۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

نه. بهار آمده انگار. اردیبهشت را که دیدم تازه حواسم پرت ِ آمدنش شد. عاشق ِ این ماه نیستم. اما فکر می‌کنم برای اولین بار قرابتش را با بهشت حس کردم. آن هم چند روزی که رفته بودم رشت. بازگشت به خویشتنم در مکه و در جوار کعبه رخ نداد. من آنجایی به اصل ِ خویش بازگشتم که درخت‌ها بی رحمانه زیبا شده بودند. در باد و باران می‌رقصیدند و من مبهوت ِ جوانه‌های سبزشان بودم. من یک درختم. فراموش نکرده بودم. اما یادم نمی‌آمد آخرش از چوب ساخته شده روحم یا گـِل. انگار برای هزاران سال، جغرافیای روحم بی مختصات مانده بود. مانده است. اما حالا حداقل خیالم جمع است که جایش راحت است. نمی‌چرخد و سرش گیج نمی‌رود این روح ِ چوبی ِ من. گیج هم که بزند، آخرش همیشه درختی هست. برای تکیه کردن. برای تکیه گاه شدن.


من یک درختم و به خاک ِ وجود ِ آدم‌ها نیازمند .




تـکـمـلـــه 1 : بعد از چند پست ِ سفرنامه‌ای، لازم بود پرانتزی باز شود.

تـکـمـلـــه 2 : عاشق شده‌ام! مبهوتش شده‌ام. دلم برایش می‌تپد. خاکدوس ... که مادرخوانده‌اش، این را هم پری صدا می‌زند.





... و در خیابان، همه‌ی سرها به سوی کاکتوسم می‌چرخید .


۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

معجزه ی پایان

روحانی کاروان گفته بود به خرافاتی که قبلا شنیده‌اید توجه نکنید و فقط به محض دیدن کعبه، سجده‌ای کنید و آرزوهایتان را بگویید. اینکه می‌گفتند دیدن کعبه باعث به وجود آمدن حالت معنوی می‌شود و هرکسی حتما تکانی می‌خورد و از این صحبت‌ها، حداقل روی من که تاثیری نداشت! شاید من مثال ِ نقض ِ دنیا باشم! چه می‌دانم؟! اما این فاصله را باور نمی‌کردم. اینکه کعبه چند قدم جلوتر از من باشد. نگاهش می‌کردم. چقدر به نظرم کوچکتر از آن چیزی آمد که دیده بودم و تصور می‌کردم. و همچنان نگاه می‌کردم... از سجده بلند شدیم و دور مدیر کاروان و بقیه حلقه زدیم. صحبت‌ها و یادآوری‌های پایانی بود. حرف‌ها اما برای من تازگی داشت! از بس که طی صحبت‌های قبلی در مدینه بی خیال بودم! مرحله‌ی اول این بود: نیت برای طواف، 7 دور طواف و شروع از حجرالاسود و آخر هم دورکعت نماز طواف عمره. پدر، مادربزرگ را می‌برد و من مادرجون را. قرار بود که با هم حرکت کنیم. و اگر گم شدیم، آخر ِ طواف جلوی در ملک فهد هم را ببینیم. ساعت سه و نیم صبح بود به نظرم و هوا تاریک. از چیزی که فکر می‌کردم بیشتر شلوغ بود. (اول ِ ماه بود و بومی‌ها هم آمده بودند برای عمره‌ی آن ماه شان). کعبه را نگاه کردم و ویلچر را. خیال نزدیک شدن به کعبه را از سرم بیرون کردم. عین یک خلسه بود. نمی‌دانم. شاید از خستگی بود. فقط ویلچر را می‌راندم و روحم نمی‌دانم کجا بود. هربار که به حجرالاسود می‌رسیدیم از مادرجون می‌پرسیدم که چند دور شد. او هم در حال خودش بود. اما حواسش بیشتر از من جمع بود. هیچ جا را انگار نمی‌دیدم. حتی یادم هست خیلی دورها را با چشم ِ بسته زدم. نمی‌دانم کدام نیرو بود که من را می‌بُرد ... هفت، تمام. صدای مادرجون بود. نگاه کردم. چهره‌ی هیچ آشنایی را ندیدم. به صف نمازگزاران پیوستیم. دو رکعت نماز طواف را خواندیم. از دور گروه را دیدم. بهشان ملحق شدیم. مادر و خواهرم هم بودند. اما خبری از پدر و مادربزرگ نبود. باید به طرف صفا حرکت می‌کردیم. نمی‌شد منتظر ماند. بدون پدر رفتیم. توجیهات آن قسمت را هم شنیدیم. هفت بار بین صفا و مروه. از بلندی، نگاهی به انتهای مسیر که همان مروه بود انداختم. غمم گرفت. مسیر طولانی بود و من خسته تر از آنکه حتی پاهایم را در اختیار داشته باشم. اما راه دیگری نبود. ویلچر را به جلو هل دادم و از مسیر ویلچرها راهی مروه شدم. می‌رفتم و نمی‌رسیدم. زمین سخت بود و پاهای برهنه‌ام بی حس. مادرم چند باری اصرار کرد که ویلچر را بگیرد. امتناع می‌کردم. به بلندی مروه رسیدیم. با هزار بدبختی ویلچر را از بلندی بالا بردم. یک دور تمام شده بود. اما شش دور دیگر هنوز مانده بود. انگار چهره‌ام خیلی داغان بود که دیگر مادرم به زور ویلچر را از دست‌هایم بیرون کشید. نای مقاومت نداشتم. مادرم می‌رفت و من تک و تنها، پا سست کرده بودم. اما آرام ادامه می‌دادم. دور دوم. دور سوم. دیگر توان نداشتم. گوشه‌ای نقش زمین شدم. نمی‌دانم. شاید دو دقیقه هم نشد. اما سرم را تکیه داده بودم به دیوار ِ سرد و چشم‌هایم را بسته بودم. تشنه بودم. از همان بغل جرعه‌ای آب ِ موسوم به زمزم را نوشیدم. جان ِ دوباره‌ای گرفتم. هنوز چهار دور دیگر مانده بود. همان‌جا پدر و مادربزرگ را هم دیدم. آنها با ویلچر و با سرعت از کنار من عبور می‌کردند. اما من انگار مسخ شده، آرام قدم برمی‌داشتم. هفت، تمام. و مروه. خانواده همه رسیده بودند آنجا و منتظر من بودند. پخش ِ زمین شدم. نمی‌دانم ساعت چند بود. اما اذان صبح را می‌گفتند. خسته بودم. خیلی. مسجد شجره و راه، بدجور توانم را تحلیل برده بود. وقت ِ تقصیر بود. یعنی بریدن تکه‌ای از مو و گرفتن ناخن. این هم انجام شد. فقط مانده بود مرحله آخر. طواف نساء. از وجود این یکی واقعا بی خبر بودم. اما به هرحال باید انجام می‌شد. هفت دور ِ آخر. دور ِ دنیا را گشتیم تا آخر توانستیم راه مروه به کعبه را پیدا کنیم. از بلندی ِ مروه باز نگاهی به راه ِ طی شده کردم و یاد ابراهیم افتادم. ابراهیم و خستگی‌اش.ابراهیم و هاجر. آن لحظه چقدر خوب می‌فهمیدمش.

ویلچر را باز گرفتم و به سمت کعبه رفتیم. وقت نماز جماعت بود. نمی‌توانستیم جلو برویم. باید نماز را می‌خواندیم تا راه باز شود و هفت دور آخر را تمام کنیم. جای جلو رفتن با ویلچر نبود. مجبور شدیم روی سنگ ِ سرد نماز بخوانیم. شروع کرد. حمد را خواند. اما سر سوره‌ی دوم ... چشمتان روز بد نبیند. بارها در مدینه با آنها نماز جماعت خوانده بودیم. اما آنجا انگار می‌دانستند ما چقدر خسته‌ایم، یک جزء قرآن را تقریبا کامل خواندند. شاید هم اصلا ختم قرآن بود. نمی‌دانم. اما ایستاده بودم و واقعا دلم می‌خواست زار بزنم. تمام نمی‌شد. حقیقتا پاهایم می‌لرزید. اما ایستادم. مطمئنم چند ثانیه بیشتر طول می‌کشید، واداده بودم. نماز صبح بالاخره تمام شد. من، ویلچر و هفت دور ِ آخر. نیت ِ طواف نساء کردیم و شروع کردیم به طواف. باز مثل هفت دور اول. خلسه وار و خسته می‌راندم. آسمان روشن شده بود. و نمی‌دانستم پاهایم همچنان به اختیار کیست. هفت، تمام. باز هم صدای مادرجون. وباز هم هیچ صورت آشنایی نبود. ویلچر را گوشه‌ای بردم تا دو رکعت نماز طواف نساء را هم بخوانیم و تمام. سر ِ سجده‌ی آخر دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. همان طور پیشانیم روی سنگ بود و من می‌لرزیدم. تمام تنم می‌لرزید. تمام وجود و اشک‌هایم. حس می‌کنم از خستگی مفرط بود. اما بالاخره سر از سجده بلند کردم. نور چشم‌هایم را می‌زد. اما چشم می‌گرداندم و دنبال در ملک فهد بودم. پدر و مادربزرگ را دیدم. ویلچرها را کنار هم گذاشتم. همه لبخند شده بودند. اما من دلم می‌خواست فقط برای سال‌ها بخوابم. روی زمین ولو شدم. منتظر مادر و خواهرم بودیم. آدم‌ها از کنارم می‌گذشتند و من فقط سعی می‌کردم به هوش باشم. خسته و گرسنه. حس می‌کردم تمام ِ سنگ‌های بنای کعبه را به تنهایی به دوش کشیده‌ام و آن هیبت را از نو ساخته‌ام. اما معجزه را در آن لحظات خوب می‌فهمیدم. پیش خودم گفتم "تمام" شد. و این، حقیقتا یک معجزه بود.
نیمه پایانی سفر و شرح حواشی آن باشد برای بعد. ممنون که تا اینجای سفر، همراه بودید.

:)

۳۰ فروردین ۱۳۹۰

صدای دُهُل از دور ...

مکه. نه. هنوز نه. هنوز کلی راه مانده تا مکه. 3 ظهر قرار است لباس ِ إحرام پوشیده در لابی باشیم. زن و مرد همه سپیدپوش سوار اتوبوس‌های آماده دم در می‌شوند. مادربزرگم در آن لباس خیلی بامزه شده. بهش می‌گویم ننه نقلی! پدرم در می‌آید تا چادرم را جمع و جور کنم. مقصد مسجد شجره است. 10،15 دقیقه تا آنجا بیشتر راه نیست. قرار است آنجا لـبـیــک بگوییم و مُحرِم شویم. مُحرم شدن هم چند اصل و اساس دارد که به نظرم بعضی‌هایش خیلی بی هدف بود! مثلا اینکه از زمان مُحرم شدن تا انتهای اعمال حج، نباید در آینه نگاه می‌کردیم!! یا برای خانم ها دقیقا باید گردی صورتشان کامل معلوم می‌بود و مثلا عادتی که بعضی خانم‌ها در رو گرفتن توسط چادر دارند، مُحرم بودن آنها را باطل می‌کرد! یا حتما آقایان می‌بایست دمپایی روباز می‌پوشیدند! با آن لباس‌هایشان! به پدرمان گفتیم کمتر جلوی ما ظاهر شود! چون داشتیم از خنده می‌مُردیم! هرچند بعدا با دیدن ِ انبوه مردان ِ حوله پوش(!) عادت کردیم!

این لبیک گفتن ما هم داستانی دارد برای خودش. از چند روز پیش و در جلساتی گفته بودند که لبیک را باید بدون اشتباه و کاملا صحیح گفت و هیچ گونه اشتباهی جایز نیست. گفتیم این چند روز باقیمانده، لبیک گفتن را با مادربزرگ‌هایمان تمرین کنیم. و شخصا به دلیل داشتن صبر و حوصله‌ی زیاد برای این امر انتخاب شدم! چشمتان روز بد نبیند. پــیـــــــر شدم. هر بار خودشان فتحه‌ای، ضمه‌ای، کسره‌ای، حرف اضافه‌ای چیزی به این چند خط لبیک اضافه می‌کردند. هرچند آخرش با تمرین‌های وقت و بی وقت ِ من به حد مطلوبی رسیدند و آماده شدند برای روز موعود. برگردیم داخل اتوبوس و راه ِ مسجد شجره.

داخل مسجد که به هیچ عنوان نمی‌شد رفت. ازدحام شدید بود. فکر می‌کنم همزمان با ما ده، دوازده کاروان دیگر از اقصی نقاط ایران و جهان درون محوطه مسجد بودند. وقت اذان مغرب دیدیم نمی‌شود وارد مسجد شد و نماز را به جماعت خواند. داخل همان حیاط ِ مسجد، به دلیل ِ نبودن ِ اتصال، نماز را فرادا خواندیم. لازم به ذکر است که باید لبیک را بعد از نماز مغرب و حتما درون خود ِ مسجد و زیر سقف آن می‌گفتیم تا مُحرم شدن ِ ما آغاز می‌شد. قرار بود از قبل فردی در مسجد، لبیک را بگوید و آن جمعیت کثیر بلافاصله تکرار کنند. نگاهی به جمعیت کردم؛ نگاهی به مادربزرگ‌ها. وحشت وجودم را گرفت. نمی‌دانستم چگونه آنها را داخل ببرم تا زیر دست و پا نمانند. قبل از داخل شدن آنها را توجیه کردم که اگر جمعیت فشار آورد، مقاومت نکنند و خودشان را بسپرند دست موج ِ جمعیت. یا خدایی گفتم و خودم را حائل آنها کردم و با فشار داخل مسجد شدم. تمام ِ وجودم را در برابر موج جمعیت قرار داده بودم تا فاصله‌ای بین آنها و مادربزرگ‌ها بیفتد. چند قدمی داخل شدیم. اما دیدم نه. نمی‌شود جلوتر رفت. چشم‌هایم را بستم و کلمات از دهانم خارج شد. در طی تمرین‌های قبلی، لبیک را حفظ شده بودم. با چشمان ِ بسته و با تمام ِ وجود فریاد می‌زدم تا صدایم را بشنوند. کلمه به کلمه. "لـبـیــک" تکرار می‌کردند. می‌دانستم باید واضح و آرام بگویم. " الهمَ – لبیک – لبیک – لا شریکَ – لکَ لبیک – انّ الحمدَ – والنعمة َ – لکَ والمُلک – لاشریکَ – لکَ لبیک" بعد از هر کلمه تکرار می‌کردند. چشم‌هایم را باز کردم. جمعیت بازمانده‌ای را دیدم که دورم جمع شده بود. آنها هم مثل ما. نرسیده بودند به صدای اصلی. بار دیگر لبیک را تکرار کردم. همه می‌گفتند. بار دیگر و بار دیگر. شش بار برای اطمینان از صحت ِ لبیک، آن را تکرار کردم. و دوباره داستان ِ ورود. جمعیتی که برای بیرون رفتن از مسجد عجله داشت و بدن ِ من که قربانی ِ فشار بود. به هر جان کندنی بود بدون تلفات خارج شدیم. و تازه متوجه اشک شوق مادربزرگ‌ها و تشکر مادر و آدم‌های دور و بر از خودم شدم.لحظه‌ی با عظمتی بود. اما می‌دانستم این تازه شروع ماجراست. و داستان اصلی تازه چند کیلومتر آن طرف‌تر آغاز می‌شود ...

فکر کنم حدود ساعت هشت شب بود که دوباره سوار اتوبوس شدیم برای عزیمت به مکه. اما چشمتان روز بد نبیند. چه عزیمتی ... دوستان مستحضرید که من آدم سفرم و جاده. 4 سال رفاقت کرده‌ام با جاده‌ها. اما آن 6 ساعت سفر با اتوبوس از مدینه تا مکه مرا از زندگی‌ام پشیمان کرد. طوری که آخر سفر حس این را داشتم که انگار یک گله شتر از روی من رد شده. انقدر که همه چیز بد بود. راننده، جاده‌ی خراب، اتوبوس ناراحت، غذای افتضاح و آخ ... هرگز آن شب و آن زجر از یادم نخواهد رفت.

ساعت حدود دو صبح به مکه و هتل رسیدیم. مدیر کاروان گفت خیلی دیر شده. آنهایی که می‌خواهند همین امشب اعمال را انجام دهند تا یک ربع دیگر جلوی در.نگاه پر التماسی به تک تک ِ اعضای خانواده انداختم. اما چهره‌ی همه‌شان مصمم بود برای رفتن. و من هم خسته و تسلیم.

باز هم ماجرای تکراری سوار و پیاده کردن ویلچرها. اما داستانی که در آن نیمه شب و در آن هیجان و استرس، هولناک‌تر شده بود. برای رسیدن به مسجدالحرام روبرویمان یک پله برقی قرار داشت. در آن لحظه اشتباهی را کردیم که بعد از آن دیگر مرتکبش نشدیم و راه درستش را یاد گرفتیم. مادربزرگ (سارا) را از روی ویلچر بلند کردیم. معاون کاروان مثلا زیر بازوهایش را گرفت. و مادربزرگ تقریبا بدون هیچ تعادلی روی پله برقی افتاد. پله برقی بالا می‌رفت و مادربزرگ غلت می‌زد و سکوت بود و ترس و دست‌ها و پاهایی که از دلهره بی حس شده بود. پله برقی و مادربزرگ به بالا رسیدند. همه دورش جمع شدیم. صحنه‌ی عجیبی بود. یک نیروی عجیب. نوعی عزت نفس ِ مخصوص خودش. بی هیچ حرف و آخی بلند شد. ویلچرش را آوردیم. گفت چیزی نیست. همه اشک شده بودیم. مادرم سر مادربزرگ را بوسید.و پدرم مادربزرگ و ویلچر را تا آخر از خودش جدا نکرد. آن یکی ویلچر و مادربزرگ دیگر (که ما به او مادرجون می‌گوییم) را به جلو می‌راندم و به توضیحات شروع طواف و ورود به مسجد گوش می‌کردم. گوش می کردم و گوش نمی‌کردم. نمی‌دانستم پشت این دیوارهای مسجدالحرام چه چیز انتظارم را می‌کشد. شنیده بودم به محض دیدن خانه‌ی خدا اگر سه آرزو کنیم، برآورده می‌شود. روزها بود که فکر می‌کردم به سه آرزویم. پشت دیوارها با خودم مرور می‌کردمشان. لحظه‌ی ورود. و آخ ... چون راه را بلد نبودیم و می‌خواستیم با جمعیت باشیم از دری که معبر ویلچر داشت نرفتیم. و صحنه‌ی انبوه پله‌هایی که در برابرمان بود. و ما. و دو ویلچر. ویلچرها را بلند می‌کردیم و پایین می‌گذاشتیم. بلند می‌کردیم و پایین می‌گذاشتیم. ساعت حدود سه صبح و ما خسته. اما از دور نمای سیاه رنگش هویدا شد ...



۲۵ فروردین ۱۳۹۰

6 دانگ بهشت، از آن ٍ ما

هیچ حس نمی‌کردم. فقط ویلچر را در خلسه‌ای بی مانند به جلو می‌راندم. در آن ازدحام، یارای خسته شدن هم نداشتم.


از همان فرودگاه مهرآباد و پرواز 5 صبح هواپیمای سعودی فهمیدم که سفر آسانی نخواهد بود. با وجود دو مادربزرگ. که یکی، دیگر توان برداشتن 5 قدم به تنهایی را ندارد و دیگری تازه دو هفته بود که آنژیوپلاسی و عمل بالون قلب انجام داده بود.

پروازمان به مقصد مدینه بود. اکثر پروازهای ایرانی به مقصد جده است. اما با کمی پول بیشتر بلیت مدینه را گرفتیم تا با وجود مادربزرگ‌ها، خستگی و مشقت سفرمان چند برابر نشود. هواپیما که در مدینه فرود آمد خبردار شدیم این آخرین پرواز به مدینه بوده. باقی پروازها حتی آنها که بلیت مدینه را تهیه کرده بودند در جده فرود آمدند. دلیلش فکر کنم واضح است. شلوغی‌های طهران و ایران و ناله‌هایی که در پست قبل گفتم. به هرحال شانس با ما همراه بود. از طهران با خودمان فقط یک ویلچر آورده بودیم و برای دومی دل به ویلچرهای فرودگاه‌ها و هتل‌ها بسته بودیم. بماند تمام سختی‌هایی که کشیدیم در این راه.

صبح، در هتل مدینه. شهر دلگیری بود. تا چشم کار می‌کرد، هتل‌های سر به فلک کشیده بود و بس. هتلمان تا مسجدالنبی یک خیابان فاصله داشت. پیاده، 5 دقیقه. ظهر، اعلام حرکت دسته جمعی به سوی مسجدالنبی. یک ویلچر راپدرم می‌بُرد و آن یکی را من. دلم نمی‌آمد بدهم دست مادرم. دستش درد می‌کند. خواهرمان هم که کلا جان ندارد خودش را راه ببرد! و اینطور بود که تا آخر سفر، مسئولیت یکی از ویلچرها با من بود .

ستون‌های مسجد از دور نمایان شد. باشکوه بود. خیلی. ابهتش مرا گرفت. سکوت شده بودم و نگاه. اما مغزم عین ساعت کار می‌کرد. دعا می‌کردم ...

در ِ ورودی مسجد برای خانم‌ها آن ور دنیا بود. می‌دانستم نباید خیلی دنبال احترام آنها و به خصوص وهابی‌هایشان به خانم‌ها باشم. چیزی که در روز آخر سفر، رسما نمود پیدا کرد. کلا با وجود ویلچرها از خیلی چیزها محروم شدم. مثلا هرگز نتوانستم داخل مسجدالنبی بروم و از دور آن شکوه را نظاره می‌کردم.یا حتی ثانیه‌ای در خودم بنشینم و تفکر کنم که با وجود مسئولیتی که بر دوشم بود نتوانستم. یا در مکه خیلی دلم می‌خواست طبقه‌ی دوم مسجدالحرام را هم ببینم، اما ... عیبی ندارد. در عوض، در طول سفر تمام نگاه‌ها به ما بود. حتی خود عرب‌ها. همه به ما می‌گفتند که اجر معنوی سفرمان چند برابر بقیه است. و همه‌ی اینها به خاطر نگهداری دلسوزانه‌ی ما از مادربزرگ‌ها بود. نمی‌دانید. نمی‌دانید چه سختی‌هایی در عبور از خیابان‌ها و جداول که نکشیدیم. چه سختی‌هایی که در بالا و پایین بردن آنها در اتوبوس و ماشین نکشیدیم. شخصا معتقدم به اندازه چند نفر سفر حج رفته‌ام! اگر بهشت از آن ِ ما نباشد، از آن ِ که باشد پس؟ والا!

بگذریم ... یکی دو روزی طول کشید که به نماز سُنی‌ها عادت کنیم. اذان‌های وقت و بی وقتی که می‌گفتند! آمین‌هایی که نباید می‌گفتیم. مکث‌هایی که در نماز آنها بود و در نماز ما نه. و از همه مهمتر پیشانی‌مان که باید بارها با کف سرد و سخت زمین تماس پیدا می‌کرد. (سنی‌ها بر روی فرش یا پارچه سجده می‌کنند و شیعیان بر روی خاک یا سنگ و سجده کردن ما روی فرش مساجد جایز نبود!!)

یکی از شش روزی که در مدینه بودیم، به زیارت دوره گذشت. تاریخ اسلام ِ مصور بود. برای همه زودتر از روحانی کاروان، ماجرای جاهایی را که می‌خواستیم برویم، تعریف می‌کردم. فقط نمی‌دانم چرا استاد تاریخ اسلام به من داد 16 ! اولین محل، مسجد قُبا بود. اولین مسجد و ساخته شده به دست پیامبر. دوم کوه اُحُد بود. همان کوهی که در آن جنگ احُد رخ داد و حمزه عموی پیامبر کشته شد و ماجرای هند جگرخوار. ما را روی تپه‌ای بردند که 50 نفر از مسلمانان مامور محافظت از آن بودند. و با رها کردن آن تپه به هوای غنایم جنگی موجب فرود آمدن ضربه‌ی سختی به مسلمانان شدند. انگار تمام درس‌های تاریخ و معارفی که در 16 سال تحصیل خوانده بودم برایم زنده می‌شد. مکان سوم، مسجد ذوقبلتین بود. همان مسجدی که پیامبر در آن، در چرخشی 180 درجه‌ای، قبله‌ی مسلمانان را از قدس به کعبه تغییر داد. مکان اخر هم محلی بود که در آن جنگ خندق رخ داده بود. و الان در آن محل مسجدی برپاست.

بقیه‌ی روزهای مدینه به خرید گذشت! برای خودمان نه. شما فکرش را بکنید. دو تا مادربزرگ که هرکدام کلی فامیل و نوه و نتیجه دارند را آورده‌اید سفر. تازه خودشان هم پای خرید نداشته باشند. در عوض خرید‌های آنها ما را از پا انداخت. چه کنیم دیگر؟ نوه‌ی نیکوکار به ما می‌گویند.

این‌ها تازه قسمت راحت سفر ما بود. ماجرای سفر به مکه و مُحرم شدن باشد برای پست بعد. اگر زنده ماندم!





تـکـمـــله : از خشک شدن ِ ریشه‌ی رفاقت، هراسانم ...

۲۲ فروردین ۱۳۹۰

خطابه

چه می‌شود گفت؟ بعد از دو هفته می‌خواستم با لعنت شروع کنم. اما ... امایی وجود ندارد. این لعنت حق آنهاست. حق آنهایی که هیچ نمی‌بینند، هیچ فکر نمی‌کنند و هیچ ... آنهایی که هفته‌ی پیش با سنگ به جان شیشه‌های کنسولگری عربستان افتاده بودند و همین چند روز پیش در تظاهرات خود در قم و مشهد، عربستان را لعنت می‌کردند و مرگ بر و غیره می‌گفتند. آنهایی که بی هیچ فکری و تنها با خط گرفتن و سـان. دیـس خوردن دست به این عمل زدند. دلیل عصبانیتم را خواهم گفت. کمی صبر کنید.

آقایان در صحبت‌هایی شدید اللحن و تظاهراتی افراطی دولت سعودی و آل خلیفه بحرین را در سرکوب مخالفت مردم محکوم می‌کنند. در چند کیلومتر آن طرف‌تر، از دولت دیکتاتوری سوریه در سرکوب مخالفت مردمانش حمایت می‌کنند. دیکتاتوری چیست؟ بشار اسد چه فرقی با مبارک دارد؟ رئیس جمهور مادام‌العمر چه فرقی با یک حکومت پادشاهی دارد؟

می‌دانم. مقدمه‌ام طولانی شد. اما ... می‌دانید که دو هفته‌ی گذشته را در کشور عربستان سعودی بودیم. فقط من نه. چند صد هزار زائر ایرانی. چه کسی به فکر امنیت این جمعیت عظیم ایرانی بود؟ چه کسی از تظاهرات ظهر جمعه‌ی مردم جده خبر داشت؟ می‌دانید شعارشان چه بود؟ الـْموت ایران. تمام این‌ها در کنار گوش ما اتفاق می‌افتاد و آنهایی که بی خبر از همه جا دلشان می‌خواست آمریکا یا یکی از هم پیمانانش را لعن کنند هیچ به این مسائل فکر نمی‌کردند. به زائرانی که در این مدت شبه گروگان بودند. به انسان‌های بی گناهی که می‌ترسیدند حرف بزنند یا تکان بخورند تا نکند خدای نکرده مردم عربستان و به خصوص وهابی‌هایشان یاد افراطی‌ها و بی‌فکری‌های یک عده بی‌خبر از همه جا، در ایران بیفتند. البته خدا رو شکر انگار دیگر پرواز زائر ایرانی به عربستان ممنوع شده!

اعصابم خراب است، دلم تنگ است و اندازه‌ی هزار سال خسته‌ام. اصلا شما به من بگویید اگر اینها بردارند یک هواپیمای مملو از زائر ایرانی را در دریای سیاه غرق کنند کسی ککش می‌گزد؟ آنهایی که زدند شیشه‌های سفارت عربستان را پایین آوردند، باز برای حمایت از هموطنان و همخون‌های خودشان این کار را خواهند کرد؟ دلم می‌سوزد. که انقدر ایرانم بین کشورها، حتی بین همین عرب‌های ملخ خور بی آبرو شده. متاسفم که از این عبارت استفاده کردم. فعلا نمی‌خواهم دیگر این بحث را ادامه بدهم. حرف زیاد دارم. باشد برای بعد. فعلا فقط می‌خواهم بخوابم. در خانه‌ام. برای سال‌ها ...



تـکـمــــله : در 14 دور طواف و هفت بار بین صفا و مروه برای تک تکتان دعا کردم. در هر نگاه به کعبه و هر رکعت در مسجدالحرام و مسجدالنبی به یادتان بودم. چقدر دلم تنگ بود. چقدر زیاد دلم تنگ بود.