۸ دی ۱۳۸۶

این روزا یه احساس مزخرفی اومده سراغم . احساس انتظار بیهوده !
نمی دونم منتظر چیم ؟ شاید یه اتفاق خوب یا یه خبر خوب یا حتی یه sms خوب و یا حتی یه فحش خوب !! فقط می دونم که آخرش هیچی نیست . یعنی از توی این انتظار ، هیچ چیز به درد بخوری نصیبم نمی شه . ولی لعنتی ولم نمی کنه . عین آدامسِ مونده ، چسبیده به روحم .
اونوقت ملت بهم میگن تو یه دیوونه ی احمقی ! خوب شما هم اگه به روحتون آدامس می چسبید ، هم دیوونه می شدید ، هم احمق و هم ...


بعد التحریر : کی می دونه آدامس با طعم انتظار رو چه جوری میشه از روح پاک کرد ؟

۳ دی ۱۳۸۶

چیز عجیبیست . در معالجه ی اعتیاد اولین اثری که بعد از قطع الکل ظاهر میشه همون اوهامه ... اولین تماس با واقعیت و کلی حقیقت توی همین حرفه . در چه خصوص ، نمی دانم . و چند نفر از دوستانم رو توی همین بیمارستان دیدم. یکی آربوا بود. سفیر سابق سوییس در مسکو. بعد از سی سال خدمت حالا می دونی چه جور وقت می گذرونه ؟ دفتر راهنمای تلفن رو می خونه. فقط برای اینکه با واقعیت و آدمای واقعی تماس داشته باشه. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده. از تمام دنیا ، از جمله مسکو.
میگه دفتر تلفن یکی از بهترین کتابهایی است که نوشته شده. همه اش واقعیته ، پر از آدمهایی که حقیقتاً وجود دارن. چند صفحه از قشنگترین قسمتهای مربوط به بخش نیویورک رو به صدای بلند برام خوند. حتی بعضی وقتها از تلفنچی می خواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. می خواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من درآوردی باشه و این آدمهایی که اسم و شماره تلفنشون آنجا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به اینجا کشونده.
بعضی وقتها ، معمولاً نیمه شب ، شماره ی تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست.






گزیده ای از کتاب " خداحافظ گاری کوپر "
نوشته " رومن گاری "



۲۷ آذر ۱۳۸۶

دستانش را در میان دستانم گرفتم


سرد بود .

نگاهش ...

او را خواندم

نگاهش را دزدید

سرد بود .

قلبش ...

او را خواندم

از من متنفر شد

سرد بود .
روحش ...

او را تنها گذاشتم

تا به مردنش ادامه دهد ...



۲۰ آذر ۱۳۸۶

من قبلاً دفتر خاطرات روزانه ی ساده ای داشتم ؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش می کردم ، حساب روزها و اتفاق ها از دستم در می رفت . دیروز می توانست پریروز باشد ، یا برعکس .گاهی نمی فهمم این چه جور زندگی ای است . منظورم این است که زندگی ام خالی است . من - خیلی ساده - شیفته ی بی مرزی روزها شده بودم ، شیفته ی این که خودم ، بخشی از این زندگی بودم ؛ نوعی زندگی که من را ، به تمامی ، درون خود بلعیده بود . شیفته ی اینکه باد جاپاهایم را ، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم ، پاک می کرد .






گزیده ای از کتاب « کجا ممکن است پیدایش کنم »
نوشته « هاروکی موراکامی »



۱۶ آذر ۱۳۸۶

زمین زیر پایم دراز می کشد و


قدم هایم را می شمرد


پشت سرم تو نبودی .


زمین درازتر می شد

تو از روبرو نمی آمدی .

کوچه هایی که حتی از خیال تو خالی بودند .

بهار و تابستان گذشت
با صبح های بی نشاط

و عصرهایی که چون صدفی تهی

به شب های بی رویایم می بردند .

باز هم پاییز ، پاییز عزیز !

باید می مردم ؟

باید می مردم تا به دیدنم می آمدی ؟

برگرد بخواب عزیزم !

به خوابت برگرد .










محمود تقوی تکیار

( دوماهنامه دال )

۱۱ آذر ۱۳۸۶

دل نوشته های ناگهانی یک به اصطلاح دانشجوی تهرانی مقیم شمال !

ایهاالناس ! چه جوری بگم حالم از تهران به هم میخوره ؟ هان ؟ شلوغیش حالمو به هم میزنه. کثیفی و دود گرفتگی روح آدماش حالمو بد میکنه. چه جوری بگم دلم می خواد همین جا بمونم و نم بگیرم ؟ چه جوری بگم دلم می خواد هرروز به دریا ... نه ، به کوهها زل بزنم و قطره قطره فراموش کنم هر چی رو که پشت سر گذاشتم . آره . دلم می خواد تو سکوت بی ریای طبیعت خلوت اینجا بمیرم. تو خلوت میون کاغذای کتابام بمیرم. دلم می خواد تو برزخ فاصله ها گم بشم و دیگه برنگردم ...
دلم از اجتماع مقدسی به نام خانواده به هم می خوره . دلمو خوش کرده بودم به دوستی ... آه ! این واژه مقدس ! دلم از اونم به هم می خوره .
آره مَردم . من یه دلزده ی ابلهم .
بابا دست از سرم بردارید ای مردم تهران . هه هه ! از تهران لطف می کنن زنگ می زنن میگن کمبودی اونجا ندارید ؟ به زبون میگم نه . ولی تو دلم فریاد میزنم آره . دارم . کمبود دارم . کمبود آرامش ....
خدایا بهشون بگو دست از سرم بردارن . خسته شدم از بس در برابر ناملایمات خودمو بی تفاوت نشون دادم . خسته شدم از بس دختر خوبه ی مامان و بابا بودم . از شنیدن و دم نزدن خسته شدم. از آدم بودن خسته شدم.
لطفا مرا به حال خود واگذارید ، تا در تنهایی خود بمیرم ...