۸ بهمن ۱۳۸۹

سهم ما از نقاشی ِ دنیا، تینر بود



می‌دونم که داره می‌باره. همه می‌گن اون بیرون داره بارون میاد. اما من سرمو برنمی‌گردونم سمت پنجره تا ببینم قطره‌ها چجوری خودکشی می‌کنن رو شیشه‌ی وسیع اتاق. پرده رو کشیدم و بخاری رو خاموش کردم. و یه کلید. کلیدِ برق ِ خاموش پایانیه بر یک اتاق. این اتاق اسم نداره. مثل اتاقای مسافرخونه‌ها. اونا شماره دارن شاید. 7، 8، 9 ... ولی اینجا نه رنگ داره، نه شماره، نه هیچی. فقط تاریکه. تاریک و سرد. خوابیدن رو تختش جون می‌ده واسه جون دادن. که دمای بدنت روبرسونی زیر صفر و یواش یواش چشماتو ببندی و بری. مثل یه اتاق متروک که در حال محو شدن از بوم ِ نقاشی دنیاست. باید تینر رو برداشت و پاشید رو اتاق و آدمش. اینجوری دیگه نیازی نیست دست به دامن وسایل فلزی تیز گوشه و کنارای اتاق شد. نیازی به خودزنی و درخشش رنگ قرمز روی پوست نیست. باید تمیز مُرد. تمیز و سرد. به سردی یه اتاق تاریک. که قطره‌های بارون رو پنجره‌ی وسیع اتاقش خودکشی می‌کنن.


بعدالتحریر : این سیستم ما هنوز هم حاوی انواع تروجان‌ها و ویروس‌ها و میکرب‌ها و انگل‌هاست ! ولی کژدار و مریز به حیات خویش ادامه می‌دهد ... نمی دهد!


+ گزیده همشهری جوانانه (33) !
+ گزیده همشهری جوانانه (34) !

۲۲ دی ۱۳۸۹

چکمه


چاله‌های آب پاک ِپاکن. ازبس که بارون باریده و خاک رو شسته. یعنی حتی دیگه خاکی نمونده. فقط آسفالته که مقاومت کرده. که اونم از اول ازش چیز دندون گیری نمونده بود. چه برسه به حالا.
کتونی‌هامو نگاه می کنم و با دلخوری می‌ذارمشون تو جاکفشی. دلخور از اینکه اینا دیگه اینجا کاربرد ندارن. از بس که بارون میاد. وقتی تا لب جدول کنار خیابون آب جمع شده، احمقانه‌ترین کار اینه که کتونیامو بپوشم و بزنم به دل خیابونا. اگه طهران بود آره این کارو می‌کردم. اما اینجا همش یاد اون چکمه‌های پلاستیکی بلند می‌افتم. از اینا که الان مثلا باغبونا می‌پوشن. اما یه تصویر پررنگ تو ذهن بچگی‌هام به حساب میان. تو ویترین دهه‌ی هفتاد کفش ملی و بـِلا می‌تونستی ببینیشون. بلند و کوتاه. ولی اون چکمه‌های بلند و پلاستیکی سیاه از اون چیزای جالبی بود که دوست داشتم سرمو بکنم توش! بچگونه‌هاشم بود. خدایا اسم فیلمه چی بود؟فکر کنم "چکمه" بود اسمش. همون که پسره یه پا داشت. یه لنگه از این چکمه‌ها می‌پوشید.و اون دختر بچه‌ی شیطون و اون چکمه‌های پلاستیکی قرمزش ...
حسابی رفتم تو فضای نوستالژیک انگار. اما یهو با خودم فکر کردم برم یدونه از اون چکمه‌های پلاستیکی (نه سیاه. احتمالا قرمز) پیدا کنم. شلوارمو بندازم تو چکمه‌ای که احتمالا تا زانومه و برم تو خیابونای خیس ول بگردم. دلم خواست حداقل یه بار هم که شده با اون چکمه‌ها یه شیرجه حسابی تو یه چاله‌ی آب خوشگل و تمیز بزنم. فقط یه بار ...





۱۶ دی ۱۳۸۹

آب ی و قرمز


همین که فعل خواستن صرف شود، کافی‌ست انگار. خواسته بودم که بروم قبرستان. به قول سپید، کلمه‌ی بهشت زهرا لایت‌تر است. اما من همان قبرستان بهم بیشتر می‌چسبد. کامنت گذاشته بود کی می‌آیی؟ نرفته‌ام که با هم برویم. آمدم و رفتیم. دو نفری. خواسته بودیم که برویم. و آنقدر رفتیم که دست آخر به هیچ کجا نرسیدیم. یعنی راستش اگر به من بود، همین "هیچ" کجا را به عنوان مقصد انتخاب می‌کردم. آخر با سپید بودن لطفی دارد که دوست نداری پایان و مقصدی بر آن باشد. القصه راهی شدیم و آنقدر با اموات شوخی کردیم که جای شما خالی چند شب است خواب ارواح دوست داشتنی را می‌بینم!
بگذریم. بعد از 5ساعت پیاده‌روی مداوم و به هم ریختن زندگی ارواح، راهی کافه رومنس شدیم تا هم چیزی تناول کنیم تا از خستگی و سرما میّت نشویم؛ هم فیضی دوچندان ببریم از فضایی که حال و هوای اتاق آب ی را داشت. راستش آن کشک بادمجان و فضای اتاق و حتی آن پیانوی خاموش آن گوشه و کلا ترکیب اینها با هم و با روزی که داشتم، بدجور بهم چسبید. تنها نقطه‌ی خالی آن روز، پیدا نکردن قبرهای خالی بود. که آن هم انشالله وقتی برگشتم. یعنی درست یک ماه دیگر. آهای ارواح! برای نبرد مهیا شوید. به زودی برمی‌گردم. به زودی...



بعدالتحریر1 : یکی از دروس اخلاقی که در این سفر یاد گرفتم این بود که به جای حفظ و به یاد داشتن این همه آهنگ‌های فولکلور و محلی اقصی نقاط ایران، بد نیست محض رضای خدا یک آهنگ به زبان فارسی هم از حفظ باشم. فقط محض همخوانی در خیابان‌های خلوت و بلند قبرستان! فقط!

بعدالتحریر2 : جسد مرا وسط جنگل چال کنید!

بعدالتحریر3 : آب ِ آبخوری‌های بهشت زهرا خوردن ندارد به جان شما. مزه‌ی میّت می‌دهد بدجور!

بعدالتحریر4 : کسی چه می داند مواد اولیه (گوشت) رستوران وسط بهشت زهرا از کجا تامین می‌شود؟

بعدالتحریر5 : در اتاق آب ی هرکاری جایز است. حتی دست گرفتن 2میل و بافتن و بافتن و بافتن ...

بعدالتحریر6 : زندگی‌ست ما داریم؟ دیگر در این دوره و زمانه کسی قول نمی‌دهد که مواظب خودش باشد. عجب ...

بعدالتحریر7 : خون، روی کاغذ ... دیوانه کننده است. ولی من خودم را کنترل کردم ...

بعدالتحریر8 : هشت، عدد عجیبی ست ...

بعدالتحریر9 : این وسط امتحانا چی میگن؟ نبودنمان را بگذارید به حساب خرابی کامپیوتر و لاغیر!

بعدالتحریر آخر که وصف همین الان و امروز است : خدا ما را دوباره به شما داد! عین چی مریض شده بودم. این معده‌ی لعنتی باز دیوانه شده بود ... هوووف !