۶ مهر ۱۳۸۸

این یک پست کثیف است !

توصیه قبل التحریری : از تمامی دوستانی که احساس میکنند روحشان زیادی لطیف است و تحمل کمی تخیل کثیف مخاطی را ندارند ، خواهشمندم این پست را نخوانند و صفحه را به آرامی و بدون تشویش اذهان عمومی ترک گویند .

باتشکر . مدیریت وبلاگ در حال فین کردن !

--------------------------------------------------------------------------------

خوابیدن کار مزخرفی ست وقتی آدم سرما خورده باشد ! وقتِ خواب است که تمامی مجاری تنفسی آدم سرماخورده و افقی ، میگیرد و او را تا مرز خفگی میبرد . و آن موجود بیچاره برای زنده ماندن و فرار از خفگی در خواب مجبور است رویایش را نیمه کاره رها کند و رختخواب گرمش را به مقصد دستشویی برای تخلیه مواد مزاحم مجاری تنفسی اش ترک کند !
اصلا سرما خوردگی کار مزخرفی ست ! گلوی آدم ، از آن طرف که میچسبد به تنه ، پر میشود از درد و از آن طرف که میچسبد به کله ، پر میشود از خلط ! و مدام آب نمک تلخ است که باید ببندی به گلو و هر نیم ساعت خودت را در روشویی تخلیه کنی . و بعد ، آن جعبه دستمال کاغذی بیچاره . که هر روز تمام میشود در حالیکه تو حتی قطره ای آبریزش بینی نداری . و کسی نمیفهمد آن دستمال ها کجا میروند . اما تو خوب میدانی . دستمال کاغذی راه حل دومی ست برای شبهای پر از خفگی که به هیچ وجه حال بیرون خزیدن از تخت را نداری تا بروی و حلقت را در دستشویی تصفیه کنی . باور کن دستمال کاغذی جواب میدهد . بلی ! و در آخر به امید آن روزی که بستنی و غذاهای چرب خوشمزه برای موجود سرماخورده مضر نباشند ، سه مرتبه در هوا فوت کنید و آمین بگویید !!! همین .

--------------------------------------------------------------------------------

توصیه بعدالتحریری : به هنگام کشیدن محتویات بینی خود به بالا ، به فکر مغز بیچاره تان نیز باشید !

۱ مهر ۱۳۸۸

قلب ، چراگاهی لذیذ

ببینم ! شما آدما رو چجوری تو قلبتون راه میدید ؟ نه . نشد . شما چجوری آدما رو تو قلبتون جا میدید ؟ اوهوم . اینه . "جا دادن" . شما مهندسید و قلبتونو با استفاده از نقاله و پرگار و خط کش تقسیم بندی دقیقی کردید و واسه هر قسمت اسمی گذاشتید و آدما رو بر اساس طبقه بندی قلبتون دسته بندی میکنید ؟ و حتی آزمون ورود به قلب میگیرید ؟ یه مثال .

... : " تو قسمتی که مربوط به دوستامه ، تو سالاری ! "

این درسته ؟ این تقسیم بندی رو میگم ...

یا نه . شما جزو دسته ی دیگه ای از آدما هستید و آدما رو مثل یه گله گوسفند (!!!) ول میکنید تو قلبتون تا هرکس بر اساس ارزش و توانایی های خودش صدرنشین قلبتون بشه ؟

این قسمت دوم به نظر من خیلی ارزشمندتره . اما یه ایرادی داره . البته اگه بشه اسمشو گذاشت ایراد ! اینکه نقش ها تو این روش بی معنی میشه . تو مورد قبل ، آدما بر اساس نقش هایی که دارن طبقه بندی میشن : دوست ، معشوق / معشوقه ، همکار ، همکلاسی ، خانواده و ... . اما تو مدل دوم هیچکدوم از این کلمات معنی نداره . یعنی سریع به همدیگه تبدیل میشن . دوست به معشوق / معشوقه ، همکلاسی به معشوق / معشوقه ، همکار به دوست ، همکار به معشوق / معشوقه ، خانواده به دوست ، همکلاسی به دوست و الخ .

حالا مسئله اینجاست ... که من ترجیح میدم قلبم چراگاه یه گله گوسفند باشه تا صفحه مختصات یک ریاضیدان . هر گوسفندی میتونه وارد قلبم بشه . اما اون بالا رفتن کار هرکسی نیست . من ترجیح میدم اینجوری زندگی کنم ... یه زندگی پر از ماجراجویی احساسی . اوهوم .


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : من ، همین الان ، یعنی ۱:۱۵ روز سوم پاییز تو اوج یه جور حس غلیظ عاطفی قرار دارم . خیلی غلیظ . آدما منو شگفت زده میکنن . حساشون . بعضی هاشون انقدر سردن که آدم یخ میکنه وقتی حتی بهت سلام میکنن . بعضی هاشون انقدر گرمن که آدم .... آدم نابود میشه .... میدونم نمیتونید حتی یه قطره از این حس منو بفهمید . ولی ... باید یه جا اینو میگفتم . چون واقعا احتیاج داشتم بُهتمو یه جا ثبت کنم . تو یه جای شخصی . بُهت ناشی از وجود یه آدم . یه دوست . یکی که خیلی بیشتر از یه دوسته . یه حس گرمه . یه چیز خاص ... هووووم .... اصلا ... ولش کن . بذار با فکرش گرم شم . با واژه هاش . با لبخندش . با ... آخه میدونید ؟ من خیلی سردمه ... همین ...

۲۷ شهریور ۱۳۸۸

درد کهنه و چیزهای دیگر

+ چند روزی میشه که دوباره شروع شده . یه درد قدیمی . دو سه سالی میشد که خبری ازش نبود . اما امروز ... امروز استراحت مطلق بودم . درد درست از زیر گوش راستم شروع میشه تا انتهای قوس کتف . وحشتناکه . منو یاد خاطرات بدی میندازه . دکترا و آزمایشات و ... پووفففف ... یادمه ... یه روز از خواب بلند شدم و دیدم دردش تموم شده . از این درد متنفرم . کاش دوباره بره و چند سالی گم و گور شه . چند سال یعنی به اندازه تمام عمر من . اوهوم .

+ هیچوقت از یه نفر که اعصابش خرابه یا خیلی ناراحته ، سوال نکنید . از همین سوالای معمول دیگه ... آخه تو چرا خودتو اذیت میکنی ؟ تو چرا اعصابت خرابه ؟ چرا خودتو به خاطر این موضوع ناراحت میکنی ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا و کوفت ! دارم بهتون میگم . آدم وقتی ناراحته ازش سوال نپرسید . همین .

+ میدونی مشکل من چیه ؟ ناله میزنم که چرا کسی منو دوست نداره . بعد که یهو یکی ابراز میکنه میزنم به سیم آخر و میگم "من لیاقتشو ندارم !" . یکی بیاد منو از دست خودم نجات بده تو رو خدا .

--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : بدون تردید من از مدرسه انتظار زیادی دارم . در واقع تو مدرسه ، زیاد انتظار میکشم ! کار اصلی من تو این خلاصه میشه که هر ده ثانیه یکبار به ساعتم نگاهی بیاندازم ! اگه ازم بپرسن خانم محترم تو مدرسه چی یاد گرفتی ؟ بهشون جواب میدم ، یاد گرفتم ساعت بخونم !!!



از کتاب ترمینال ! آخر خطه ، همه پیاده شن / سوزی مورژه نسترن


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر عصبانی : اکثر وبلاگا رو نمیتونم باز کنم . ارور میده . هرچی من میخوام با این بلاگفا مدارا کنم نمیشه ... آخه من چیکار کنم ؟ این تعلق خاطر لعنتی رو میگم ... بلاگفا ازت خواهش میکنم به روال گذشته برگرد . وگرنه ...

لعنت !

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

دنیای تار

من یه موجود نزدیک بینم . اونجوری که شما دنیا رو میبینید ، من نمی بینم . دنیای من از پشت شیشه های عینک عین مال شما میشه . در عوض ، من دنیای خودمو دارم . یه دنیا که آدم حس میکنه پاهاش از زمین فاصله داره . دنیایی که توش چهره ی آدما گنگه . من تا اون شیشه ها رو نزنم به چشام ، نمیتونم تشخیص بدم که تو ، تویی یا نه . و یا تا وقتی به یه متری من نرسی ، من تورو حس نمیکنم . مثل این میمونه که همه چیزو از پشت یه شیشه تو هوای بارونی ببینی . یه شیشه ی بخار گرفته . آدمای بیرون شیشه واست مفهومی ندارن ، تا تو بخارو پاک نکنی .
دنیای تارِ من ، عجیب ترین حس رو بهم میده . و من این حسِ تار رو دوست دارم . یه حس فضایی که فقط یه موجود نزدیک بین میتونه اونو حس کنه . اوهوم !



بعدالتحریر کتابی : نیکولا یک روز نقل میکرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند . همین که پرنده روی دریا نشست ، چون بال و پرش چربی نداشت ، یکهو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد . نیکولا میگفت بی اعتنایی ، چربی روح است . مانع میشود که آدم غرق بشود . وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه میشویم . و همچنین به خودمان .




از داستان بد نیستم ، شما چطورید ؟ / کلود روا

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

فلش سفیدی که طعم شیرپسته بستنی می داد !

از هیچ کجا نمیخوام شروع کنم تا به جایی برسم . که در اصل همون هیچ کجاست . یا حداقل میدونم اینجا ، اولش نیست .



دلم میخواست تو یه طرفه ترین خیابونی که سراغ دارم طی طریق کنم .خلاف جهت اون فلش سفیده تو فضای آبیش .
با اون کتونی طوسیه که یه خط صورتی بغلش داره ، پیاده روهای پهن سنگفرش شده ی خاکستری رو متر کنم .
تنها .
اووووم ...
شایدم به تو گفتم که بیایی .
نه اینکه باهام حرف بزنی ها . نه . فقط واسه اینکه بهم آرامش بدی . البته اگه حالشو داری .
حال آرامش دادنو .
خوب باشه . حق داری گهگاهی هم گردنتو نود درجه بچرخونی و یه لبخند شاد بهم بزنی .
از اونا که چشای آدمو ریز میکنه .
بعد من یه چیزی توی روحم تالاپ صدا کنه و به اطراف بپاشه .
مثل سنگی که پرتاب میکنی تو آب راکد .
نه نه . هیچ بادی نمیاد . اینو مطمئنم .
آره . راکده راکده .
چیزی اونو به هم نمیزنه . هیچ جریانی .
...
خوب کجا بودم ؟
سنگ ؟ نه ...
داشتیم راه میرفتیم . به همین زودی یادت رفت ؟
پوففففف ...
راستی ... کجا داشتیم میرفتیم ؟
صبر کن ... صبر کن ...
...
حالا خیلی مهم نیست . بهتره توقف نکنیم .
راستی میبینی چه هوای باحالیه ؟
نه . نمی خوام جواب بدی . قرار شد چیزی نگی .
نگو . فقط نفس بکش .
هووووم ...
هوا یه چیزی تو مایه های شیر پسته بستنیه .
توصیفش دقیق میشه همونی که گفتم .
اگه خیلی کنجکاوی میتونی امتحانش کنی .
نه اینکه تو هم پاشی با ما طی طریق کنی . نه .
منظورم این بود که شیر پسته بستنی رو امتحان کن . اوهوم .
راستی تو هنوز نظری نداری ؟ که ما داریم کجا میریم ؟
چی ؟ داری ؟
اِ ... کجا ؟ کجا رفتی ؟ برگرد . ما قرار بود خلاف اون فلش سفیده حرکت کنیم . چی میگی ؟
بلندتر ...



آسمان شبیه شیر پسته بستنی آب شده بود .
و این داستان در هیچ کجا تمام نشد .

۱۱ شهریور ۱۳۸۸

وقتی پروانه ها بالای پله گیر می کنند !

حس میکنم از وقتیکه چند روز پیش (منظورم یک ماه پیشه ! انقدر تبریک نگید ! ) بیست و یک سالم شد ، کمی تغییر کردم . یعنی حس میکنم کمی لطیف تر شدم ...

+ تو مطب دکتر بودم . دختر بچه کوچولویی رو دیدم که به زور به زانوی من میرسید . انگار تازه راه افتاده بود . بالای دوتا پله گیر افتاده بود . و باباش پایین پله داشت بدون توجه به دخترک با کسی حرف میزد . بچه هم انگار داشت دنبال کسی میگشت تا دستشو بگیره . میخواست از پله ها بره پایین و نمیتونست و هیچکس هم بهش توجه نمیکرد . همه با سرعت از کنارش رد میشدن . منم رد شدم . اما نه ... برگشتم و بهش لبخند زدم و دستشو گرفتم و از پله ها آوردمش پایین . ( با خودم گفتم از کجا معلوم یکی از شماها نباشه !!!!! ) از شوخی گذشته اون بچه هیچ حسی نداشت . اما من ...

نکته ی این قسمت : قسمت جالب ماجرا اینجاست که من از بچه و کودک و امثالهم بیزارم . یعنی وقتی بدونم یه جایی بچه هست ، از یک کیلومتری اونجا هم رد نمیشم . ولی بعد از اون اتفاق همش دنبال یه بچه میگردم که بالای پله گیر افتاده باشه و من دستشو بگیرم تا بیارمش پایین ! حتی خواهرم بهم پیشنهاد داده بریم از پرورشگاه بچه بیاریم . بعد بذاریمش بالای پله تا من هرروز هزار بار برم دستشو بگیرم و بیارمش پایین !!

بین التحریر : بچه هایی رو که زِر میزنن باید با شلاق کبود کرد !!!

+ جدیدا خوابای مهربون سفید می بینم . یعنی خوابام قبلا اکشن بود . ولی الان خیلی توش لبخند داره . سفیده . نازه !! چیزای مهربون و سفید به بیرون از خوابم هم منتقل شده . تو شهر دود گرفته ی تهران مدام پروانه های مهربون سفید می بینم . تعدادشون از حد نرمال بیشتره . فکر کنم دارم کم کم میمیرم !!


بعدالتحریر : خواهرم نگرانمه . میگه تو چرا انقدر رمانتیک و مهربون شدی ؟ بغض میکنه و میگه : من همون طراوت قبلی رو میخوام ! همون طراوتی که پام وقتی لای در بود ، درو کوبوند به هم و من یه هفته نتونستم راه برم . همون طراوتی که خشنه ! همون طراوتی که هی بهم میگفت عوضی ! همون طراوت ...

هه ! مردم دیوونن به خدا !




بعدالتحریر کتابی : این کتاب از شیطان آموخت و سوزاند خیلی منو درگیر خودش کرده . تو پست قبل از مسخره بودنش گفتم . ولی وقتی با خودم روراست میشم میبینم تنها عیبش همون پایان بندیشه . عوضش تو طول کتاب ، مو به بدن آدم سیخ میشه ! نه واسه هرکسی . واسه کسایی که فضای قصه رو میشناسن . نویسنده از کوچه ها و خیابونایی میگه که از هرچیزی به من نزدیکترن . حس فوق العاده ایه که وقتی یه کتابو میخونی تک تک لحظاتشو لمس کنی . از فضای پارک و کتابخونه اندیشه و خیابونا و مکانهای اطرافش و ارسباران بگیر تا ... تا حتی شیرینی فروشی لرد و ویلا و غیره . شخصیت اصلی تو این فضاها سرگردونه . و من عاشق این نوستالوژی بازی مکتوبم ! همین !