۸ مرداد ۱۳۸۶

امروز


به پایان می رسد

از فردا چیزی برایم نگو !

من نمی گویم

فردا روز دیگری است ،

تو روز دیگری هستی ....

تو فردایی

فقط می گویم

همان که باید

به خاطرش زنده بمانم.







منبع : نا معلوم

( به نقل از اینترنت )

۲ مرداد ۱۳۸۶

رفت به طرف کتابخونه که نصف بیشتر اتاقش رو اشغال کرده بود.دست کشید رو کتابا. یه چین به پیشونیش افتاد. یه لحظه روشو از کتابا برگردوند. ولی دوباره نگاشون کرد.این بار بیشتر دقت کرد. سعی کرد به یاد بیاره. با هر کدوم از اون کتابها خاطره داشت. تلخ و شیرین. خاطره جدایی ، خاطره آشنایی ...
یه کتاب رو برداشت. براش مهم نبود کدوم کتابه. رفت طرف میز و کتاب رو خیلی با دقت و وسواسی که همیشه داشت ، گذاشت تو کارتونی که رو میز بود. دوباره برگشت سمت کتابخونه. از قیافه ش معلوم بود که داره سعی میکنه آروم باشه. واسه همین به نظر یه کم اخمو میومد.
این بار کتابای بیشتری رو برداشت. رو هم گذاشت. کتابای ریز و درشت. نویسنده های گمنام و معروف. هر کدومو که بر میداشت ، یه نگاه به اسمشون مینداخت. دیگه چه فرقی داشت ؟ واسه همین دیگه به اسامی اهمیت نداد و کارشو سریعتر دنبال کرد. فکر میکرد واسه خودش هم اینطوری بهتره ... کمتر عذاب میکشه ... یا ... کمتر عذاب میکشن ، کتاباش ...
کارتون اول پر شد. همین طور دومی و سومی . چهارمی و ... آخرین کتابو که گذاشت تو جعبه ، برگشت و یه نگاه به کتابخونه ی چوبی خالی انداخت. چقدر تنها به نظر می رسید. باهاش احساس همدردی میکرد. احساس کرد چشماش میسوزه. چند قطره اشک تو چشماش گیر کرده بودن. سزش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. سعی کرد دیگه فکر نکنه ...
اولین کارتون که به دستش می رسید رو برداشت و رفت طرف در. به زحمت در رو باز کرد و از پله ها رفت پایین. از جلوی آشپزخونه رد شد و رفت تو حیاط. به نظرش غمزده میومدن. همه چی . درختا. گلا. حتی ماهیهای توی حوض ...
آخرین جعبه رو که برد تو حیاط ، حسابی خسته و کلافه شده بود. رفت رو لبه ی حوض نشست و چند دقیقه با ماهی های توی حوض بازی کرد ... دوباره به فکر فرو رفت. حالا دیگه مطمئن بود کاری که می خواد بکنه ، درسته. دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. رفت گوشه حیاط و گالن بنزین رو که دیروز خریده بود ، رو کتابا خالی کرد. با هر قطره بنزینی که از گالن کم می شد ، یه داستان از همون کتابایی که الان جلو چشماش بودن از ذهنش می گذشت. حتی شادترین داستان ها هم به نظرش عذاب آور میومدن. بنزین که تموم شد ، گالون خالی رو پرت کرد یه گوشه و خودش رفت طرف آشپزخونه. شروع کرد به گشتن. پس این کبریت لعنتی رو کجا گذاشته بود ؟ کلافه شد. نشست رو صندلی تو آشپزخونه. سرشو گرفت بین دوتا دستش. از همه چی متنفر بود. از کتابخونه ، از کتاباش که تنها دلخوشی هاش بودن. از گالن بنزین. از کبریت. از خودش. از دیگران. از دکترا که جز دادن خبر مرگ کار دیگه ای بلد نبودن. از اطرافیان که میگفتن امید داشته باش. از خانواده ای که هیچ وقت نداشت. حتی از دختری که دوستش داشت ، با این حال هیچوقت اسمشو نپرسیده بود. از عشقی که می رفت فراموش بشه .... از همه چیز متنفر بود.
دوباره بلند شد و دنبال کبریت گشت. تو آخرین کشو پیداش کرد. رفت طرف حیاط و نشست رو جعبه ی کتابا. دستش می لرزید. کبریت رو روشن کرد و به شعله ی لرزونش نگاه کرد. شعله داشت پایین و پایین تر میومد. کبریت نیم سوخته از دستش رها شد ... برای آخرین بار فکر کرد ... چقدر هوا گرم بود ...



۲۴ تیر ۱۳۸۶

پریدم ، چهارنعل دویدم ، زخم خوردم ، مهم نیست چند بار زمین خوردم ، همیشه خودم را جمع و جور کردم و دوباره سعی کردم. حتی حالا که دارم میمیرم ، فکرم کار می کند و حواسم سر جاشه. رفیق ، تستر شفاف. دو سه شب پیش فکرش به سرم زد و از آن موقع تا حالا همین طور دارم فکر می کنم. به خودم گفتم چرا چنین چیزی رو به نمایش نگذاریم ؟ بتوانیم با چشم خودمان ببینیم که نان رنگش از سفید به طلایی مایل به قهوه ای تبدیل می شود. فایده ی قایم کردن نان پشت آن استیل ضد زنگ چیه آخر ؟ منظورم آن شیشه ی شفاف است. با سیم پیچ های داغ نارنجی که تویش برق می زنند خیلی خوشگل میشود ، یک اثر هنری توی هر آشپزخانه ، یک مجسمه ی درخشان که حتی وقتی کار پیش و پا افتاده ای مثل آماده کردن صبحانه را هم انجام می دهیم می توانیم به آن نگاه کنیم و فکر کنیم و برای آن روز روحیه مان را تقویت کنیم. شیشه شفاف نسوز. می شود آبی رنگش کنیم یا سبز یا هر رنگی که دوستش داریم و بعد نارنجی از داخل منعکس می شود. فقط مخلوط رنگها را در ذهنت مجسم کن. فقط به امکان این معجزه ی بصری فکر کن. نان برشته کردن تبدیل به عملی روحانی می شود ، فیض آسمانی ، یک جور عبادت. خدای من ، چقدر دوست داشتم می توانستم بسازمش ، بنشینم و چند تا طرح بکشم ، همه چیز را آماده کنم و ببینم به کجا می رسیم. مستر بونز ، همه ی آرزویم همین بود. دنیا را بهتر کنم. یک خرده زیبایی به زوایای یکنواخت کسل کننده ی روح اضافه کنم. با یک تستر می شود این کار را کرد یا با یک شعر می شوددستت را به طرف یک غریبه دراز کنی. مهم نیست چه طوری. دنیا را از آن چه که بوده کمی بهتر کنی. این بهترین کاری است که آدم می تواند بکند.


گزیده ای از کتاب " تیمبوکتو "

نوشته " پل استر "




۱۹ تیر ۱۳۸۶

مدتی است که آرین با همه حرف می زند ، حتی با گوجه فرنگی های کوتوله حیاط. هیچ کس جوابش را نمی دهد. ولی آرین دلسرد نمی شود. او بیش از آنکه حرف بزند ، آواز می خواند. بیش از آنکه بخواند ، جیک جیک می کند. او تشکر می کند. بله. این جمله درست تر است. او از همه ی موجودات تشکر می کند. چرا ؟ فقط برای اینکه وجود دارند. همین ! فرزندی که در شکم اوست ، او را سرمست ، سبک ، درخشان و ممنون می سازد.




گزیده ای از کتاب " همه گرفتارند "

نوشته " کریستین بوبن "



۱۸ تیر ۱۳۸۶

بمان ... زنده بمان ...

ای دل انگیزترین صدای هستی ...

بمان و بخوان مرا

مرا که بی وجودت نیست می شوم.

بمان ... زنده بمان ...

ای بیدارترین رویای شبانه ام

بمان و مرا در آغوش گیر ...

بمان ... زنده بمان ...

ای که ژرفای چشمانت از عمیق ترین اقیانوس ها عمیق تر است
بمان و مرا در نگاهت غرق کن ...

بمان ... زنده بمان ...

ای ماندنی تر از مرگ

بمان و مرا در گورستان قلبت مدفون کن ...

بمان در این دنیای وانفسا و با بودنت به من زندگی ببخش ...

بمان تا ابد ... بمان.

۱۶ تیر ۱۳۸۶

در یک دموکراسی ، هر لقب افتخاری و محترمانه ای ، وقتی یک بار به کسی داده شد، حتی اگر تصادفی باشد و استعمال آن فقط برای 48 ساعت مناسب باشد ، دیگر مثل ابدیت در آسمان دائمی می شود ؛ هرگز نمی توانید آن لقبها را پس بگیرید. کسی که برای یک هفته قاضی صلح شد ، از آن به بعد همیشه قاضی است. کسی که برای یک مبارزه در چهارم ژوئیه سرگرد شد ، همیشه سرگرد است. اگر صرفاً روی اشتباه ، بدون قصد ، کسی را سرهنگ خواندند ، دیگر مادام العمر چنین افتخاری را خواهد داشت. ما القاب را قلباً می پرستیم ولی شفاهاً مسخره می کنیم. این ، حق مخصوصی است که حکومت دموکراسی نصیب ما ساخته است.


گزیده ای از کتاب " زندگی من "
نوشته " مارک تواین "



روز سردی بود ... همین .... قلم از دستش افتاد. نگاهش روی کاغذ ثابت موند. چشماش خسته بود. مثل روحش. یارای گریه کردن نداشت. احساس می کرد هر چی که تو دنیا داره بی ارزشه. همه ی احساساتش ، همه ی دوست داشتن ها ، همه ی عشق و نفرت ها ، همه ی غم و شادی هاش ... همه و همه ...
سردش شده بود. با این حال پنجره رو تا آخر باز کرد ...
به منظره بیرون نگاه کرد. داشت بارون میومد. روش رو از منظره ی بیرون برگردوند و اتاقش رو از زیر نظر گذروند. رفت جلو آینه ... داشت بارون میومد. اینبار نه از آسمون ... داشت از چشماش بارون میومد ... داشت به این فکر می کرد که تو دنیا چند نفر بدبخت تر از اون وجود داره ... از دورویی خسته شده بود. خسته شده بود از بس خودش رو شاد و خوشبخت نشون داده بود. خسته شده بود از بس غصه هاشو ریخته بود تو خودش ... خسته شده بود ... خسته ...
دلش می خواست کر بود و نمی شنید ... دلش می خواست کور بود و نمی دید ... نمی دید این همه بدبختی رو ... نمی شنید این همه مزخرفات رو ... دلش می خواست دل نداشت. تا احساس نمی کرد این همه غم رو ... تا احساس نمی کرد این همه رنج و عذاب رو ....
خسته شده بود ... رو تخت دراز کشید. به سقف خیره شد. برای هزارمین بار از خدا خواست ... خواست که راحتش کنه ... ولی نمی دونست چرا خدا جوابش رو نمیده ...
دلش واسه خودش می سوخت. از اینکه کسی رو نداشت که براش حرف بزنه ... براش درد دل کنه ... خودش رو خیلی بدبخت و تنها احساس می کرد .... تنها ... مثل درخت ....

۱۴ تیر ۱۳۸۶

عشق چیست ؟

عشق تسلیم شدن است. عشق دلیل عشق است. عشق فهمیدن است.عشق موسیقی است. عشق همان قلب پاک است. عشق شعر اندوه است. عشق نگریستن روح شکننده است به آینه. عشق گذراست. عشق یعنی اینکه هرگز نگویی پشیمانم. عشق تبلور است. عشق ایثار است. عشق تقسیم کردن یک شکلات است. عشق اصلا معلوم نمی شود. عشق حرفی توخالی است. عشق رسیدن به خداست. عشق درد است. عشق رودررو شدن با فرشته است. عشق اشک چشم است. عشق منتظر زنگ تلفن نشستن است. عشق همه ی دنیاست. عشق گرفتن دست یکدیگر در سینماست. عشق مستی است. عشق هیولاست. عشق کوری است. عشق شنیدن صدای دل است. عشق سکوتی مقدس است. عشق موضوع ترانه هاست. عشق برای پوست خوب است ...




گزیده ای از کتاب زندگی نو

نوشته اورهان پاموک



۱۲ تیر ۱۳۸۶

چه کسی فکر می کرد آسمان گریه کند ؟
* * * * * * * * * *

و خدا فریاد زد ... چه کسی می گرید ؟

چه کسی می آزارد .... دل پاک آسمان را ؟

و تو اشکهایت را در مشت گرفتی و پیش خدا بردی ...

و به خدا گفتی ... خدایا چه گناهی دارد ... این دل غمگینم ؟

این دلم که درونش از محبت لبریز ... از صفا ، عشق و یک لبخند پر شده است ...

و قسم خوردی به زیبایی یک درخت و شادی یک گل از پایان خزان ....

و خدا گوش فرا داد به نگاهت .... به نگاهت که فقط فریاد می کشید ....

و خدا هیچ نگفت .... و فقط قلبت را پر کرد از دوستی ....

دوستی ..... چیزی که نگاهت فراموش کرده بود .....

فراموش ....

۱۰ تیر ۱۳۸۶

بی گمان انسان پرواز میکند

چشماش رو که باز کرد ، جز سفیدی چیز دیگه ای ندید. یه بوی خاصی میومد. این بو رو خیلی دوست داشت. دوباره چشماش رو بست و فکر کرد. از این کار خیلی خوشش میومد ... از فکر اول صبح ، توی رختخواب ... تو یه اتاق تازه رنگ شده.
یهو یه چیزی یادش افتاد. با عجله بلند شد و یه نگاه به تقویم کنار تختش کرد. از روی عادت یه آه کوتاه کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. خیلی دیر نشده بود. باید اماده میشد. برای یه قرار ساده ... با یه دوست نه چندان ساده ... دوستی که فکر می کرد با اینکه دوستش داره ، ولی هنوز نتونسته بشناستش. ولی به هر حال باید می رفت. موقع شستن صورتش ، تو آینه نگاه کرد. احساس کرد یه چیزی عوض شده. ولی نفهمید اون چیه. وقتی داشت پنیر رو روی نون میمالید ، یاد خوابی که دیشب دیده بود افتاد. ولی هر چی بیشتر فکر میکرد ، اون خواب بیشتر از ذهنش فاصله می گرفت ... تصمیم گرفت دیگه به اون خواب فکر نکنه. صبحونش که تموم شد ، لباساشو پوشید ، کیفشو برداشت ، بند کفشاشو بست و از خونه زد بیرون و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کرد. به ایستگاه که رسید ، روی نیمکت منتظر اتوبوس نشست. عاشق این بود که از تو ایستگاه ، مردم توی خیابون رو نگاه کن. رفتار مردم عادی براش جالب بود. سعی میکرد حدس بزنه که اونا الان دارن به چی فکر می کنن .
با رسیدن اتوبوس ، اونم از رویاهاش بیرون اومد. اتوبوس بر خلاف همیشه خلوت بود و باز هم بر خلاف همیشه جایی برای نشستن پیدا میشد. یه صندلی کنار پنجره رو انتخاب کرد و نشست. همیشه وقتی از توی ماشین به منظره های بیرون نگاه میکرد ، که چطور سریع از از مقابل چشماشعبور می کنن ، یاد روزهای عمر خودش می افتاد ... با اینکه خیلی جوون بود ولی به گذر عمر و مرگ ، زیاد فکر می کرد.
از اتوبوس که پیاده شد ، خیلی ناگهانی ، خوابی که دیشب دیده بود رو به یاد آورد. آره خودش بود. خواب دیده بود که مرده و مردم دارن می ذارنش توی قبر ... خندید و یادش افتاد که همیشه شنیده بود که خواب زن چپه ! در حال رد شدن از خیابون و فکر کردن به این موضوع بود که ناگهان .... ناگهان خوابش تعبیر شد ! .... و این بار بر خلاف همیشه ، این مردم بودند که اون رو زیر نظر داشتن ..... البته نه خودش رو ، بلکه جنازشو .......