۹ تیر ۱۳۸۹

فلش فوروارد یا فالبینی در یک پست !

30 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. یه نگاه به روی میز میندازه و همین‌جوری 2 دقیقه وا میسته. بعد کامپیوتر رو روشن می‌کنه و اون چیزی که همش ازش فرار کرده بود جلو چشماش رژه میره. با خودش میگه : باز هم من و باز هم دقیقه نود. همیشه همین جور بود. همیشه کارای مهمشو مینداخت دقیقه نود. فردا باید کار رو تحویل می‌داد و الان ... هوووف ... به ساعت نگاه کرد و عینکشو برداشت و شروع کرد به کار ...
آخر وقت : از خودش خوشش میومد! با اینکه آدم ِ دقیقه نود بود ولی کار رو با کیفیت و سر وقت تموم می‌کرد. از ساختمون اومد بیرون. خواست ماشین رو برداره و بره سمت خونه. اما ... سوئیچ رو انداخت تو کیفش و پیاده راه افتاد. با خودش گفت حیف این هوا نیست؟ کسی که خونه منتظرم نیست. پس پیاده می‌رم. و رفت ...

40 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. به سرفه میفته. یه نگاه به روی میز میندازه و همین‌جوری 2 دقیقه وا میسته. بعد کامپیوتر رو روشن می‌کنه و اون چیزی که همش ازش فرار کرده بود جلو چشماش رژه میره. با خودش میگه : باز هم من و باز هم دقیقه نود. همیشه همین جور بود. همیشه کارای مهمشو مینداخت دقیقه نود. فردا باید کار رو تحویل می‌داد و الان ... هوووف ... به ساعت نگاه کرد و عینکشو برداشت و شروع کرد به کار ...
آخر وقت : از خودش خوشش میومد! با اینکه آدم ِ دقیقه نود بود ولی کار رو با کیفیت و سر وقت تموم می‌کرد. از ساختمون اومد بیرون. خواست ماشین رو برداره و بره سمت خونه. اما ... نه. حوصله نداشت. حوصله‌ی خونه رو نداشت. ماشین رو برداشت و رفت. کجا؟ معلوم نشد... فرقی هم نمی‌کرد. چون کسی منتظرش نبود.

50 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. احساس حالت تهوع میکنه. کار دقیقه نودشو هرگز تموم نمیکنه. تنها میره خونه و رو تختش ولو میشه ...

60 یا 70 یا ... کسی چه میدونه؟ : نفسشو با صدا میده بیرون. بلند و با صدای لرزون میگه اینبار دیگه خبری از دقیقه نود نیست. کارو به موقع انجام دادم. انگار. از کنار تخت قرصاشو بر می‌داره و می‌خوره. بلند میشه و به اثاثای جمع شده نگاه می‌کنه. فردا قراره با پای خودش بره خانه سالمندان. به نظر خودش پایان با شکوهیه. یه کتاب بر می‌داره و باز میشینه رو تخت. دراز میکشه و کتاب رو میذاره کنار لیوان آب خالی و قرصا. به سقف نگاه می‌کنه و لبخند میزنه و چشاشو می‌بنده. (تصویر زوم میشه رو اسم کتاب) صد سال تنهایی ...


----------------------------------------------------


بعدالتحریر1 : از طرف هاله دعوت شدم به یه بازی مخوف! قرار بود من آینده‌ی خودم رو بنویسم. یاد پست بهمن 94 افتادم. اما خواستم "جور دیگه‌ای" نگاه کنم. و کردم. و این شد : من، طراوت، وقتی آینده‌ام را دیدم !

بعدالتحریر2 : هی! اونجوری نگاه نکن! این اصلا یک پست نا امیدانه نیست. تو هم سعی کن "جور دیگه‌ای" نگاه کنی. هوم؟ می‌فهمی؟

۶ تیر ۱۳۸۹

سالگرد نگارشاتم یا "شما معنای بودنید ..."

3 سال پیش در چنین روزی ... نع! این بدترین جمله‌ایه که می‌تونم انتخاب کنم واسه شروع. اصلا چرا باید شروع کنم؟ چی رو باید شروع کنم؟ نه ... اینکه من هستم و دارم می‌نویسم و کاغذ حروم می‌کنم و فضای اینترنت رو اشغال می‌کنم و برق حروم می‌کنم و انرژی مکانیکی دست‌هام برای تایپ هدر میره و چشام یه روزی کور میشه و من یه روزی می‌میرم، که دیگه احتیاجی به سالگرد گرفتن نداره. داره؟ نه جون من! داره؟
من آدم بی انصافیم! باید سالگرد بگیرم. واسه اینکه من هستم و دارم می‌نویسم و آدمایی هستن که تحمل می‌کنن و میان و حرفامو می‌شنون و با هذیونام یه حسی تو وجودشون پا میگیره. نفرت یا عشق یا دلتنگی یا هرچی ... اونوقت من ... من از بودنشون لذت می‌برم و تو دلم قند آب میشه وقتی می‌خونمشون، یا چشام تر میشه یا حتی از خودم و دنیام متنفر می‌شم و گاهی هم حسودی می‌کنم و ... هوووف! نفسم گرفت! من خزعبل زیاد می‌گم. نه؟
و مَخلص کلام : خیلی ارزشمندید. خیلی.



بعدالتحریر : شمعی نداشتم که فوت کنم. قاصدکی را فوت کردم ... و آرزو ... که خدایا، شادی را در قلب دوستان ِ عاشقم قرار ده ... همین.

۳۱ خرداد ۱۳۸۹

نامه ای به یک دوست

قبل التحریر : این یک پست طولانی است. نخواندنش به صرفه‌تر است و خواندنش ممکن است حوصله سربر باشد. چون کمی شخصی ست. اما دوستش دارم. چون با دوستم "حرف" زدم. کاری که به ندرت انجامش می‌دهم. همین.

سلام. داشتم دفترچه لیلی رو باز زیر و رو می‌کردم. همونی که وقتی آخرین بار "با هم" بودیم، بهم داد. که بخونمش و باز نوستالوژی زده بشم. یادته؟ تو اون کافه که نمی‌دونم اسمش چی بود ... اما دست اجبار ما رو راهی طبقه دومش کرد. همونی که نزدیک داروگ بود. قرار بود بریم داروگ. اما لامصب طلسم شده رفتنم به اونجا انگار. عیب نداره. همش تو این موقعیت‌ها گفتم مهم "با هم" بودنمونه. هه! چقدر دلم می‌خواست که یه چیزی عوض شه. یعنی برگرده به حالت قبلش. اما می‌دونم که نمیشه. همه عوض شدیم. بیشتر از همه تو. میدونی؟ دارم به عکست که تو همون کافه بی نام گرفتم نگاه می‌کنم. هی بچه! خسته‌ای؟ نمی‌دونم چرا انقدر آروم بودی. و اون برق پر از شیطنت تو نگاهت نیست. چه می‌دونم؟ شاید اون نگاه خاموش فقط مال اون لحظه بود. و الان باز شدی اِلوهه‌ی خودمون. چقدر دوست دارم بهت بگم اِلوهه. اما همش میگم الهه. مرض دارم . نه؟ نه. شایدم دوست دارم دیگران بهت بگن اِلوهه و من فقط بشنومت. هه! می‌بینی چقدر دارم شاخه شاخه می‌کنم حرفامو؟ واسه خلاص شدن از این تله (!) برگرد و دو خط اول رو بخون. اوهوم. داشتم از دفترچه لیلی می‌گفتم. ویژه‌ست. یه دفترچه یادداشت که روش عکس نیکلا کوچولوئه. توش ... واقعا عجیبه. پر از حس. پر از همه. چون همه توش یه یادگاری گذاشتن. یکی بحث کرده. یکی دعوا، یکی شعر ... شعر. اوهوم. می‌خواستم به همین جا برسم. داشتم چیزی رو که تو توی اون دفترچه نوشتی رو می‌خوندم. باورت میشه الهه؟ که چقدر لبریز شدم؟ یه بار چند وقت پیش بهت گفتم دلم واسه تو و سهراب و با هم بودناتون تنگ شده. وقتی بود که بهت گفتم "اسب". و تو گفتی : اسب حیوان نجیبی ست ... میدونی که سهرابو با تو شناختم. و اون شعر تو اون دفترچه ... باز منو پرت کرد به دنیایی که پر از تو و سهراب و بچه‌ها و زنگ هندسه و 6 تا صلواتی‌ها و ... بدترین روزای زندگیم بود ... :)
اما "صدای دیدار" رو شنیدم. و بدجور توی روحم حل شد. واسم یه دلتنگی آورد که عمقش اندازه نگاهت بود. اون نگاه‌هایی که ثبتشون کردیم. تو کافه تندیس ... اونجایی که نگاهت طرف منه. اما لیلی فقط عکس تورو گرفته. و فقط ما می‌دونیم که داشتی کجا رو نگاه می‌کردی. یا اون عکست تو کافه معاصر. نگاه زیرزیرکی به دوربین و آخ ... بگذریم اِلوهه. بگذریم. فقط ... چقدر دلم می‌خواست بهت اس‌ام‌اس بزنم و بگم که دلم صدای دیدار می‌خواد. فقط حیف که گوشیتو خاموش کردی. هرچند به قول خودت بعد از امتحانا روشن می‌کنی. اما ... حس من مال "الان" بود. الان یعنی شب. یعنی 21:03 ... یعنی اینجا روی تخت. یعنی خیره به پنجره. یعنی درخت اناری که گلای قرمزش بی نظیر شدن. الان یعنی من ... دور ... خیلی دور. ولی ... بالاخره که میام. داره تموم میشه و من میام. فقط ... دلم می‌خواست باز می‌شد که "با هم" باشیم. همین.


بعدالتحریر1 : راستش اول نمی‌خواستم این چیزی رو که نوشتم برات رو کاغذ بنویسم و بفرستم. می‌خواستم با عنوان نامه‌ای به یک دوست بذارم تو وبم. ولی حالا ... بی اجازت حرفایی که "فقط" مال توئه رو هم برای خودت می‌فرستم، هم میذارم تو وبم.
و راستی ... ببخش که اینو "خیلی‌ها" می‌خونن.

بعدالتحریر2 : می‌دونم میگی پس چرا زنگ نزدی تا اینا رو بگی. نوشتن برام راحت‌تر از حرف زدنه، الهه. :)



طراوت – 25 خرداد 89 خورشیدی



صدای دیدار :

با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

میوه‌ها آواز می‌خواندند.

میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.

در طبق‌ها زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش بــِه‌ها شنا می کرد.

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان، گسترش می‌داد.

بینش هم شهریان، افسوس،

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید :

- میوه از میدان خریدی هیچ ؟

- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد ؟

- گفتم از میدان بخر یک مَن انار خوب.

- امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت.

- بــِه چه شد، آخر خوراک ظهر ...

- ...

ظهر از آینه‌ها تصویر بــِه تا دوردست زندگی می‌رفت.



سهراب سپهری

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

من وقتی 17 سالم بود !

■ چشمام به در خشک شد ... ولی نیومد ... دیگه نمی‌تونم چشمامو حرکت بدم ... چرا ؟ ... خوب، چون خشک شدن ...

■ خودش ساکته ... ولی چشاش با آدم حرف می‌زنن ... چه صدای قشنگی داره این صدای نگاه ... ای کاش هیچ آدمی نمی‌تونست حرف بزنه ... ای کاش همه آدم‌ها ساکت بودن و فقط نگاه می‌کردن ... ای کاش ... حیف که فقط در حد یه آرزوئه ... مثل بقیه آرزوهام ...

■ مارال به من گفت وظیفه ما درس خوندنه ... من گفتم نه ... وظیفه من زندگی کردنه ... از دروغی که به مارال گفتم خیلی ناراحتم ... چرا باید حرفی رو می‌زدم که بهش ایمان نداشتم ؟ ...چرا وقتی دلم نمی‌خواد زندگی کنم، باید بگم که وظیفمه ؟ ...

■ دلم می‌خواد بدونم یه درخت به چی فکر می‌کنه ... دلم می‌خواد سبز فکر کنم ... ولی افسوس که افکارم تیره هستن ... یعنی مرگ تیره ست ؟ شایدم مرگ سبزه ... چرا ما باید فکر کنیم مرگ تیره ست ؟ ... اگه مرگ سبزه ... پس من همیشه سبز فکر می‌کنم ...

■ بُت پرستی گناهه ... ولی زیبایی پرستی چی ؟ ... اونم گناهه ... نه چون خدا خودش زیباست ... زیبایی رو دوست داره ... آفریننده‌ی زیباییه ... ولی آخه انقدر ترکیب نگاه و لبخندش زیباست که برام تبدیل به یه بت شده ... راستی پرستیدن یه بت زیبا هم گناهه ؟ ...

■ داشتم به یه رابطه مفید متقابل فکر می‌کردم ... خیلی خوشحالم که می‌تونم افکارم رو روی کاغذ پیاده کنم و همین طور خیلی خوشحالم که کاغذ هم همین کارو با من میکنه ...



بعدالتحریر1 : اینا رو وقتی 17 سالم بود تو دفترچه‌ی لیلی نوشتم. خودم یادم نبود. ولی چند وقت پیش لیلی دفترچه‌شو پیدا کرد و ... هه!
بعدالتحریر2 : اون موقع فکر می‌کردم نقطه چینا مال منن! واسه همین "زیاد" ازشون استفاده می‌کردم! هه (2بار) !
بعدالتحریر3 : وقتی اینا رو خوندم تازه درجه تغییر افکارمو حس کردم ... برام جالب بود .
بعدالتحریر4 : به قول س ح ر ، من به "چه چیزها" که فکر نمی‌کنم!

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

کتانی های بارانی

یک جفت کتانی سپید بیشتر نیستند. اما آنقدر عجیب هستند که باعث شده‌اند یک پست را به آنها اختصاص بدهم. آنها بارانی‌اند!

فلاش بک : هوا عالی ست. همه چیز آرام است. و من چقدر خوشحالم! قصد می‌کنم کتانی‌های سپید تازه‌ام را بپوشم. خوش خوشان گره می‌زنم و راهی می‌شوم. ساعاتی بعد : هوا برای خودش کلی تخیلی شده. نمی‌دانم از کجا یکهو کلی ابر سیاه می‌آید و ... باران!

این یک سناریوی تکراری ست برای هروقتی که من کتانی‌های سپیدم را می‌پوشم. فکر کنم هواشناسی هم کف کرده. هوای صاف و آفتابی پیش‌بینی می‌کند. اما کافی ست من آنها را بپوشم تا در هوای آفتابی هم باران بیاید. (این اتفاق عیناً افتاده) . این دیگر به اثبات عمومی رسیده که کفش‌های من باران می‌آورد!
و اینکه ...

حالا هروقت دلم باران خواست، کتانی‌های سپیدم را می‌پوشم. کتانی‌هایی که دیگر آنقدرها هم سپید نیستند ...

۲۰ خرداد ۱۳۸۹

" آدم " چی میتونه بگه ؟


" چی " میذارن که بگه ؟





بعدالتحریر : نظرات این پست در معرض دید عموم قرار نخواهد گرفت . همین .





۱۷ خرداد ۱۳۸۹

طول و عرض یک وبلاگ

مَردم با چند حرکت ساده، وبلاگی باز می‌کنند و شروع می‌کنند به نگارش. زیاد دیده‌ام ها. که یک ماه از عمر وبلاگی‌شان می‌گذرد اما امروز پست شماره‌ی 274 شان را نگاشته‌اند! آنوقت من! این ستون طویل آرشیو سمت راست وبلاگ " نگارش هذیونیات یک ابله " را دیده‌اید؟ ماشاالله از باد و باران و چیزهای دیگر گزند نیافته و قد کشیده. اما ...

این را که می‌خوانید 200 اُمین پست اینجانب است! با خودم گفتم پس چرا انقدر طول کشید تا به این عدد برسم؟ جوابش اصلا مهم نیست. ولی خودمانیم‌ها! عجیب طول کشید!
از همین تریبون، دستیابی به این مهم را تسلیت عرض کرده و آرزوی طول عمر برای تمامی نگارشات ابلهانه داریم! باشد که مقبول افتد.


والسلام.


بعدالتحریر : آرزوی دیدن پست هزارم را دارم. طبق محاسبات ... انشالله 12 سال دیگر!

۱۱ خرداد ۱۳۸۹

کجا هستید جناب ؟

من از هوای بارانی دو چشم تماس می‌گیرم.


نیستید جناب ؟


اینجا ابری آمده و دل دل می‌کند.

طالب دل است و جز من

کسی راحت دل نمی‌دهد.

چه کنم جناب ؟ نیستید ؟

اینجا صدای ناله‌ی درخت می‌آید.

انگار کسی دل کنده.

دلش را روی تنه‌ی درخت کنده.

ناله می‌گوید آب ...

چه کنم جناب ؟

هوای بارانی‌ام را با درخت شریک شوم ؟

شراکت ... پایاپای ...

با پای و بی پای .

جناب ...

نیستید.

خواستم بگویم دارم می‌روم.


بی پای.

درد دلم را که شنیدید ،

نوار را پاک کنید.

وگرنه خیس می‌شوید.

از این همه باران

که احتکار کرده بودم

برای نبودنِ شما ...