۷ آبان ۱۳۸۸

اما ...

یادت است ؟ آن شب سرد را یادت هست ؟ در شوق خودم غرق شده بودم . بی خوابی زده بود به سرم و داشتم برای خودم محاسبه میکردم . یکهو ویرم گرفته بود تاریخ تولدت را از تاریخ تولدم کم کنم . نتیجه اش حیرت آور بود . هشت ماه و هشت روز از من بزرگتر بودی . هستی . هشت ماه و هشت روز ناقابل . مسیج دادم . تو هم ذوق کردی . یادت است ؟ یادم است ...

یادت است ؟ انتظار میکشیدیم . برای روز 8/8/88 . آمد . اما ... یادت است گفتی چقدر گرمی طراوت . و من ... سردم است . چه شوری داشتم . چه هیجانی . چه انتظاری . چه انتظاری میکشیدم برای این روز . آمد . اما ...

یادت است ؟ عدد مقدسمان را یادت مانده ؟ هشت بود انگار . به هرطرف که رو برمی گرداندیم ، هشت بود که جلوی رویمان سبز میشد . هشت ضربه فاصله چاپی حسابداری را یادت هست ؟ گفتی وای طراوت ! باز هم هشت ! چه ذوقی کردم من . هاه ! یادم است ...

برایم بیشتر از یک دوست معمولی بودی . آن پاییز را یادت هست ؟ ... درختها عجب رنگی داشتند ...

یادم نیست . کِی بود . کِی بود که یادم رفت . آدم کم حافظه ای هستم . میدانستی ؟ نگاهت یادم رفته . حق با تو بود . تمام درد من دوری ست . برایم کمرنگ شدی . آن هشت ها فراموشم شد . آن همه شور ... سه شنبه ها ... اما ... این را خوب یادم مانده . اینکه اگر لبخند میزدی ، من برایت شادمانه میخندیدم . اگر کلامی میگفتی ، من خودم را در ژرفای وجودت غرق میکردم . اگر کمی توجه میکردی ، آب میشدم . اما تو ... هاه ! نه توانستم برایت شادمانه بخندم ، نه غرق شوم و نه آب ...

تقصیر هیچکس نیست ... ما هنوز با هم دوستیم . اما ....

۲ آبان ۱۳۸۸

لذت تاریک

داریم قدم میزنیم . بهش میگم مواظب باش من با مغز نرم تو دیوار . منو نگاه میکنه . چشامو بستم ...

یه برش پیتزا بر میدارم . دارم با لذت طعمشو برای خودم تشریح میکنم . چشامو بستم . پشت پلکام سکوته . چشامو باز میکنم . جمعیتو میبینم . همهمه دوباره برمیگرده . داره نگام میکنه . میگه چی کار میکنی ؟ .... من ؟ دوباره ... چشامو بستم ...

این روزا لذت رو تو بستن چشمها پیدا کردم . آدم وقتی نبینه ، حسای دیگش بهتر کار میکنن . آدم دچار یه تمرکز زیبا میشه . یه چیزی شبیه آرامش . یا یک گیجی کمرنگ و زیبا . واقعا زیباست . اون سیاهی عمیق ، وقتی چشمها بستن ...

شبه . چشامو میبندم . روی تخت . آروم . پنجره تا نیمه بازه . یه نفس عمیق میکشم . ریه هام میسوزه . سعی میکنم چشامو باز کنم . ولی خیلی سنگینن . دست از تلاش بر میدارم . تاریکی بر من غلبه میکنه ...

۲۶ مهر ۱۳۸۸

این یک داستان علمی تخیلی نیست!

دارم ذهنم رو در برابر تکنولوژی وادار به شورش میکنم ! منظورم تکنولوژی صنعتیه . چند وقت پیش داشتم حرفای یکی رو گوش میکردم . از زبون یه کارگر قدیمی . داشت مینالید . از بی کار شدن خودش و یه سری از کارگرا . میگفت رئیس کارخونه ماشینهای جدیدی رو آورد که هرکدومشون کار ده تا کارگرو می کرد . می گفت دیگه احتیاجی به ماها نبود . کارخونه ای که هزارو هفتصد کارگر داشت ، الان 50 تا کارگر داره . اونام دارن الکی میچرخن . صاحب کارخونه جیب خودشو پر کرد و در رفت ... اینا درد و دلای اون کارگر بود . اما من این جمله ذهنم رو مشغول کرد : تکنولوژی به چه قیمت ؟ سود صاحب کارخانه مهم تره یا بی کاری کارگران ؟ میدونم بحث حرفه ای و تخصصی شدن کار هم مطرح میشه . اما برای هر دستگاهی که جای ده نفر کار میکنه یک تکنسین کافیه و این یعنی از بین رفتن 9 موقعیت شغلی . شاید نگاهم زیادی انسانگرایانه باشه . ولی به هرحال معتقدم ارزش انسان خیلی بیشتر از ماشینه . و اگه همین جوری پیش بره دیگه لزومی به زنده بودن آدمها نیست . پس فردا ماشینی ساخته میشه که جای اون تکنسین رو هم میگیره و ده نفر انسان مخترع برای دنیا کافی خواهد بود . بعد از مدتی هم اون ده نفر ماشینی میسازن که بتونه اختراع کنه و خوب اون ده نفر انسان هم زنده نباشن بهتره . یعنی یه جورایی بشریت بی هدف میشه . این فرایند از زمان آغاز به کار تکنولوژی صنعتی شروع شده و شاید ما اوایل یا اواسط این دوره باشیم . پس ... نزدیک شدن به نابودی کامل بشریت رو بهتون تبریک میگم ! همین !


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : ... بستنی ام را لیس زدم . دل و دماغی نداشتم . و وقتی آدم دل و دماغی ندارد ، چیزهای خوب ، خوب تر به نظر می آیند . اغلب متوجه این قضیه شده ام . وقتی آدم دلش می خواهد بمیرد ، شکلات از مواقع دیگر خوشمزه تر است .



زندگی در پیش رو / رومن گاری

۱۹ مهر ۱۳۸۸

خشم و غوغا

داری میری ، درو ببند . پنجره ها رو هم خودم میبندم . سفت . یه بارم امتحانش میکنم . نمی خوام چیزی داخل بشه . هیچ جریانی . باید درزها رو هم ببندم . زیر در . نه هوایی . نه صدایی . بیشتر از همه ، صدا . نمیخوام هیچی بشنوم . نمی خوام وقتی تو داری اون بیرون زمزمه یا پچ پچ میکنی ، صداتو بشنوم . حتی وقتی داد میزنی . هی ! طرف در اتاق من نیا . دارم بهت میگم . این در قفله . من صداتو نمی شنوم . پس الکی هی صدام نکن . من بالا و پایین رفتن اون دستگیره رو هم نمی بینم . آخه سرم رو زانومه و چشامم بستم . یه گوشه چپیدم . چشامو واز میکنم و از لای پرده ماهو دید میزنم . انگار صداها خفه شدن . نه . لعنتی . هنوز میتونم صدای جریان هوا رو بشنوم . از اون بیرون . یا نه . نزدیکتره . انگار صدای نفس کشیدن خودمه . لعنتی . رو اعصابمه . بذار نفس نکشم . اوهوم . از صدای زندگی متنفرم . شلوغه . گوشام درد میگیره . راستی الان چند دقیقست نفس نکشیدم ؟ مهم نیست . چون دیگه صداها خفه شدن ... راستی اومدی تو ، درو پشت سرت ببند .


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : وقتی بار اول کتاب خشم و هیاهو ( ویلیام فاکنر ) رو خوندم فهمیدم شاهکاره . ولی وقتی واسه بار دوم خوندمش ، یقین پیدا کردم که شاهکاره ... اوهوم ! باید خوندش ... باید .

+ راستی ... خوندن این کتاب رو به همه توصیه نمیکنم ... باید لای کاغذای کتاب ، زندگی کرده باشی تا بتونی خطوط بی زمان این کتابو بفهمید ... اوهوم .

+ نوشته ی بالا ، قسمتی از خشم و هیاهو نبود . بعضی از دوستان اشتباه متوجه شدند . خشم و هیاهو کجا و این پست کجا ؟

۱۸ مهر ۱۳۸۸

میفهمید ؟

گفته بودم آدم معلقی هستم . نه ؟ تو همه چیا ! رفتم blogspot دو سه روز موندم . خوب بود . جای گرم و نرمی نبود . اما خوب بود . تا اینکه ...
میدونید ؟ من آدم دهن بینی نیستم . اما وقتی یه حسی رو دارم و میترسم بیانش کنم ، از ملت نظرشونو میپرسم تا شاید همون چیزی رو بگن که من دوست دارم . یعنی اینکه ملت بیان بگن طراوت ، بلاگفا خوبه . نرو ! میفهمید چی میگم ؟ یه همچین حرفی رو میخواستم بشنوم که دلگرمم کنه .
آدمیزاده دیگه ! عصبانی میشه . یه کاری میکنه دیگه . دست خودشم نیست . منم فکر کنم نسبت دوری با آدمیزاد داشته باشم . منم عصبانی میشم . میفهمید ؟ ع ص ب ا ن ی . از دست این بلاگفا و ... استغفرالله ! دهن آدمو باز میکنن !
بگذریم . هوا خیلی خوبه و منم مزاجم رو به راه شده . البت کمی ! و اینا باعث میشه من خر شیطون رو گوشه ای پارک کنم و ادامه مسیر رو پیاده طی کنم .
اون خط بالایی معنیش این بود که لینک وبلاگ بلاگفای منو تغییر ندید . من هستم ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر قاطع (!) : قول نمیدم که دوباره عصبانی نشم ! اوهوم !

بعدالتحریر روشنگری : به دوستانی که از این پست چیزی سر در نیاوردن باید عرض کنم اینجانب به مدن چند روز عطای بلاگفا رو به لقایش بخشیده بودم ! ولی بازگشتی شکوهمندانه داشتم ! همین !

۹ مهر ۱۳۸۸

رویای کویر

الان یکی از اون حسایی رو دارم که انگار یه چیزی ته قلب آدم سنگینی میکنه . شایدم قلب نباشه و معده باشه . چه میدونم ... ولی یکی از اون حساییه که آدم رو میبره ته یه آرزو . ته یه حس گرم . درست مثل خوابیدن بغل بخاری تو یه زمستون خیلی خیلی سرد . اون گرمای ملس و سنگینی پلکها ...

از موضوع پرت شدم . داشتم از یه رویا میگفتم . رویایی که مثل یه حس گرم به آدم الهام میشه . رویای کویر . یه شب اینو حس کردم . که چقدر دلم میخواد الان تو کویر باشم . نزدیکای غروب باشه . و من یک ساربان ... چند قدم از قافله شتر دور بشم و خط مستقیم حرکتشونو نگاه کنم . تو سکوت مطلق . هووووم ... حالا نزدیکای سحره . آسمون یه رنگ خاصی داره . نه سیاه ، نه خاکستری و نه آبی . و ترکیبی از این سه رنگ و ... روشن . آره . من تو کویر بودم . تو یه هوای خنک کویری ... من اینو عمیقا حس کردم . حتی تونستم یک مشت شن از تو خیالم بردارم و تو باد پخش کنم .
میدونید ؟ من بچه ی جنگلم . ولی واقعا حس کردم به کویر احتیاج دارم . یه جورایی برای صیقل روح . البته نه هر کویری . به یه کویر پاک احتیاج دارم . پاک و شفاف ... که منو بشوره و ببره . نمیدونم کجا ... فقط ببره . همین ...

--------------------------------------------------------------------------------


پیشنهاد بعدالتحریری : فیلم The Sheltering Sky رو ببینید . کارگردانش Bernardo Bertolucci هست . دوستش دارم . یه چیزی مثل همین حس گرم کویر ...