پنجشنبهای که گذشت را میشود گذاشت لای آن پوشهای که رویش نوشته : روزهای به یاد ماندنی! از بس که به یاد ماندنی بود خوب!
اینگونه آغاز شد : مکان، نمایشگاه مطبوعات (میگذاشتند متبوعات بهتر بود البته!) فردی که قرار بود ملاقاتش کنم، گلناز (chet).
با اینکه بارها تاکید کرده بودم مترو بهشتی پیاده شو، آخر هم از مترو مصلی سر در آورد. از بس که این بشر یک الاغ ِ مست است. ولی جای شما خالی به چشم خواهری، عجب چیزی بود این گلناز ِ مست و چه مطبوع بود دیدار این موجود. که "هرکاری" ازش سر میزند و در عین حال بسیار مهجور مانده!
نکته میان تحریری : وبلاگ نوشتن، فقط ممکن است یک بُعد از وجود یک آدم باشد! این را پنجشنبه به عینه دیدم. که آن وبلاگ محجوب کجا و این گلناز ِ مست کجا!!
باشد که قلمش سبز و پردوام و قدمش در زندگی ما ماندگار شود.
و اما کنسرت... ظهر پنجشنبه بود. به دلایلی که برای آسوده ماندن اعصابمان، از ذکر و یادآوری مجددش میگذریم از تهیه بلیت کنسرت شب (گروه پارس-سپید) بازمانده بودم. نا امیدانه گذر عمر میکردیم که ناگهان یک تماس معجزهآسا، شب تارمان را عین چی روشن کرد. سپید نازنین بود. نور امید! بلیت جور شد و بنده با ذوق رفتن به کنسرت و دیدن اجرای سپید در خیابانها ساعتها را میگذراندم! لحظهی موعود رسید. بلیت را از والدهی سپید جان گرفتیم و قدم به تالار گذاشتیم. مکان به شدت استراتژیک بود. من برعکس خیلیها که دوست دارند تو دهن سِن باشند (ازنظر ردیفی)، به وسط بودن (از نظر شماره صندلی) بیشتر اهمیت میدهم. ردیف 4. شماره 16. به شدت وسط بودم!! و این باعث شد من یاد خدا بیفتم و او را شکر کنم! مدعوین در جاهای خود مستقر شدند و من به عنوان یک ناشناس و عامل نفوذی سکوت اختیار کردم و به صداهای قبل از شروع برنامه گوش سپردم. دو نفر سمت راست اسم "سپیده" از دهنشان نمیافتاد. طی مکالماتی که استراق سمع کردیم، کشف کردیم از دوستانش هستند. ولی چیزی بروز ندادم و همچنان به عنوان ناشناس گوشهایم را تیزتر کردم. اجرا شروع شد. و آخ ... قلبم تحمل این همه خوشبختی را نداشت اما تحمل کردم. سپید میدرخشید و بینظیر بود. و اشک در چشمان من گولّه شده بود. دقایق فوقالعادهای را گذراندم. تمام وجودم شده بود گوش. به جز چشمهایم که به همراه دستان نوازندگان میرقصید. مگر من دیگر از زندگیام چه میخواهم؟ باور کنید هیچ. همین چند ساعت خوشی و آرامش، برای یک عمر کافی بود. راستش واقعا بهش احتیاج داشتم. مرسی سپید عزیزم.
بعدالتحریر : فقط من در حین کنسرت، فلسفه آن جابهجاییهای نوازندگان را نفهمیدم. خوب چیه؟ ما از این چیزها بَلـَت نیستیم خوب!
جواب بعدالتحریر : از سپید فلسفهاش را پرسیدم. چیزهایی راجع به پارت گفت. به طور کلی فهمیدم چی شد. ولی اگر یکی از ما بپرسد چی شد، نمیتوانیم بیان کنیم!!
بعدالتحریر2 : الهه، ازت ممنونم. به خاطر همراه بودن و شوق دوستانهت ...
... و آخر :
آسمان آبی نبود.
روز ، آبی بود.
سهراب سپهری