۱۶ خرداد ۱۳۹۰

من و این خرداد ٍ مسخره!

+ بعد از شانزده سال، اولین باری ست که خرداد می آید و من امتحان و درس و اینها ندارم ! اصلا فکر نکنید "خوش به حالت، چه حس خوبی!" دلم تنگ است. می‌فهمید؟ تنگ است.



+ عجب نویسنده‌ای ست این مارسل پروست. جلد اول در جستجوی زمان از دست رفته را تمام کردم. از همان ابتدا رسم بوده گاهی چیزکی از کتابی را اینجا نقل می‌کرده‌ام. این بار اما گزیده‌ی بلندی ست. روایتی از خلق شخصیت‌ها، روابط و احساسات توسط یک رمان نویس ... حوصله داشتید، بخونید. به خصوص نیمه دوم رو. در اصل نیمه اول رو به عنوان پیش زمینه ذهنی و نوعی مقدمه گذاشتم ...



«همه‌ی احسا‌س‌هایی که خوشی یا بدبختی یک آدم در ما برمی‌انگیزد فقط به واسطه تصویری از آن خوشی یا بدبختی است؛ نبوغ نخستین رمان نویس در درک این نکته بوده است که چون در دستگاه عواطف ما تصویر تنها عنصر اساسی است، می‌توان خیلی ساده و آسان شخصیت‌های واقعی را حذف کرد و با این ساده سازی به کمالی بسیار مهم رسید. یک موجود واقعی را، هر اندازه که دوستی‌مان با او ژرف باشد، بیشتر به وسیله‌ی احساس‌هایمان درک می‌کنیم، یعنی که برای ما حالتی مات دارد. وزنه‌ی بیجانی است که حساسیت ما نمی‌تواند آن را بلند کند. اگر اتفاق بدی برایش پیش بیاید، تنها در بخش کوچکی از برداشت کلی که از او داریم ممکن است دچار اندوه شویم؛ از این هم بیشتر، خود او هم تنها در بخشی از برداشت کلی که از خودش دارد می‌تواند احساس غصه کند.

ابتکار رمان نویس این بوده است که به جای چنین بخش‌هایی که روان ما نمی‌تواند آنجا نفوذ کند، به اندازه مساوی بخش‌هایی غیرعادی بنشاند، یعنی آنچه روان ما می‌تواند دریابد. در این صورت، دیگر چه اشکالی دارد که کارها و احساس‌های این انسان‌های نوع تازه در نظر ما واقعی جلوه کند، چون ما آنان را از خودمان کرده‌ایم، چون در درون ماست که پدید می‌ایند، و در حالی که بی‌تابانه کتاب را ورق می‌زنیم آهنگ نفس زدن ما و چگونگی نگاه کردنمان را تعیین می‌کنند. و همین که رمان نویس ما را در این حالت قرار می‌دهد که مانند همه‌ی حالت‌های صرفا درونی هر احساسی را ده برابر می‌کند، و کتابش همانند یک رویا اما رویایی روشن‌تر از آنهایی که در خواب می‌بینیم ما را برمی‌انگیزد و یادش دیرتر می‌پاید، در طول یک ساعت توفانی از همه‌ی خوشی‌ها و بلاهای شدنی در درون ما برپا می‌شود که در زندگی عادی سال‌های سال طول خواهد کشید تا برخی‌شان را ببینیم، و شدیدترین انها را هیچگاه نخواهیم شناخت زیرا کندی پدید آمدنشان ما را از درک آنها باز می‌دارد. (بدین گونه در زندگی دل ما با زمان دگرگون می‌شود و این بدترین درد است؛ اما این را تنها در کتاب، در تخیل می‌بینیم: در واقیت، تغییر آن مانند گونه‌گون شدن برخی پدیده‌های طبیعی چنان کند است که گرچه حالت‌های پیاپی دگرگون ان را می‌بینیم از دریافت خود حس تغییر معافیم.)»



در جستجوی زمان از دست رفته – طرف خانه سوان (جلد اول) / مارسل پروست / نشر مرکز – صفحه 158،159



+ یه کاسه گرفتم دستم.

دستمم گرفتم جلو آدما.

محبت گدایی می‌کنم.

اینه آخر و عاقبت ما.


تـکـمـــله : بالاخره یکی تونست عذابشو دور بزنه ... نورای عزیزم، با تمام وجود برات خوشحالم ...