۸ بهمن ۱۳۸۸

زمانی برای نابودی

دارم از روی شیب لحظه ها سُر می خورم .


دارم عشق بازی می کنم با باران

زیر سیل آدمها ...

دارم ...

نه

ندارم ...

ثانیه و دقیقه و ساعت و لحظه ای را که نیستی دوست ندارم .

طاقت نمی آورم .

نگاهت را هم که ندارم .

همانند دستهایت .

میدانی که اینها چقدر برایم مهمند .

میدانم که میدانی .

پس وقتی چیزی از وجودت را برای خودم ندارم ،

حتی لحظه ای از بودنت را ،

چطور انتظار داری که نگویم دارم نابود می شوم .

فقط

فقط کمی از صدایت برایم باقی مانده

با چند خط ناقابل

" دلم برای نگاهت بهانه می گیرد ... "

باید صدایت را بگذارم روی رسم الخطت

تا شاید متولد شوی از میان آتش اشکهایم .

میسوزم از صدای نفسهایت ،

پشت دقیقه ها سکوت .

میسوزم وقتی که به روحم میدمی .

میسوزم

میسوزم

میسوزم


بر روی دشت می دوی و من ،


نشسته نظاره ات می کنم ...

آسمان چقدر آبی ست و تو

همچون فرشته ای اشک میریزی

و من هرگز نمی فهمم چرا ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : مرگ سلینجر حقیقتا غمگینم کرد. به نظرم کسی که ۶۰ سال پیش کتابی مثل ناتوردشت رو نوشته باید پرستید ... آه ه ه ... خدایش بیامرزاد .

۵ بهمن ۱۳۸۸

2بازی یا "من چرا این مدلیم ؟"

بنا به دعوت جناب اقیانوس و کوچ نورد ، به بازی وبلاگی 5 خصوصیت بد نویسی (!) دعوت شدم . از خدا که پنهون نیست ، از شما چه پنهون ، من هیچ خصوصیت بدی ندارم !!! چون اعتماد به نفسم بالاست (و این خصوصیت بدی نیست) و همین باعث میشه من تهدیدهای درونیم رو فرصت ببینم .
ولی خوب ، چون متاسفانه هنوز انسانم و "بد بودن" جزء جدا نشدنی انسانه ، تهدیداتی هم میشه پیدا کرد که ممکنه بپیچن و به فرصت تبدیل نشن ...

۱. فراموشی : مواقعی که همه چی گل و بلبله و آدما خوبن و حرفای خوب میزنن ، ذهن من مثل ماهی عمل میکنه . لحظاتِ خوب ، از یادم میره ... و مواقعی که کسی از نظر احساسی منو تا مرز شکستن و ترک خوردن میبره بدجور تو ذهنم میمونه . در لغت به کینه ای بودن هم تعبیر شده و این ذهنیت های منفی و بد گاهی مُخ منو میخوره !! دردناکه ...

۲. آزار دیگران (قسمت اول) : دیگران رو بدون اینکه بهم آزاری برسونن ، آزار میدم . در لغت به مردم آزاری هم تعبیر شده . و در فرهنگ عامه به آتو گرفتن معروفه . کافیه یکی از چیزی بدش بیاد و من اینو بفهمم ... ویران کنندست !

۳. آزار دیگران (قسمت دوم) : وقتی دیگران منو آزار میدن ، منم آزارشون میدم . از کینه ای بودن نشأت میگیره . (شماره 1)

۴. احترام قائل نشدن برای کانون خانواده : این مسئله گاهی اذیتم میکنه ولی دوست ندارم بیشتر توضیح بدم .

۵. ... و من با تکرار و مرور همه اینا تو ذهنم ، خودمو در حد یه تک سلولی روانی بدبخت پایین میارم و آزار میدم !


همش 5 تا بود ... باور کنید خصوصیات بد من همین 5 تا بود ... ولی خوب ، خوبه که هیچ آشنای نزدیک و منصفی که منو خوب بشناسه نمیاد اینجا تا کامنت بذاره : طرااااااااوت ! تو هیولاتر از این حرفایی !!!


--------------------------------------------------------------------------------


و اما آرزوهای به عبارتی محال ! که پری عزیز دعوت کرده بود ...

آرزوهای محال ... به نظرم خیلی آشنا میومد . آرشیوم رو زیر و رو کردم . درست بود . 31 فروردین 87 آرزوهای محالم رو نوشته بودم . با خودم گفتم خوب حتما بعد از گذشت این همه مدت حتما آرزوهای محالم فرقی کرده . اما ... هه ! وقتی خوندمشون دیدم که اونا هنوز هم محالن !

آرزوهای محال طراوت !

همین .

۱ بهمن ۱۳۸۸

حقیقت کجایی ؟

چقدر ترسناک بوده سال 61 هجری و واقعه عاشورا . هرکی فکر میکرده جایگاهش حقه . حتی اون گروهی که ما الان به نام گروه باطل میشناسیمشون . اوضاع هیچ فرقی نکرده . هنوز هم بعد از گذشت قرنها ، مردم همون مردمند . جانب گروهی رو میگیرن که فکر میکنن حقه . مثل سال 61 هجری .
دارم به هزار سال دیگه فکر میکنم . اگه هنوز بشریتی وجود داشته باشه ، دانشمندای هزارسال دیگه بازم میشینن دور هم و میگن این گروه حق بود و اون گروه باطل . گروههای حق و باطل تو اون زمان کاملا جدا و بدیهی هستن . ولی الان ... کی میدونه حقیقت کجاست ؟ سال 61 هجری کی میدونست حقیقت کجاست ؟ میگفتن حسین (ع) از دین خارج شده و باید کشته بشه . خروج از دین جرم ساده ای نبود . مردم متعصب بودن . وقتی بهشون میگفتن فلانی از دین خارج شده ، خونشون به جوش میومد . بدون اینکه ببینن طرف کیه و چی کارست و بدون اینکه حرفاشو بشنون ، کمر به نابودیش میبستن .
دارم به دور و برم نگاه میکنم . هرکی یه طرف واستاده و قرآن رو گرفته دستش و میگه حقیقت تو دستای منه . درست مثل سال 61 هجری . الان هم همه حق به جانبن . اما ... کی میدونه حقیقت کجا پنهانه ؟ شاید هزارسال صبر لازمه ...

--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر۱ : من خوبم ... میخواستم بیشتر نباشم . اما دوستم ژه ، (والبته دوستان عزیز دیگه) اصرار کردن که برگردم ! () همین ...

بعدالتحریر۲ : این پست در راستای همان پستی بود که حذف شد ... خواستم فقط گقته باشم !

بعدالتحریر۳ : شماره چهارم هذیان های درخت نفله شده !

بعدالتحریر۴ : ۴ بهمن ۸۷ ... روز عجیبی بود برام . روز وداع با یک دوران خوش . هنوز حسرت اون دوران باهامه ... غروب ۴ بهمن ... و ... تو ندیدی ؟ که من گریه کردم ... هه !

بعدالتحریر۵ : تلخ نیست ؟ آدمو ببرن ثبت احوال . و شناسنامشو جلوی چشای خودش باطل کنن . واسه اعدام فردا .... هه ! جرم ؟ محاربه ...
کاش مقاله محاربه چیست و محارب کیست روزنامه اعتماد ۲۴ دی رو خونده باشید ...
دلم میخواد از ته دل داااااااااااااد بزنم .... همین !

۲۲ دی ۱۳۸۸

عنوان ندارد

احتیاج به یک بازیابی روحی و فکری دارم . احتیاج دارم که کمی از این محیط و حتی از خودم دور باشم . خوشحال نباشید . برای همیشه نمی روم . آدمی نیستم که قلم مزخرفم را غلاف کنم . هنوز جرات این کار را ندارم . اما احتیاج دارم که کمی نباشم تا دلم برای هذیان گفتن تنگ شود . شاید همین فردا تنگ شود . شاید چند روز . شایدم ... هووووف ... خسته ام ... خیلی زیاد ... و هیچ خوب نیستم .


راستی خوش به حال آنهایی پست قبل را خواندند !

این بار دیگر واقعا "هاه" !

۲۱ دی ۱۳۸۸

۱۸ دی ۱۳۸۸

امید ...

امید شاید که برایم تاریکخانه ای باشد . که خدا می داند کِی ، عکسی رنگی از آنجا متولد شود .
امید شاید که برایم لانه ی کبوتری خنگ باشد ، در آستانه ی نابودی . اما جوجه ای از آنجا پا می گیرد .
امید شاید که برایم جوهر خشک شده ی خودنویسی باشد در آستانه ی مرگ صاحبش . اما ناگهان کلمه ی عشق را تراوش کند .
امید شاید که برایم زندان زنان باشد ، محصور در سیم خاردار . اما سپیده ای در آن تولد یابد .
امید شاید که برایم یک خیابان کثیف باشد ، فراموش شده توسط شهرداری . اما چراغ کمسوی خانه ای در آن ، دخترکی را نجات دهد .
امید شاید که برایم دست کودکی باشد که تازه الفبا را آموخته . و آزادی را سرمشق می نویسد .
امید شاید که در خودِمن باشد ، بی آنکه بدانم چیست . اما نجوایش در گوشم بپیچد که مدام به من می گوید باش . و در این بودن ، شاد باش و در این شادی ، نگاهت را به روبرو بدوز و بی هیچ ترسی فقط برو ...
فقط حیف که ... من ناشـنـوام ! آهای امید ! هستی . اما من نمی شنومت ...

و فقط آخ ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : فیلم سنگسار ثریا.م رو دیدم . حالم خیلی بد شد ... خیلی ...

... و امید شاید که هیچ کجا نباشد ...

۱۳ دی ۱۳۸۸

خاطره شد !

باز هم رفتم بهشت زهرا . انگار اگر نمی رفتم ، زندگیم مختل میشد . باید مرگ را می دیدم تا می توانستم زندگی کنم . باز هم رفتم غسالخانه . باز هم زنی را می شستند . انگار اگر نمی دیدم این شستشو را ، کثیفی روحم توی ذوقم می زد بیشتر . باز هم رفتم بالای قبرهای خالی . اما ... نه . اینبار خالی نبود . جنازه ای کفن پیچ در آن بود . زنان بالای سرش زار می زدند و مرد قبرکن لحد را گذاشت و ... تمام . یک نفر خاطره شد . باز هم اگر پایش بیفتد می روم قبرستان . یعنی ... می رفتم . چون ...
به خانواده نگفته بودم که دارم باز هم می روم بهشت زهرا . ترسیدم به خاطر نا آرامیهای اخیر مانعم شوند . بی خبر رفتم . ( بعد باخبر شدم که صبح زود همان روز جنازه های ششم دی را سریع تحویل خانواده هایشان داده اند و کلک شان را کنده اند ! ) غروب ، وقت برگشت ، از دهانم در رفت که متروی حرم هستم . و از اینجا بود که ... هه ! پدرم رفتن به قبرستان را برایم منع کرد . گفت دلیلت چیه که میری اونجا ؟ بار اول هم برای اینکه کنجکاویت رفع بشه چیزی نگفتم . و من فقط سکوت کردم . سکوت کردم و نگفتم که میروم بین مرده ها تا بتوانم زندگی کنم . و خیلی چیزهای دیگر را هم نگفتم و فقط گوش دادم به صدای آنهایی که از مرگ می ترسیدند . سالها فکر میکردم می ترسند و اینبار یقین پیدا کردم . هاه ! انگار بار دوم ، بار آخرم بود . حالا باید بگردم دنبال چیز دیگری تا یادم بیاورد که زندگی کنم . دلیل برای زندگی کردن دارم . ولی خوب گاهی یادم می رود که باید زندگی کنم . فقط همین . یادم می رود !