۲۷ خرداد ۱۳۹۰

حقایق

- هوووف ... شکستن و شکسته شدن چه راحت شده.
- خوبی؟
- نع.
- اصلا سابقه نداشته تا الان بیدار باشی. چی شده؟

- آستانه تحملم به شدت اومده پایین. از خودم متنفرم که انقدر حساس شدم که از حرف خیلی خیلی ساده‌ی یه آدم که بودن یا نبودنش دست خودش و حق طبیعیشه، اینجوری احساس فرو ریختن می‌کنم. از خودم متنفرم. من چرا انقدر آدم ضعیفی شدم؟

- من حس کردم که تو این یکی دو روزه یه چیزیت شده. تو حساس شدی این به معنی ضعیف شدن نیست. فقط احتیاج داری با ملاطفت بیشتری باهات رفتار بشه. بعد از اونطرف رفتارت اصلا اینو نشون نمیده و به خاطر همین دیگران اونجوری که انتظار داری نیستن.

- آره متاسفانه انقدر همه چیزو ریختم درونم که مطمئنم یه روز از شدت خونریزی داخلی خواهم مُرد.
چجوری میشه این حساس شدن رو به آدما نشون داد؟

- مثلا من یه نمونه بارزم از کسی که همه قسم می‌خورن که آدم حساسی هستم! چون وقتی حرفی یا حرکتی ناراحتم می‌کنه، از رفتار و حرفام و حتی حرکاتم یا حتی سکوتم مشخص میشه که الان فلان کار یا حرف ناراحتم کرده. ولی تو این ناراحتی رو کمتر نشون میدی. یه جورایی پشت طنزی که داری قایمش می‌کنی. من اینو بارها دیدم در موردت. در رابطه با خیلی از آدما.

- به دو دلیل :
1. چون بیش از حد مغرورم انگار. که دوست ندارم کسی فکر کنه ممکنه روزی طراوت ناراحت شه از کسی.
2. من چرا انقدر آدما رو دوست دارم و واسه خودم بزرگشون کردم؟
خیلی اخلاق گندی دارم. فقط در حال ضربه خوردنم. و فکر می‌کنم تو این چند وقته دیگه چیزی از وجودم باقی نمونده باشه.

- همین رفتارته که باعث میشه همه حس کنن: طرا که هیچوقت ناراحت نمیشه ... باورت میشه این حرف چند بار به ذهن خودم رسیده تا حالا؟ بعد این باعث میشه دیگه اون چارچوبی که در مورد یه آدم عادی رو به حساس، رعایت می‌شده رعایت نشه.

- اوضام خیلی خرابه. الانم اگه بگم رفتارمو تغییر می‌دم، فوقش 24 ساعت دووم بیارم. باز برمی‌گردم به حماقت همیشگیم. اصلا نمی‌دونم چجوری از دست خودم خلاص شم. خودم دارم خودمو نابود می‌کنم.

- مشکل اینجاست که تو همیشه یه تیکه از خودت رو که تو ایجاد نوع برخورد با آدما حیاتیه، قایم می‌کنی ... یا غروره یا اون مهربونی‌ای که خودت و خودم می‌دونیم ... یه ذره تلاش کن بیشتر خودتو رو نشون بدی.

- ای تف به این مهربونی! من به محبت آدما نیاز دارم. واسه همین انقدر خودمو کوچیک می‌کنم و به آدما ارزش زیادی می‌دم. احساس ِ بودن تو یه کویر رو دارم. تشنم. تشنه. واسه یه قطره محبت دارم خودمو اینجوری از بین می‌برم. آدم چه موجود حقیریه...
اعتراف تلخی بود. تا ته وجودم سوخت. هوووف ... باید بیشتر حرف بزنیم. بیشتر و بیشتر ...
دلم می‌خواد به یه نقطه‌ی روشن برسم. خیلی خستم. خیلی.



تـکـمـــلـه : کاش یه تپانچه داشتم و می‌گرفتمش درست رو شقیقه‌ی چپم و ... بنگ!
مطمئنم دردش کمتر از دردی بود که الان درست تو همون ناحیه تحمل می‌کنم ...