۹ تیر ۱۳۹۰

فلش فوروارد : ترمه و ترانه !

دنبال جای پارک می‌گردم. هنوز نیم ساعت مانده به صدای زنگ و هیاهوی بچه‌های دبستانی. جلوی پل است. اما کار دیگری نمی‌شود کرد. پیاده می‌شوم. همیشه منتظر این بودم که ترمه بزرگ شود و به مدرسه برود تا من ظهر‌ها مثل یک مادر بروم و او را از مدرسه بیاورم. فکر می‌کردم اوج حس مادرانه همین است. اما الان ... هنوز هم این کار را دوست دارم. اما بیشتر برایم تبدیل به عادت شده. عادت ِ اینکه ترمه‌ی خودم و ترانه‌ی سپیده را بردارم و برویم دوری بزنیم و بستنی‌ای چیزی برایشان بخرم و آنها کودکانه قهقهه بزنند و از روزشان برایم تعریف کنند... ترانه را هم مثل ترمه‌ی خودم دوست دارم. با سپیده قرار گذاشته‌ایم که من دنبال ترانه هم بروم. سپیده این روزها تمرین کنسرت دارد. دخترش هم عین خودش ملوس است. شیرین اما خجالتی. با اینکه چند ماه از ترمه بزرگتر است اما خیلی سر به زیرتر از ترمه‌ی من است. اما خیلی خوشحالم. رابطه‌شان خیلی خوب است. به خصوص از وقتی به یک مدرسه می‌روند. مثل دو خواهر هوای هم را دارند. این را از دست‌های گره کرده‌شان می‌شود فهمید. آه ... کمی خسته‌ام. نزدیک ظهر که می‌شود فایل‌ها را تحویل منشی می‌دهم و خودم را می‌رسانم به این خیابان. لذت بزرگی‌ست که خودم، رئیس خودم هستم.
نگاهی به اطراف می‌اندازم. سپیده؟ این وقت روز اینجا چه کار می‌کند؟ به سمتش می‌روم. محو کتابی ست.
- پخ !

- روانی !

- سلام.

- کوفت! کچل! بند دلم پاره شد!

- خوبی استاد؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه الان نباید پای دستگاه باشی؟

- تو هنوز آدم نشدی؟ دستگاه چیه؟ اسم داره اون! پیانو! در ضمن خواستم امروز خودم بیام دنبال ترانه.

- نه اون که هنوز آدم نشدم. اما مرسی مادر نمونه.

- لوس. تو خوبی ؟

- ای! هستیم! بابا دلم برات تنگ شده بود.

- (لبخند)

- خب حالا. ببین استاد! این ترمه‌ی ما اوضاع درسی موزیکیش چند چنده؟

- حالا نمیشه انقدر نگی استاد؟

- دروغ که نمیگم! (نیش باز!) حالا نگفتی. میشه بهش امیدوار بود؟

- هوووف ... آره خوشبختانه به مادرش نرفته. بچه‌ی با استعدادیه.

- می‌دونستم این بچه آخرش یه چیزی میشه.

- اووو. خب حالا. اینا همش هفت سالشونه.

- (خنده) آخ سپید. یادته اون روز؟ چند سال پیش بود؟ داشتیم اسم دختر کوچولوهامونو انتخاب می‌کردیم...

- (خنده)

- ببین انگار زنگشون خورد.


دختر بچه‌ها با هیاهوی زیاد به در خروجی هجوم می‌برند. ترمه و ترانه مثل همیشه دست در دست بیرون می‌آیند. ترمه به میان آغوش من می‌دود. ترانه از دیدن مادرش ذوق کرده. سپیده خم می‌شود و ترانه را می‌بوسد. مادر و دختر، ثانیه‌هایی در آغوش هم ...


ترمه : سلام خاله.

ترانه : سلام خاله.

ترمه : مامان، مامان امروز «ت» رو یاد گرفتیم. خانوم معلم اسم من و ترانه رو مثال زد.

ترانه (با کمرویی) : ریاضی بیست شدم مامان.

ترمه (پاهایش را به زمین می‌کوبد) : منم بیست شدم خب.

من و سپیده لحظه‌ای به هم نگاه می‌کنیم. رو به بچه‌ها می‌گویم : خب جایزه‌ی یاد گرفتن حرف اول اسماتون و اون دوتا بیست ِ خوشگل، اگه گفتین چیه؟

ترمه و ترانه (هم صدا) : بستنـــــــــــــــی!

می‌گویم : خب حالا برین بشینین تو ماشین تا ما هم بیاییم. دست به چیزی هم نزنید. ترمه، با توئم ها.

با سپیده تنها می‌شوم باز.

- یادته سپید ؟ چقدر نگران بچه‌ای بودی که هنوز وجود نداشت؟ یادته می‌گفتی می‌ترسم از اینکه آدمای نه چندان نرمالی مثل ما باید تعلیمش بدیم و بزرگش کنیم؟ می‌بینی دختر کوچولوتو؟ می‌بینی چه خانومی شده؟

- (جدی) ولی هنوز خیلی بچست، طراوت.

- ولی اوضاع هم خیلی فرق کرده سپید. خیلی.

- می دونم. اما ...



(شترق) سرها به سمت ماشین می‌چرخد. ماشین، حرکت و با اتومبیل عقبی برخورد کرده.


- ای ترمه‌ی شیطون. خدا بگم چیکارت نکنه. چطوری ترمز دستی رو آوردی پایین؟ خدا رو شکر پشتش ماشین بود. وگرنه تو این سرازیری ...

به سمت ماشین می‌دوم. سپید ایستاده، نگاه می‌کند و به حرص خوردن من لبخند می‌زند. چند ثانیه بعد هردو، دخترهایمان را در آغوش گرفته ایم ...