۶ خرداد ۱۳۸۸

بودن یا نبودن؟ مهم نیست!

" دهانم تلخ است . مرض قند گرفته ام شاید . از شیرینی لحظات دوست داشته شدن . "



دنبال مقاله ای می گشتم . ماهنامه اتاق بازرگانی دی ماه ۸۷ رو باز کردم . یه کاغذ لاش بود . یه کاغذ سفید . که فقط این جمله ، بالای صفحه خودنمایی می کرد . می دونی من با خوندن این جمله چی کار کردم ؟ هیچ کاری نکردم . فقط بلافاصله زیرش خط کشیدم و زیر همون جمله شروع کردم به نوشتن همین خطوطی که می خونید . اینا رو می نویسم تا فقط بگم اون لحظه ، اون حس چقدر برام مقدس بود . اما الان ... واقعا هیچ حسی ندارم . برام مهم نیست . می فهمی ؟ آدم بعضی وقتا به جایی میرسه که دیگه براش مهم نیست دوست داشته می شود یا نه .
من الان رسیدم همون جا . دارم چمدونمم باز می کنم تازه ! فقط حس می کنم این مقصدِ حسی کوتاه مدته . بازم باید جا عوض کنم . از نظر احساسی خیلی خسته شدم . به قول دوست نیمچه روانشناسی ، دچار اختلال دپرس_مانیک ( یا یه همچین چیزایی ! ) شدم ! افسردگی و شیدایی بلافاصله پشت هم و حاد ! الان هم فکر کنم تو مقصد پوچ گرایی دارم قدم میزنم . ولی گفته باشم ، چمدونم رو هنوز باز نکردم . باید ببینم چی میشه . هرچند ... مهم نیست !

۳ خرداد ۱۳۸۸

گنگ خسته (لال 1)

خسته از عشق بازی با واژه ها


یک دل سیر لال می شوم

و تنها خیره می مانم

به لبهایت .

و انتظار

که نام من چرا جاری نمی شود .





از من چه انتظاری داری ؟

از بس برایت مرده ام ،

از بس کلمات را قربانی کرده ام ،

بوی تعفن گرفته دستانم .





لال شده ام و

لال می مانم .

برای اینکه دیگر

لبهایم از نجوای نام تو

گُر نگیرند .

و من خسته ام .

از تو

و دنیای تو .





دیوانه شده ام

از بس به تو فکر کرده ام .

دیوانه شده اند

کلمات ، واژه ها

از بس نام تو را تکرار کرده اند .





و من

سخت تلاش می کنم

که تا ابد لال بمانم .


برای اینکه دیگر

هرگز نگویم

دوستت دارم .

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

موسی (ع) و من

_ طراوت تو خدا رو قبول داری ؟

_ آره .

_ یعنی باهاش احساس رفاقت میکنی ؟

_ آره خوب .

_ نماز چی ؟ می خونی ؟

_ نه .
_ این چه جور رفاقتیه پس ؟ چرا کاری رو که رفیقت می خواد ، انجام نمیدی ؟

_ چون ...

ببین ! مگه من با خدا رفیق نیستم ؟ خوب خودم باهاش کنار میام دیگه ! انقدر سر این موضوع با من بحث نکن . که چرا نماز نمی خونم . من نمازم رو جور دیگه ای می خونم . اصلا من نماز رو تو خم و راست شدن نمی بینم . من اینجوری باهاش حال نمی کنم . اصلا تو عبادت رو تو چی میبینی ؟ عبادت مگه غیر از شکر و ستایش خداست ؟ خوب ، من وقتی یه درخت رو میبینم ، انگار دارم عبادت میکنم . وقتی نفس می کشم . وقتی یه دشت زیبا رو میبینم . همه این زیبایی ها به من حس روحانی عظیمی رو القا میکنه . شاید همون حسی که تو حین نماز تجربه می کنی . من از خدا اینجوری تشکر می کنم . شاید روزی هزار بار . نه مثل تو روزی سه بار . خدایی ، تو وقت نماز خوندن چقدر خلوص نیت و توجه داری ؟ شاید یک هزارم احساس منو وقتی یه برگ درختو میبینم و عشق می کنم رو نداشته باشی . شایدم داشته باشی . حتی بیشتر . ولی تو با من فرق می کنی . من اینجوری حال میکنم . می فهمی ؟ ماجرای من و تو مثل داستان موسی و شبانه . آهای موسی ! بذار این شبان بدبخت به روش خودش از خدای خودش و رابطش با اون لذت ببره . اوهوم .



بعدالتحریر ۱ : مرسی خدا ! که منو تحمل میکنی !
بعدالتحریر ۲ : شاید همه این حرفا یه توجیه احمقانه باشه . شاید .
بعدالتحریر ۳ : درسته من با خدا دوستم . ولی خوب بعضی وقتا با هم دعوامون هم میشه . اصلا مگه نمیشه رفقا با هم دعوا کنن و دلخور شن ؟ هوم ؟

گزارش عددی از نمایشگاه!

مقدار کتاب خریدلری شده : ۲۶ عدد

هزینه پرداخت شده بابت کتابها : ۷۸ هزار و ۵۰۰ تومان !

تخفیف گرفته شده بابت کتابها ( مخصوص نمایشگاه ) : ۱۷ هزار و ۵۰۰ تومان !

بـــــــــــــــــــله !

اینم از امسال ! هرسال گرانتر از پارسال ! من پارسال با ۱۰۰ هزار تومان ، ۴۵ تا کتاب خریدم . اما امسال ...

ای بابا !



بعدالتحریر ۱ : می خوام فونتم رو عوض کنم . چیز مهمی نیست . ولی گفتم که گفته باشم ! فونت انتخابی همینی است که مشاهده می کنید !
بعدالتحریر ۲ : تا مدتی به روز نمی کنم !
بعدالتحریر ۳ : تا مدتی یعنی حداکثر یک هفته !
بعدالتحریر ۴ : همین !

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

عاشقی با سابقه بیست ساله

وقتی به دنیا اومدم ، مامانم منو بغل میکرد و میبرد اونجا . یه کم که بزرگتر شدم ، تاتی تاتی خودم میرفتم . منتها مامانم دستمو میگرفت . بازم قد کشیدم . هنوزم دستم تو دست مامانم بود . عاشق بوی اونجا شده بودم . هر سال منتظر میشدم . یادم نمی موند وقتش دقیقا کِیه . همیشه چشمم به دست مامانم بود . باز هم بزرگتر شدم و مستقل تر . دیگه احتیاجی به بزرگتر نبود . خودم وقتش که می رسید ، پا میشدم با خواهرم میرفتم . هر روز به عشق و علاقم اضافه میشد . هنوز بوشو می پرستیدم . عاشق خسته شدناش بودم . از صبح تا شب باید می رفتیم و می رفتیم و می چرخیدیم و می گشتیم . حالا چند سالی میشه که دیگه طبق عادت نمی رم اونجا . میرم که خودمو غرق کنم . میرم که یه جور تجدید خاطره بشه . از دوران خوش کودکی . آره . اصلا میشه اسمشو گذاشت عشق . من عاشقم . عاشق بوی کتاب نو . عاشق اون همه کتاب . که داشتن و خوندن همشون آرزومه . بیست ساله که عاشق نمایشگاه کتاب و کتابم . و تا ابد هم عاشق خواهم ماند .



بعدالتحریر : این ده روز عید منه . نه اون سیزده روز لعنتی . عیدم مبارک !

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

سه نقطه

می گویی :

" تو را ...

...

... "


من را چی ؟ لعنتی . سه نقطه های تو مرا ویران می کند . یعنی آنقدر برایت سخت است که به جای این نقطه های غیر موجه بگویی دوستم داری ؟ حتما باید می گفتم برایم دیگر مهم نیست تا پشتت از بی اهمیتی بلرزد و یکبار بگویی باشد . دوستت دارم . دوستت دارم . دوستت ...

می دانم . همان یکبار بود . باز هم باید سه نقطه هایت را تحمل کنم ... انگار قرار است تا ابد این عبارت در دهانت خیس بخورد . باز هم می گویم . دیگر برایم مهم نیست . همین .