۶ مهر ۱۳۸۹

ایستگاه آخر

اینجا دیگه آخر خطه. باید پیاده شم. هرچی شلوغ بازی در آوردم و حال کردم واسه خودم، بسته. هرچی پیاده راه افتادم رفتم تو جاده و خیابونا تا شاید کشف کنم یه دنیای جدید رو، دیگه کافیه. باید برگردم سر خط. همون ایستگاه اول.این چند ماه باقیمانده رو ، این ترم آخر رو باید حسابی زندگی کنم. داد بزنم، غصه بخورم، شادی کنم، راه برم، بخندم، ببینم ... خلاصه ته همه چی رو در بیارم. دلم می‌خواد این ترم آخری، واسه خودم خاطراتی بسازم که هروقت به یاد میارمشون، زنده‌م کنه. دلم می‌خواد آخرین ماه‌هایی رو که تو شهر بارون زندگی می‌کنم، از ته وجودم ببارم. مثل بارون بخشنده باشم. شادی ببخشم و حس خوب ... اصلا هرچی دارم، ببخشم و برگردم. با خیال راحت برگردم خونه‌ی خودم و ... هوووف.خونه‌ی خودمو دیگه به جا نمیارم. فکر کنم یه گردش اکتشافی هم باید برای مبدأی که بودم بذارم. یه گردش اکتشافی برای تهران بزرگ. اوهوم. بهمن که برمی‌گردم باید این کار رو بکنم. احتمالا تنها. چون یا همه خودشون کار دارن یا به نظرم هیشکی حوصله‌ی این کار رو نداشته باشه. این رفتن‌های مداوم. و دیدن‌ها و شنیدن‌ها.
دوران خوبی رو پشت سر گذاشتم. امیدوارم دوران پیش رو، از قبل هم بهتر باشه ... امیدوارم.



 
بعدالتحریر کتابی : پدرگفت: مادرت به آسمان‌ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره‌ی پرنور کنار ماه است. دختربچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.دختربچه از فردای دفن مادرش، هرروز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می‌کرد، بعد آن را آبپاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد. هفته‌ی سوم،وقتی آب راروی قبر مادرش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی‌شود؟


 
بازی عروس و داماد / بلقیس سلیمانی

 
 

۲ مهر ۱۳۸۹

کتابخواری



این چند وقته عین بنز کتاب خوندم. 23 تا تو دو ماه. فکر کنم مغزی تو کلّم نمونده باشه دیگه. مامانم یه روز اومد تو اتاقم و منو مثل همیشه کتاب به دست دید. لب و لوچه‌شو جمع کرد و گفت: طراوت، دیگه داری حاااالمو به هم می‌زنی ...
می‌بینی تو رو خدا؟ به جای اینکه بیان به من مدال افتخار و تقدیرنامه از طرف صنف کتابخوان‌ها بدن، مامان آدم میاد میگه حالمو داری به هم می‌زنی. ای بابا! من خودم یه تنه سرانه کتابخونی رو یه تکون اساسی دادم. اونوقت باباهه میاد میگه تو چرا تو تابستون هیچ کار مفیدی نکردی. نه کلاسی، نه درسی. یکی نیست بهشون بگه کتاب خوندن خیلی هم مفیده. در ضمن همیشه بهش میگم من هفته‌ای یک ساعت زبان می‌خونم. بسته دیگه!! ولی خودمونیم ها ...سرم بدجور داره گیج میره. اصلا انگار مغزمو تیکه تیکه کردن و می‌خوان بذارن لای نون و ... هوووف. این حرفا رو ول کن. هنوز کلی کتاب تو دنیا هست که من نخوندمشون. اوهوم. نباید وقتو هدر داد.



بعدالتحریر کتابی : شصت سال داشت و پنج بار ازدواج کرده و پنج بار هم بیوه شده بود : حرام زاده‌های خوش شانس! این طوری بود که صاحب خانه شده بود. یکی از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگی بهش کرده و یک شب ِ بارانی ماشین‌اش را درست آن سمت مرسد روی ریل راه آهن از کار انداخته بود. فروشنده‌ی سیار بود. برس می‌فروخت. قطار به ماشین کوبید و بعدش دیگر بین فروشنده و برس‌هاش نمی‌شد فرق گذاشت. حتما توی تابوت‌اش چند تا برس هم مانده، چون فکر کرده‌اند آنها هم جزئی از او بوده‌اند.



در رویای بابل / ریچارد براتیگان

 

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

آغازی بر پایان

آخ ... خواستم قسم بخورم به تاریکی و نور. به آن دو چشم گنگ و بور ... اما نگاهم افتاد به لبخند جلادانه‌ات. وحشیانه‌ات. بی‌رحمانه‌ات. مستانه‌ات. پریوشانه‌ات. آنه‌ات. نه‌ات. ات. ت. ت اول تو. که تمامت تهدید است. که تمامیت تو از "ت" سرچشمه می‌گیرد. تهدید که بودی. ترس ِ من هم شدی. تغیُر و تاثـُر و تنفر و تحمل. و تو تمام. و تو آخر. که من ابتدای تواَم. سنگینی این را همیشه حس کردی، حل کردم. که تو ابتدایی نداری و من انتهایی. تا اینکه ... آخ ... لبخند تو تمام من بود. تمام من شد. مرا تمام کرد. درست همین است. من تمام شدم. اما بیچاره تو. هنوز آغاز نشده‌ای؟ چه حیف. که من نمی‌توانم برای تو آغازی باشم ... چه حیف که من هرگز آغاز نشدم. از همان آغاز، انتها بودم. هاه! مرا ببخش که نمی‌توانم ابتدا را برایت هدیه بیاورم. مراببخش که طلوعت را هرگز نخواهم دید. نـ خواهم دید ...

نخواهم دید ؟


بعدالتحریر کتابی : مردم در این سیاره تنها هستند. مشکل این است. (شب‌های روشن / داستایوسکی)



۲۰ شهریور ۱۳۸۹

دروغ و تناقض



همیشه فکر می‌کردم آدم شجاعیم. یا حداقل اینکه ترسو نیستم. یکی از عقایدم هم اینه که هروقت حس کردم از چیزی می‌ترسم، با کله برم تو شکمش!! همیشه هم جواب داده. حداقلش اینه که حفظ ظاهر کردم. من از اون دست آدمای مزخرفیم که به حفظ ظاهر معتقدن!! (البته از صنف حفظ ظاهرکن‌ها عذرخواهی می‌کنم) ولی خوب دیگه. به نظرم حفظ ظاهر با دروغ هیچ فرقی نداره. دروغ به دیگران و دروغ به خود. دروغ به دیگران که روشنه. هیچ ابهامی هم نداره. اما مشکل از جایی شروع میشه که به خودت دروغ می‌گی. بعد خودتو گول می‌زنی که نه این دروغ نیست. که این دوباره خودش یه دروغ دیگست. و این انقدر تکرار میشه که به دنیات شک می‌کنی. به افکارت شک می‌کنی. به ظاهرت شک می‌کنی. نمی‌فهمی چی حقیقت داره. حس می‌کنی اعتقاداتت یه مشت دروغ به خوده. بعد می‌دونی ازکجا به این نتیجه می‌رسی؟ از تفاوت اعمال و افکارت.
مثلا من به آزادی روابط، اعم از جنسی و غیر جنسی به شدت معتقدم. حتی برای همجنس‌بازها هم احترام فوق‌العاده‌ای قائلم. دقت می‌کنید؟ همه اینا "فکر"ه. "اعتقاد"ه. اما عمل؟ به این مرحله که می‌رسم شروع می‌کنم به بهانه تراشی. اگه کسی بهم بگه تو که به آزادی روابط انقدر اهمیت میدی، پس چرا خودت دوست پسر یا یه همچین چیزایی نداری؟ می‌دونی تا حالاچطوری جوابشونو دادم؟ اینکه من به روابط "شغل مـَدارانه" معتقدم. بعد پیش خودم می‌گم این اسم، رابطه هست. اما آزادیش کجاست؟ و به اولین تناقض می‌رسم. بعد با خودم روراست‌تر می‌شم و می‌گم اصلا من می‌ترسم. میگن از چی؟ شرع؟ عرف؟ می‌گم پشیزی برای شرع ارزش قائل نیستم! (باز هم شرمنده. اما این یه عقیده به شدت شخصیه.) اما عرف... چرا. شاید عرف، شرع ِ اعتدال یافته باشه، اما من چارچوبشو زیادی حس می‌کنم. نگاه آدما به من فشار میاره. و این یعنی ترس.
هوووف ... نمی‌دونم می‌خوام به کجا برسم. نمی‌تونم برم تو دل این ترسم. حداقل این بار و اینجا (باز هم جبر جغرافیایی) نمی‌تونم. البته از رَویه‌ای که پیش گرفتم اصلا ناراضی نیستم. حداقل اینکه از "عملم" احساس رضایت می‌کنم. و به صورت کاملا جداگانه‌ای به "اعتقاداتم" هم می‌بالم. اما این دو، حقیقتا دو خط موازی هستن که هرگز همو قطع نمی‌کنن. یکی میل به آزادی و یکی گریز خودخواسته از این نوع آزادی. و من این وسط فقط دارم هاج و واج نگاه می‌کنم، شونه‌هامو بالا میندازم و همونجا وا میستم ودلم نمی‌خواد از جام تکون بخورم.



بعدالتحریر1 : من نمی‌دونم از خودم چی می‌خوام. یا اصلا هدف این پست چی بود؟ فقط می‌دونم وقتی قراره با خودم روراست باشم، خیلی گیج می‌شم.

بعدالتحریر2 : دروغ و تناقض. طراوت یعنی این.


۱۵ شهریور ۱۳۸۹

بریده ای از یک نامه


... بی ‌رحمانست. بی انصافیه. این همه مـِهر رو میگم. این همه دوست داشتن رو میگم. بی رحمانه نیست؟ آدمو قشنگ از زمین بلند می‌کنه. می‌بره اون بالا بالاها. ته یه زیبایی نفس‌گیر. دقیقا همینش هم بی انصافیه. که انقدر زیباست. نباید باشه. نباید به آدم انقدر حس خوب بده. چون آدمو پایبند می‌کنه. پای آدم فرو می‌ره تو غلظتش. غلظت این مهر ِ لعنتی. بعد اونوقت موقع نبودن‌ها که میرسه، وقتی که می‌خوای بری، می‌بینی ای داد! چرا نمی‌تونم پاهامو تکون بدم. می‌خوام برم. نمی‌تونم. یا اصلا می‌خوام برم جلوشو بگیرم که نره. اما نه ... تو این غلظت لعنتی گیر کردم. بی رحمانست. که این همه مـِهر، توان وصل ندارن ...




بعدالتحریرکتابی : من به قلب خود می‌خندم و با این حال خواسته‌اش را به جا می‌آورم ... (رنج‌های ورتر جوان / گوته)

۱۰ شهریور ۱۳۸۹

واستاده بود گوشه خیابون. منتظر تاکسی. کسی چه می‌دونست تو مغزش چی میگذره. فقط چند وقت یه بار سرشو خم می‌کرد و می‌گفت ستارخان ... و ماشین‌ها با تعجب از برابرش عبور می‌کردن. بعداز مدت‌ها یه تاکسی نگه داشت. گفت دربست؟ پیش خودشگفت مسیر به این سرراستی و دربست؟ همش دوتا چهارراه اونورتره. گفت نه و تاکسی رفت. باز مدتی گذشت و هیچ ماشینی توقف نمی‌کرد. ستارخان ... کلافه شده بود. بالاخره یه تاکسی واستاد. راننده با پوزخند گفت خانوم منظورتون احیانا سیدخندان نیست؟
(مونولوگ درونی : ای وای! به نظرم خیط کاشتم!)
اعتماد به نفسشو از دست نداد. با تکبر گفت نه. همون ستارخان. و راننده همچنان با پوزخند و اینبار با چاشنی تعجب دور شد.
خوب! این پایان ماجراست. قهرمان داستان ما یکی از بزرگترین سوتی‌های قرن را رقم زد و اینگونه بود که ما خیابان سید ستارخان خندان را بنا نهادیم!

ولی نه! بهتر است کمی بیشتر او را بشناسیم. برای همین، طی عملیاتی محیرالعقول که فاش کردنش ریا می‌شود به مدارکی دست یافتیم که شخصیت قهرمان ما را درکودکی معرفی می‌کند. این مدرک مهم، دفتر انشای او در مقطع دبستان است. او در انشایی تحت عنوان "از زبان تخته سیاه کلاس خود بنویسید" لایه‌های پیچیده‌ی شخصیت خود را رو کرده (!!!) مقدمه چینی بیشتر کاری بیهوده است. پس بهتراست گریزی بزنیم به این انشای تاریخی.

... همه روی من می‌نویسند. اما هرگز نتوانسته‌ام روی چیزی بنویسم. دوست صمیمی من گچ است. درست است که او مرا کثیف می‌کند اما باز هم با هم دوستیم. به قول شاعر : نیش عقرب نه از ره کین است /  اقتضای طبیعتش این است (!!) ...
... هیچ وقت نتوانسته‌ام به بیرون بروم و یا کسی مرا بیرون ببرد. چون هم بزرگ هستم و هم چند میخ همیشه مرا می‌گیرند. و مثل یک زندانی که می‌خواهند اعدامش کنند به دیوار وصل می‌کنند. البته من هیچ از این وضع ناراضی نیستم. چون اگر هم ناراضی باشم، کسی که به من اهمیت نمی‌دهد ...

یادتان باشد که او اینها را در مقطع دبستان نگارش کرده. برای من که عجیب بود. البته الان که سال‌ها از تاریخ نگارش این انشا می‌گذرد، وی بیکار ننشسته. در همین نزدیکی هنوز چیزهایی قلمی می‌کند. این موجود کسی نیست جز منا. موجود روانی جالبی است. راستی پلاک خانه‌اش هم 13 است. یادتان باشد. که فقط توپتان را توی باغچه‌اش نیندازید. مرسی.