۵ آذر ۱۳۸۸

حال من

شوری عظیم حس میکنم .


در قلبم .

در رگهایم .

در سرخی خون جاری ام .

در شقیقه هایم .

تاپ تاپ .

نبض ِ چیست که اینگونه میزند ؟

به وجد می آورد .

غمگینم می کند .

دوباره وجد ،

شور ،

دوباره غم .

و الخ .

مرا میبرد و بر میگرداند .

تا پای عمل می روم و

دوباره به خیالم پناه میبرم .

حس گرمی ست .

این رفت و آمد .

کیلومترها راه را

در مسیر قلبم طی میکنم

و فکر

و فکر

که این شور و نبض پرقدرت

عجب حالی دارد ...

حال دارد و آینده ای نه .

خوب است .

خوشحالم

که باید حال را زندگی کنم .

در حالی که میتپد

شقیقه ام .

تاپ تاپ .

رفت و آمد خون را در قلبم حس میکنم

می خواهم در خون خود جاری شوم ،

در شوری که در من جریان دارد ،

جاری شوم ،

و بیابم راز شیرینی جریانت در من را

که هی فریاد میزنی در من

با هر تپش

تاپ تاپ

و ...

آخ ...

قطره ی آخر هم ریخته شد .

مرسی قاتل دوست داشتنی ِ من ...

۳۰ آبان ۱۳۸۸

آذر ، سلطان ماه ها ...

آخ این آذر لعنتی ... این ماه ِ بزرگ .... از بس که دوستش دارم دلم میخواد نابودش کنم ! بالاخره اومد . آمدی جانم ؟ آخ و وای و آخ که زیباترینی ماه ِ من ... کاش تو آذر متولد شده بودم . کاش ...

ناگهان سرد شد . خیلی ناگهانی . ساعت یک بود . سر کلاس نشسته بودیم که استاد گفت شما هم مثل من این سردی ناگهانی رو حس کردید ؟ و من فهمیدم سرمایی که حس کرده بودم ، پیام عزرائیل نبود و پیغام عشقم ، آذر بوده ! ساعتِ یکِ همان روز بود که آذر آمد و من تیلیک تیلیک آمدنش را رقصیدم .

انگار کسی داشت تـُف می کرد ! شبیه باران بود . اما به تـُف بیشتر شباهت داشت . از آنها که داری راه میروی که یک قطره مینشیند روی پیشانی یا عینک یا دستت یا ... . انگار خدا داشت تـُف می کرد . شبیه بود اما ... ساعتی بعد قطرات واقعی باران در نور چراغ ماشینها زیادی واضح بود . ولی نمیدانم چرا این باران مرا نوازش نمی کرد . عجیب بود . بالا را نگاه می کردم . هیچ مانعی نبود . اما ... باور کنید نمی دانم چرا خیس نشدم !

۲۴ آبان ۱۳۸۸

سفر خوب لعنتی

به ندرت اشک میریزم . چشمانم گاهی تر می شود . اما سرریز نمی شود . برای همین خاطرات گریه هایم برایم روشنند . از بس که کمند و محدود .
23 آبان یکی از آن روزها بود . 2 روز رفته بودم سفر . رفته بودم تا دوستانم را ببینم . لحظه ی خداحافظی بود . نه . نبود . قبل تر از آن بود . رو به دریا ایستاده بودم و داشتم خدا را فریاد میزدم . ساحل خلوت بود . به جز ما 5 نفر کس دیگری نبود . نه . بودند . اما انگار نبودند . و من راحت فریاد میزدم و اشک میریختم .
" خدایا ، آخه مگه من چیکار کردم که لایق این همه زجر هستم . خدا ، تو میدونی این فاصله ای که منو دچارش کردی چه عذابی به من میده ؟ چرا منو دلبسته کردی ؟ هان ؟ من چه گناهی کرده بودم که باید این همه درد رو توی قلبم تحمل کنم ؟ خدا ... "
کسی چیزی نمیگفت . حتی وقتی دستمال کاغذی را به دستم دادند . حتی وقتی سوار ماشین شدیم . حتی سر خط ماشین ها ، وقت خداحافظی آخر ... کسی چیزی نگفت . اما نگاهها ... فریاد میزدند ...


بعدالتحریر : من دوست دارم خودمو زجر بدم . انقدر به خاطرات خوبم با دوستام فکر میکنم تا از درون منهدم بشم ... همین !

۱۸ آبان ۱۳۸۸

اشکها و لبخندها

مترو دور میشود و تو میمانی پشت شیشه های فاصله ... آخ که چه غمگین دور میشوی از برابرم . و من ، و قدمهای سنگینم فقط نظاره میکنیم نبودنت را . همین ! دیگر چه میخواهی ؟ میخواهی از حسم بگویم برایت ؟ اصلا کدام حسم را میخواهی بشنوی ؟ چه سودی دارد برایت ؟ جز اینکه دستت را تا ته تنهایی من فرو کنی ؟ اصلا بگذار که بگذریم ... از تمام اشکهایت و لبخندهایم و نگاههایمان . این درست تر است . درست تر همین است که این تصویر را نگه داریم و عمقش را و حسش را جایی ثبت نکنیم تا شاید که گم و گور شود . همین تصویری که

مترو دور میشود و تو میمانی پشت شیشه های فاصله ...


بعدالتحریر : دارن انارای روبروی اتاقمو میچینن . درخته لخت شده و داره میلرزه ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : ون گوگ : "من روز به روز بیشتر به این نتیجه میرسم که ما نباید خدا را در این دنیا قضاوت کنیم . این دنیایی که ما میبینیم نقشه ای است که درست اجرا نشده . مثلا هنرمندی را که نقاشی ناقصی کرده و آدم دوستش داره چطور میتواند ملامتش کند ؟ خوب ، آدم نمی تواند انتقاد بکند و خاموش میماند به انتظار اینکه اثر بهتری به وجود بیاورد . شکی نیست که این دنیا در یکی از آن روزهای بی هنریش درست شده . بدون شک هنرمند ، هنگام خلق آن وسائل کافی در اختیار نداشته . "



شور زندگی ( ماجرای زندگی ونسان ونگوگ نقاش هلندی ) / ایروینگ استون

۱۲ آبان ۱۳۸۸

صدا کن مرا ...

دلم میخواد از یه حس بنویسم . حسی که تازه کشفش کردم . نه . دروغ چرا ؟ کشف که نه . یاد گرفتم . "حس صدا کردن" . اوهوم . همون قدرت اسامی یه . یا قدرت حس نهفته در اسامی . مثلا وقتی تو با تمام احساساتت یکی رو صدا میکنی ، طرف خورد میشه . باور کن . البته اگر احساسی داشته باشه .

" وقتی میگی طراوت ، دلم میخواد خودمو حلق آویز کنم ."

وقتی میشنوم که میگی طراوت ، یه چیز بزرگ تو من اتفاق میفته . دلم میخواد اون لحظه بشینم زِر زِر کنم . نِک و ناله کنم . خودمو بزنم . اصلا میدونی ؟ من خیلی بی جنبه هستم . اوهوم . انقده دوست دارم وقتی میگی طراوت ... بعد من بگم جان دلم .... هه ! این فرایند تکراری رو خیلی دوست دارما . خیلی .



بعدالتحریر : "او" برای من بیشتر از یک دوست است . فقط کاش کمی نزدیکتر بود ... و نگاهم را میدید .
نکته بعدالتحریری : میدونستم براتون سوءتفاهم پیش میاد ! اما گفتم بذار بیاد ! کی به کیه ؟ هه !