۳۱ شهریور ۱۳۸۶

سرشار از بوی تنش بودم ، طعم دهن و جای دست هاش در وجودم مثل نبض می زد ، می کوبید ، چیزی جادویی ، آن جادوی ابدی که تمام زشتی ها ، بدی ها و کژی های دنیا را از یادم می برد ، خالص می شدم ، شیشه می شدم و تن خود را در تن او می دیدم ، و او را از خودم عبور می دادم. به کسی پناه برده بودم که دنیا را بر دوش داشت ، بعد احساس می کردم که در عمیق ترین نقطه ی دریا فرو می روم ، مثل تشت ته نشین می شوم. آن وقت سرما بود و این سرما استخوان هام را بی حس می کرد. منگ و بی حال می شدم و بعد به خیال او پناه می بردم ، در یادم او را می ساختم ، با او زندگی می کردم ، حرف می زدم ، سرم را روی سینه اش می گذاشتم تا باز کی بتوانم خودم را به او برسانم و در گرمای حضورش ذوب شوم.








گزیده ای از کتاب " سال بلوا "

نوشته " عباس معروفی "



۲۴ شهریور ۱۳۸۶

اولین معشوقم دندانهای زردی دارد. در چشم های دوساله ، دوسال و نیمه ی من وارد شده از مردمک چشم هایم تا درون قلب دختر بچگانه ام لغزیده و آنجا سوراخش ، آشیانه اش ، کنامش را ساخته است. الان هم که دارم با شما حرف می زنم هنوز آنجاست.
هیچ کس نتوانسته است جای او را بگیرد. هیچ کس نتوانسته به این ژرفی در وجودم نفوذ کند. من زندگی عاشقانه ام را از دو سالگی با مغرورترین عاشق های دنیا آغاز کرده ام. معشوق های بعدی نه شأن و شوکت او را داشته اند و نه هرگز خواهند داشت. اولین معشوقم یک گرگ است. گرگی واقعی ، با موهای بلند ، بوی خاص ، دندان های زرد عاج مانند و چشم های زرد به رنگ گل میموزا. لکه های زرد ستاره مانندی در کوهی از موهای سیاهش دارد.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


من نه نیاز به شوهر دارم ، نه پدر و نه مادر. هر سه را به حد کفایت داشته ام. فقط نیاز دارم هوای خنک را روی گردنم حس کنم ، بین پوست و پیراهنم ، همچنین نیاز به رنگ کردن چشم هایم دارم ، به رنگ سبز صنوبرها ، سبزی تند. خودم را مثل آن چیزی احساس میکنم که همین چند دقیقه پیش روی چمن دیده ام ، یک بلدرچین. مثل تیر در آسمان پر کشید و رفت ، مستقیم از خودش به خودش ، در به هم زدن بال ها و خواندن آواز.
گرگ خود من بودم ، آنجا پشت میله ها ، در حال چرت زدن. بلدرچین هم خودم هستم ، در آسمان آبی ، لرزان از چهچهه ی ریز آرامی.
دیروز یک قفس ، امروز یک آسمان.
پیشرفت کرده ام.







گزیده ای از کتاب " دیوانه بازی "

نوشته " کریستین بوبن "



۱۲ شهریور ۱۳۸۶

نمی دانم فلسفه ی عشق چیست .


اصلا نمی دانم فلسفه چیست .

تنها این را می دانم که باید عشق بورزم و دوست بدارم .

همه چیز را .

همه کس را .

حتی خودم را .

حتی درخت را ...

همیشه ، باید ها کار انسان را سخت می کنند .

ولی

مصمم هستم

برای

رسیدن به بالاترین درجه انسانیت .

آرزویم این است ...

دوست بدارم .