ی آدمیانی می شویم که خود نیز دلبسته ی دیگری اند . زنجیره ی اندوهگینی ست . از همان ابتدایش با ناکامی بسته شده . اما جز نادیده گرفتن کاری نمی توانیم بکنیم . یا نادیده گرفتن شخص ثالث یا نادیده گرفتن خودمان . راه اول تقریبا محال است . چون محبوبِ محبوب را نمی توان حذف کرد . چون با نادیده گرفتنش ، شخص دوم نیز از زندگی ما حذف می شود . و این برای مایی که دلبسته ایم ، عذاب است . پس خودمان را نادیده می گیریم . تا محبوبمان خوش باشد . گاهی از روی بغض حرفی می زنیم اما کسی واکنشی نشان نمی دهد . می فهمیم که واقعا انگار در حال محو شدنیم . ولی این راهش نیست . نقشمان را عوض می کنیم و در این نمایش برای محبوب ، نقش سنگ صبوری را بازی می کنیم که بلد است گوش کند و گاهی لبخند بزند و بعضی اوقات هم سری تکان بدهد . اینگونه است که محبوب و محبوبِ محبوب را به حال خود می گذاریم و فقط نظاره می کنیم . فقط نظاره . تا محبوب خوش باشد و ما گاهی سری تکان بدهیم و لبخندی بزنیم و محو نشویم ... و این بازی همچنان ادامه خواهد داشت .





بعدالتحریر : "من" در این بازی نقشی ندارد !

۱۶ فروردین ۱۳۸۸

زمان : بهار خدا


صدا : در نمی آید

قلب : سنگین

گلو : گرفته از غم

شب : کسی نیست . تنهایم . بی دوست .

گریه : حوله ام خیس است .

یکی : تا مرز سکته پیش رفت .

یکی دیگر : بی رحم مطلق

و دیگری : مظلوم اول .

و من : صاحب چشمهای خون زده .

کاغذ : تنها یار من

موبایل : انگار همه خوابند .

دیگران : نمی دانند که چه خبر است . درون من . درون ما .

درون : آشوب و زخم خورده .

دست چپم : کسی حمله کرد انگار ... من ؟ دفاع .

داستان چیست ؟

داستان : ستم . فرار باید .

جاده : در حکم راه فرار .

خود : بی خود .

سَر : پتک می کوبند شاید . داغ است ولی .

آسمان : دیدم . تاریکِ تاریک بود .خدا جایی پنهان شده .

نور ؟ : خدا نیست .

خدا : یکی بود . هیشکی نیست .

داستان این است .

اما : نقطه ی عطف امشبِ نحس بود . فردا روز دیگری ست .

فردا : می گوید بدتر .

دستها : رو به آسمان بلند .

راستی : صدایم که در نمی آید . خدا می شنود ؟

گوش : کاش کر بودم . خدا ، تو اما بشنو . لطفا .

ناله : از حق بلند می شود .

و حق : کاش خدا انقدر به ما سخت نمی گرفت . کاش .