۷ آبان ۱۳۸۹

دیدار، کنسرت و یک پنجشنبه‌ی به یاد ماندنی


پنجشنبه‌ای که گذشت را می‌شود گذاشت لای آن پوشه‌ای که رویش نوشته : روزهای به یاد ماندنی! از بس که به یاد ماندنی بود خوب!
اینگونه آغاز شد : مکان، نمایشگاه مطبوعات (می‌گذاشتند متبوعات بهتر بود البته!) فردی که قرار بود ملاقاتش کنم، گلناز (chet).
با اینکه بارها تاکید کرده بودم مترو بهشتی پیاده شو، آخر هم از مترو مصلی سر در آورد. از بس که این بشر یک الاغ ِ مست است. ولی جای شما خالی به چشم خواهری، عجب چیزی بود این گلناز ِ مست و چه مطبوع بود دیدار این موجود. که "هرکاری" ازش سر می‌زند و در عین حال بسیار مهجور مانده!



نکته میان تحریری : وبلاگ نوشتن، فقط ممکن است یک بُعد از وجود یک آدم باشد! این را پنجشنبه به عینه دیدم. که آن وبلاگ محجوب کجا و این گلناز ِ مست کجا!!
باشد که قلمش سبز و پردوام و قدمش در زندگی ما ماندگار شود.

و اما کنسرت... ظهر پنجشنبه بود. به دلایلی که برای آسوده ماندن اعصابمان، از ذکر و یادآوری مجددش می‌گذریم از تهیه بلیت کنسرت شب (گروه پارس-سپید) بازمانده بودم. نا امیدانه گذر عمر می‌کردیم که ناگهان یک تماس معجزه‌آسا، شب تارمان را عین چی روشن کرد. سپید نازنین بود. نور امید! بلیت جور شد و بنده با ذوق رفتن به کنسرت و دیدن اجرای سپید در خیابان‌ها ساعت‌ها را می‌گذراندم! لحظه‌ی موعود رسید. بلیت را از والده‌ی سپید جان گرفتیم و قدم به تالار گذاشتیم. مکان به شدت استراتژیک بود. من برعکس خیلی‌ها که دوست دارند تو دهن سِن باشند (ازنظر ردیفی)، به وسط بودن (از نظر شماره صندلی) بیشتر اهمیت می‌دهم. ردیف 4. شماره 16. به شدت وسط بودم!! و این باعث شد من یاد خدا بیفتم و او را شکر کنم! مدعوین در جاهای خود مستقر شدند و من به عنوان یک ناشناس و عامل نفوذی سکوت اختیار کردم و به صداهای قبل از شروع برنامه گوش سپردم. دو نفر سمت راست اسم "سپیده" از دهنشان نمی‌افتاد. طی مکالماتی که استراق سمع کردیم، کشف کردیم از دوستانش هستند. ولی چیزی بروز ندادم و همچنان به عنوان ناشناس گوش‌هایم را تیزتر کردم. اجرا شروع شد. و آخ ... قلبم تحمل این همه خوشبختی را نداشت اما تحمل کردم. سپید می‌درخشید و بی‌نظیر بود. و اشک در چشمان من گولّه شده بود. دقایق فوق‌العاده‌ای را گذراندم. تمام وجودم شده بود گوش. به جز چشم‌هایم که به همراه دستان نوازندگان می‌رقصید. مگر من دیگر از زندگی‌ام چه می‌خواهم؟ باور کنید هیچ. همین چند ساعت خوشی و آرامش، برای یک عمر کافی بود. راستش واقعا بهش احتیاج داشتم. مرسی سپید عزیزم.

بعدالتحریر : فقط من در حین کنسرت، فلسفه آن جابه‌جایی‌های نوازندگان را نفهمیدم. خوب چیه؟ ما از این چیزها بَلـَت نیستیم خوب!

جواب بعدالتحریر : از سپید فلسفه‌اش را پرسیدم. چیزهایی راجع به پارت گفت. به طور کلی فهمیدم چی شد. ولی اگر یکی از ما بپرسد چی شد، نمی‌توانیم بیان کنیم!!

بعدالتحریر2 : الهه، ازت ممنونم. به خاطر همراه بودن و شوق دوستانه‌ت ...

... و آخر :

آسمان آبی نبود.

روز ، آبی بود.


سهراب سپهری

 

۲۸ مهر ۱۳۸۹

طراوت و طویله‌اش

روزی خواهرمان پا به اتاقمان گذاشت. (روزی چند بار بی اجازه این کار را می‌کند. اما این بار ورودش فرق می‌کرد!) بر روی صندلی‌مان نشست. با نگاهی اتاق را دید زد. ما مثل همیشه بی توجه به حضور او سرمان در کتاب یا یک همچین جایی بود. (یاد گرفته‌ایم وقتی محل نگذاریم، او زودتر از اتاقمان می‌رود!!!) ولی این بار دید زدنش مشکوک بود. برای همین ما کمی از حواسمان را به او دادیم. و در آخر با لحن غریبی گفت: اتاقت شده عین طویله!!!
اول به خودمان شک کردیم. بعد یادمان افتاد تازه حمام کرده‌ایم. اتاقمان هم از همیشه مرتب‌تر بود. حداقلش این بود که لباس‌های کپه شده را مرتب کرده بودیم. بعد که نگاه مرا دید، ادامه داد: گوسفندای اتاقت یه مقدار زیاد شدن!!
و ما لبخندناک شدیم و از کله‌مان قلب بیرون زد!



مش قربون پدر خانواده است (سمت چپ). ما در خانه مشتی صدایش می‌زنیم. یک زمانی ما را بد نگاه می‌کرد. هنوز هم! حبه انگور گل نوشکفته باغ زندگی ماست!!! (سمت راست) ما در خانه حبه صدایش می‌زنیم. و من او را عسل مامان خطاب می‌کنم!! حبه و مشتی فامیلی در فرانسه داشتند به نام روب که ما راب صدایش می‌زنیم (وسط). البته انگار در پاسپورتش روبدوشامبر ثبت شده. به هرحال تازگی از فرنگ برگشته و در میان حبه انگور و مش قربون جا گرفته. اون دوتای جلو هم شوشو و شکمو هستند که تازه چند وقت است به جمع ما پیوسته‌اند. انگار پسرخاله‌های مادر مش قربون هستند. به هرحال چتر شده‌اند و اینجا ماندگارند.
این همان طویله‌ای بود که خواهرمان اذعان داشت. خوب چه کنیم دیگر؟ هرکس یکجور دلبستگی دارد. ما هم اینجور!




 

۲۰ مهر ۱۳۸۹

به خاطر چند اسکوپ بستنی




باهاس بهش می‌گفتم. که کهنه، دل آزار شده. یه هفته بیشتر نیست که نو اومده به بازار. اما من، رفیقش، نقشم شده کهنه‌ی دل آزار. آخ که چه دنیاییه ها. این آق عباس کیارستمی خوب چیزی تو این فیلماش نشون میده : منبعد بین ما فقط تیزی حکم میکنه و بس! آخه نالوطی! این بود رسمش؟ به هزار امید و آرزو از دیار دل کندم و غم غربتو به جون خریدم. واسه چی؟ که بیام و بشی رفیق رام. همین راهی که هی متر می‌کردیمشو واسه خودمون نعره می‌زدیم توش و فقط بارون بود که می‌دید ته این پرسه‌ها، دلا همه صافه. هی روزگار. حالا چی؟ حراجمون کردی نارفیق. به هیچ فروختی. به هیچ که نه. به گمونم به یه بستنی. آره رفیق قدیمی. برچسب قیمت زدی بهمون. این دم آخری که قرار بود خیابونا رنگ ته کفشای ما رو به خودش بگیره و دستامون تو هم قفل شه، تو زدی زیر همه چی. اما ...عب نداره. روزگار همینه دیگه. گردونه می‌چرخه و تو بازی روزگار واسه ما پوچ میاد. هی روزگار ... خوش باش رفیق. از ما که گذشت، اما اگه رابطه‌ت باهاش جدی شد، خوشبخت شی. فقط ... یاد پرسه‌هامون به خیر! انگار!





۱۴ مهر ۱۳۸۹

سنگی که نباید ببیند



حرف نزن. حرف بزنی، من کر میشم. چون نمی‌خوام صداتو بشنفم. واسه همین چشامو می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم که کـَرَم. بعدش دیگه حرفای مزخرفتو مجبور نیستم تحمل کنم. فقط می‌بینم. که دهنت باز و بسته میشه و تو رنگ عوض می‌کنی. معلومه عصبانی هستی. اما من خوب بلدم چی کار کنم. تو این مواقع میشم خنثی. و بی‌حالت‌ترین صورت دنیا میشه مال من. عین یه تیکه سنگ. کر هم که شدم. بعد همین جوری، خیلی سرد وامیستم رو‌به‌روت. و فقط به چشمای بیچاره‌م اجازه میدم این خزعبلات رو تحمل کنه. تازه اگه ازت دور بشم، تار میشی و این واسه چشمای بیچاره‌ام هم بهتره. می‌بینی؟ که چقدر ساده میشه جلوت واستاد؟ با همین سنگ بودن. اصلا اگه من بخوام که نباشی هم، میتونم چشامو ببندم و ... خلاء. بی نور و صدا. و بی تو.