۸ فروردین ۱۳۹۰

میرن آدما ...

پشت چراغ قرمز واستادم. ۲۲، ۲۱ ... بارون شدیدتر شده. از برف پاک کن متنفرم. اما دیگه مجبورم بذارمش رو دور مداوم که هی بره و بیاد ... پسرک گل فروش بهم نزدیک میشه. مثل موش آب کشیده شده. دلم می‌خواست که دلم براش بسوزه. اما نسوخت. زل زده بودم به قطره‌های روی شیشه و آسمون خاکستری. خانوم گل بخر. پنج تومن. زل زده بودم به روبرو. گفت ببین خیس شدم. چهار تومن. گفتم نمی‌خوام. گفت این همه گل رو میدم سه و نیم. بخر برم خونه تو این بارون. یه نگاه به صندلی خالی کنارم انداختم و رو کردم به پسرک و گفتم واسه کی بخرم آخه؟ پسرک نگام کرد ... 3، 2، 1، صفر ... پسر همونجا واستاده بود و من با بارون یکی شده بودم ...



 

کتاب نوشت : کم پیدا میشه کتابی که منو واقعا تحت تاثیر خودش قرار بده. اونم بین کتب داخلی. اما کتابی که اخیرا خوندم جدا از بحث‌های معمول نقد کتاب سوژه‌ی جالبی داشت. نه. جالب خیلی بی‌رحمانست. سوژه، تجاوز بود. ترس بود. ترسی که تمام دخترای سرزمین من دارن. ترس از بکارت. بودن یا نبودنش. نبودنش بیشتر. بکارت ِ از دست رفته. تجاوز یک آشنا به دخترک. ضربه‌ی روحی و خودخوری. فرجام ِ بد. برام واقعا تلخ بود. تک تک ِ لحظاتی که رودابه، شخصیت اول داستان می‌گذروند رو لمس کردم و باهاش زجر کشیدم روحم زجر کشید. و این راز رو همراه رودابه که حتی دردش رو به آب روان هم نمی‌گفت، حمل کردم. از سُنت و عُرفی که باعث شده رنج ِ ما دخترکان چند برابر بشه منزجرم. لعنت به بکارت ِ داشته و نداشته‌مان ...

مشخصات ِ کتاب : به هادس خوش آمدید / بلقیس سلیمانی / نشر چشمه

 


تـکـمـــلـه : میرن آدما، ازونا فقط، دونقطه هاشون به جا می‌مونه ... (با تشکر از سارا بابت تحول در شعر اون بنده خدا!!)

یه دو هفته‌ای نخواهم بود. می‌خوام خواهش کنم بچه‌های خوبی باشید، مثل آدم سر خونه و زندگیتون بمونید، جایی رو آتیش نزنید، از پراید و امثالهم دوری کنید تا برگردم ... سعی می‌کنم که دعاتون کنم! :) تا چه پیش آید !

۵ فروردین ۱۳۹۰

تا حالا کوه‌های مشرف به طهران رو انقدر دست یافتنی ندیده بودم. اونم از مرکز شهر. وقتی که به دور دست زل بزنی و به جز دود، کوه‌ها رو هم بتونی ببینی ... بعدازظهر جمعه. پنج فروردین. شهر و خیابونا انقدر خلوت بود که باور نمی‌کردم. واسه همین می‌شد کوه‌ها رو دید. بازم من و تنهایی و اونی که تو گوشم می‌خوند. باید از خونه می‌زدم بیرون. دلم می‌خواست یه جایی برم. هر جا. بی هدف. وگرنه دلم نزدیک بود که با مرگ یکی بشه. این روزا دلم هم بازی در میاره. حتی اونم ازم خسته شده. دور میشه و نزدیک نه. نمیدونم دیگه واسش باید چیکار کنم. "پری" رو آوردم که همدمش بشه. همدم دلم. اما نمی‌دونستم دل پری هم پُره. نمی‌دونستم این پری همون پری ِ کوچک ِ غمگین ِ معروفه ... خجالتی هم هست. امروز صبح باهاش کلی حرف زدم. اما ... هنوز خجالت می‌کشه ... دل ِ منم شاید که خجالت می‌کشه. نه. حسش شبیه ِ خستگیه. آره. ازم خسته شده ... نمی‌دونم دیگه واسه دلم چیکار کنم ... نمی‌دونم ...



۲ فروردین ۱۳۹۰

لذت های پیش و پا افتاده

ما کلا آدم لذتْ بازی هستیم! یعنی معتقدیم هیچ لذتی خفیف و پیش و پا افتاده نیست. هر آنچه که حتی ثانیه‌ای انسان را به عرش ببرد قابل تکریم است و از پیش و پا افتادگی به دور. اما به هرحال دعوتی شده‌ایم و لبیکی گفته‌ایم به جناب مسکالین. که پنج لذت پیش و پا افتاده‌ی زندگی‌مان را به صف کنیم. هر که هم که فکر کند اینها پیش و پا افتاده‌اند، خر است!!



1. اولین لذتمان این است که به ما تیکه بیندازند در خیابان! حرفم هنوز تمام نشده. اشتباه نکنید. در صورتی تیکه باران شدن برایم لذتبخش است که هدفونی در گوشم باشد و کسی آن تو بخواند و مردکی رد شود و به زعم خودش تکه‌ی بامزه‌ای بیندازد و من چون نمی‌شنوم که چه می‌گوید، هیچ عکس العملی در صورت و کلامم ظاهر نشود و فقط نگاهش کنم مات. بعد آن طرف ضایع می‌شود! این خیلی لذت دارد. که آدم‌ها در خیابان عین ماهی می‌شوند. فقط لب‌هایشان تکان می‌خورد و من هم که نمی‌شنوم ...



2. دومین لذتم مربوط می‌شود به یک مسیر پیاده روی. به این صورت که: از ابتدای عباس آباد تا انتها. بعد گردش به چپ و قرار گرفتن در خیابان ولیعصر و پایین رفتن تا تقاطع انقلاب و گردش به راست و رفتن تا میدان انقلاب. این مسیر را خیلی دوست دارم. اکثرا تنها طی طریق می‌کنم. اما غیر تنهایش هم می‌چسبد.



3. خیلی‌ها این یک مورد را درک نمی‌کنند. لذت سومم قبرستان گردی ست! شاید برای شما هم ثقیل باشد. اما گشتن در کوچه پس کوچه‌های بهشت زهرا و عبور از مقابل مقبره‌های خانوادگی متروک یا دیدن یک میّت در حال شسته شدن یا حتی هم آواز شدن با سپید و خواندن مرغ سحر در خیابانی که منتج می‌شود قطعه هنرمندان برایم عجیب لذت دارد. فضای قبرستان را دوست دارم. خیلی.



4. این یکی البته مال زمان دانشگاه و روزهایی ست که شمال بودم. و فکر نمی‌کنم دیگر تکرار شود. اینکه با دوستان می‌رفتیم از بیرون اسکمو می‌خریدیم و می‌آمدیم توی حیاط دانشگاه و جلوی ملت خرت خرت اسکمو گاز می‌زدیم و هسته‌هایش را تف می‌کردیم توی سطل آشغال تا نشانه‌گیری‌مان قوی شود. لذتی داشت ها. تمام دهانمان از سرما بی حس می‌شد. یادش خوش.

+ اینکه اسکمو چیست را فکر کنم فقط هموطنان گیلانی بدانند. مخلوط اخته، آلوچه (گوجه سبز) و چیزهایی از این قبیل که با هم پخته و له می‌شوند و در قالب‌هایی به صورت بستنی یخی سِرو می‌شوند. طعم فضایی‌ای دارد. یک جور بستنی یخی ترش با نمک!



5. لذت پنجمم جوراب است! من عاشق جوراب خریدن هستم! جوراب‌های رنگی. همین الان هم 22 جفت جوراب آکبند دارم. و این به جز هفت جفتی ست که دارم استفاده می‌کنم! البته فکر کنم این مرض لذتناک، ارثی باشد! مادرم می‌گوید همسن تو که بودم کلکسیون مداد رنگی داشتم. و حالا من پیرو ایشان کلکسیون جوراب رنگی دارم! جوراب به من لذت آرامی می‌دهد.







تـکـمـــلـه1 : می‌خواستم یکی از این 5 تا را به کتاب اختصاص بدهم که دیدم کتاب سهمش از هرچه لذت است، جداست ...



تـکـمـــله2 : قرار بود 5 نفر را دعوت کنیم. دیگر همه‌تان می‌دانید که من بازی‌ها را عقیم می‌کنم. اما این بار هرکه خواست، بازی کند. همین.

۲۳ اسفند ۱۳۸۹

هــفــت سـیـــن پـر از درد

سـ.کـ.ـس و سیگار و سـگ لـرز ،
سـیمای مـتـوحش و ســرود آزادی ،

سـگرمه‌های درهـم و آخـر ،

سـ ـلام !

که به جـای تـمام شـب خـوش ها

که به جـای تـمام شـب‌های سـرخوشانه‌ی مـا

که به جـای تـمام شـب‌های یـخ زده در سـلول ِ انـفـرادی ِ آنـها

که به جـای تـمام شـب بیـداری و شـب بیـماری

در خالـی ترین اتاق ِ بیـمارسـتان

اتـفاق می‌افـتد !

بـرای سـردخانه ،

خـــط ســپـید را دنبـال کــن.

سـردخانه‌ای که هــفت سیـنش

سـزای کار دخـترک ِ ســبزپـوش بود.

که فـرود آمده بود چــکمه‌ای به عـمق چـند لـحظه

بـر صـورت ســـپـید لـرزانـش.

به مانـند لـرزش شـعـله‌های یـک شـمع.

سـر گـور دسـتـه جمعـی آنـها که

خـــط ســبز را دنـبال کرده بودنـد.

بـرای رفـتن به پـذیرش ،

خـــط مشــــکی را دنـبال کن.

پـذیرشـی که تو را حوالـه می‌کند

به صنـدوق حمایـت از مـزدوران.

و تو تا ابـــد نمــی‌توانی مشـــکی را از تـن به در کنـی.

هفـت سیـن ِ زنـدگـی‌ات چـیــده شـد

وقـتی که قـرار ،

ســر خیـابان آزادی بـود.

ســگ لـرز نزن.

به فـکر پـول گـاز خـانه‌ات هم نـباش.

ســیگار پـدرت را آتـش کـن و

خـودت را در آغـوش غـریبـه‌ای گـــرم.

ســـرود آزادی همـــین اسـت :

« بـوی عیــدی

بـوی خــون . . . »





آخرین بعدالتحریر دَهه : اگر مزاج بهاریتون تلخ شد، عذر می خوام ... روزگارتون خوش ...

۲۰ اسفند ۱۳۸۹

قبل از عیدانه

1. ای جوانان غیور این مرز و بوم! ای عزیزان من! ای صاحبان تکیه کلام‌ها! بدانید و آگاه باشید طی آماری که همشهری جوان منتشر کرد، تکیه کلام «تو حلقم» که محبوب اینجانب و بسیاری از شما نوگلان می‌باشد، به عنوان هشتمین تکیه کلام بین جوانان معرفی شده. در توضیح آن آمده:



تو حلقم : داغ داغ است. هنوز از هر هفت نفر فقط یک نفر آن را شنیده. (از کل ایران آمار گرفتیم!) فقط هم به صورت متکلم وحده صرف می‌شود و لذا تو حلقت، تو حلقمون، تو حلقشون، وویگولنسژ و ... نداریم. نسخه جدید «منو کشته» است. مثلا فلان کارت منو کشته = فلان کارت تو حلقم!



از همین تریبون، دستیابی به این رتبه و موفقیت را به دوستداران اینجانب و این عبارت ِ شیرین همچو نبات، تهنیت عرض نموده و از خداوند منّان خواهانم که در سال‌های آتی، این تکه را در رتبه‌های بالاتر و چه بسا رتبه‌ی اول قرار دهد. آمین یا رب العالمین!



2. یک مُنایی این دور و برها می‌پلکد ها. همانی که در روبدوشامبر قلم می‌زند و البته الان بی اعصاب است. هیچی! خواستیم بگوییم از آن ور ایران کوبیده آمده ور دل ما. (صحنه‌ی دیدارمان ته خنده بود. چترش را وسط خیابان ول کرد تو هوا و آمد ما را در آغوش گرفت و ملت هر هر به ما می‌خندیدند!!!) دارد خاله می‌شود به سلامتی. یک دختر کوچولو در راه است. همین روزها ... فقط امیدوارم به خاله‌اش نرود! :دی



3. اصولا همه در سال جدید دعایی می‌کنند که تغییری حاصل شود. ما هم خواستیم در دنیای مجازی تغییری را تحصیل کنیم. آن وبلاگمان را که ترکاندند. کوفتشان شود! وگرنه همان خودش کلی تغییر بود در این چند سال و خورده‌ای حیات مجازی ما. خواستیم دستی به سر و گوش وبلاگمان بکشیم و تغییر را در اینجا حاصل کنیم. که دلمان نیامد فعلا به آن آدم برفی آن بالا دست بزنیم. پس تصمیم گرفتیم برویم سراغ کلمات!!! دوستان عنایت دارند که اینجانب به جای عبارت خز و خیل «پ.ن» و مشتقاتش از عبارت ملیح و اصیل و کلاسیک «بعدالتحریر» در این چند سال استفاده می‌نمودم. والا دیواری کوتاهتر از دیوار ِ بعدالتحریر پیدا نکردم. انشاءالله در سال جدید از «تـکـمـله» به جای آن یار غار استفاده خواهم نمود. برای طول عمر بعدالتحریر و تشکر از همراهی‌های صبورانه‌اش، 3 بار هیپ هیپ هووورا ! مرسی!



4. پست بعدی و عیدانه ... اگر عمری باقی باشد ...



۱۹ اسفند ۱۳۸۹

+ من دیوونه نیستم. اینا دارن یه کاری می‌کنن من فکر کنم دیوونه‌م. مثل فیلم شاتر آیلند شاید. اما خودم مطمئنم که دیوونه نیستم. همه چیز از یه ظهر احمقانه شروع شد. چند ماه پیش. شاید یک سال شده باشه. یا حتی دو سال. نمی‌دونم. اما اون روز که مامان اومد تو اتاقم و گفت چرا کاری که بهت گفتم رو انجام ندادی رو خوب یادمه. یادم نیست چه کاری بود دقیقا. اما یه کار ساده‌ی احمقانه بود. مثل درآوردن سبزی از فریزر یا حتی هم زدن غذای روی گاز. جالب اینجاست که من مطمئن بودم همچین حرفی به من زده نشده. داشتم با مامانم بحث می‌کردم که نه تو اصلا حرفی به من نزدی، که سر و کله‌ی خواهرم از سر و صدای ما پیداش شد و اومد گفت چه خبرتونه؟ وقتی از کم و کیف ماجرا باخبر شد روشو کرد به من و گفت مامان راست میگه طراوت. من شنیدم این حرفو دقیقا جلوی روت بهت گفت. واقعا دیگه چیزی نداشتم بگم. سکوت کردم. باز یکی از موارد دیگه تقریبا 6 ماه پیش اتفاق افتاد. اینو با تمام وجود مطمئنم که مامانم اومد تو اتاقم، یه لیوان آب زرشک به من داد، یک سری دیالوگ بینمون رد و بدل شد و اون رفت. فردای اون روز خواهرمان اومد تو اتاق و گفت هنوز این لیوان آب زرشکی که دیروز برات آوردم اینجاست که. هنگ کردم. گفتم مامان برام آورد. تو نیاوردی که. گفت طراوت! من واست آوردم. از من انکار و از اون اصرار. حتی بهش گفتم همچین حرفایی بین من و مامان رد و بدل شده که گفت دقیقا همین حرفا رو من دیشب بهت زدم! نتونستم تحمل کنم. گفتم بریم پیش مامان. رفتیم و اون در کمال خونسردی گفت من دیشب برات اون لیوانو نیاوردم. :


اینا رو گفتم که برسم سر مسئله اخیر. یه شلوار ناقابل. یه چند وقتیه دارم دنبالش می‌گردم. به مامان گفتم اون شلوار طوسیه که کنارش خط نارنجی داره کجاست؟ نگام کرد و گفت تو اصلا همچین شلواری نداری که! گفتم ای وای! با هم رفتیم من 17هزار تومن ناقابل دادم خریدمش. و اون هی انکار می‌کرد. جالب اینجاست که هیچکس تو خونه یادش نمیاد من همچین شلواری داشتم. دارم بهتون می‌گم. اینا دارن یه کاری می‌کنن من فکر کنم دیوونه‌م. اما من دیوونه نیستم. نیــــــــــستم ....


 
+ نمی‌دونم باورتون میشه یا نه؟ اما من دارم می‌رم مکه! حج عمره! البته به زور دارن منو می‌برن. وسط عید. 9 فروردین. دوسال پیش یه روز صبح وسط تابستون بابام یقه‌ی منو گرفت و کشون کشون برد بانک سر کوچه و به زور انگشتمو کوبوند پای برگه ثبت نام. از اون روز کلی دعا کردم که نشه و چند باری هم به دلیل مشکلاتی عقب افتاد. اما این بار دیگه انگار داره رفتنمون به حقیقت می‌پیونده. اما همچنان دارم دعا می‌کنم طوری بشه که نرم. دوست ندارم خوب. اصلا من میونه‌ای با زیارت و این صحبتا ندارم. هرچند مامانم برای اینکه آرومم کنه میگه خوب تو به فکر سیاحتش باش نه زیارت. واقعا زندگیه ما داریم؟

۱۵ اسفند ۱۳۸۹

انجام شد !

+ من کلا از هر پیشنهاد فرهنگی استقبال می‌کنم. به خصوص که روزهایم پر از ملال شده باشد. و یه تٱتر یا به قول خودمون تیارت حال آدم را جا بیاورد. (همین جا از سپید بابت پیشنهاد فرهنگیش تشکر می‌کنم!) تماشاخانه ایرانشهر. "درس" کاری از داریوش مهرجویی. نمایشنامه اوژن یونسکو. شب خاطره انگیزی بود. به خصوص که ما اهل ریا نبودیم و ترجیح دادیم روی زمین و نزدیک سن بنشینیم و خاک صحنه بخوریم. اصلا هم گذرچه (بلیت) تمام نشده بودها. اصلا! ما فقط می‌خواستیم خاک صحنه بخوریم. اصلا صفای تٱتر به همین بود که آب دهان و عرق پیشانی امیر جعفری میان هیاهوی مونولوگ‌هایش روی سر و کله‌ی ما بریزد. لحظه لحظه‌اش خاطره انگیز بود. فقط کاش تا ابد کش می‌آمد ...



+ بالاخره تمامشان کردم. کتاب‌ها. کتاب‌های کتابخانه‌ام را ریخته بودم بیرون تا یه سر و سامان حسابی بهشان بدهم. نخندیدها. اصلا هم خودشیفتگی خـزی نیست. که رفتم دادم یک مـُهر به اسم و فامیل خودم ساختم! خوب دوست داشتم. بعد نشستم تمام کتاب‌ها را در قاعده‌ی بالایی و صفحه‌ی اول ممهور کردم. بعد هم خیلی تمیز مشخصات فیپای کتاب‌ها را وارد اکسل (Excel) کردم! یعنی من به هرکی گفتم، اول یک ربع سکوت کرده، بعد یک دیوانه‌ای، روانی‌ای، بیکاری، لیچاری چیزی مهمانم کرده. خوب تقصیر من چیست؟ میخواستم از این نرم افزارهای کتابخانه‌ای بخرم که آقای فروشنده گفت می‌شود هفتاد هزار تومان ناقابل. من هم به آقا گفتم بروم یک دوری بزنم، برگردم!!! خوب زور دارد دیگر!عوضش همه را مجانی وارد اکسل کردم. تازه قابلیت جستجو هم دارد. فقط یک بیست روزی طول کشید با اجازه شما! جالب، تعداد کتاب‌هایم بود. که سر راست شده 300 تا. 300 جلد کتاب که همه را با خون دل جمع کردم ها. حالا همه خیلی مرتب و منظم و بدون خاک و البته مـُهر زده شده به نشان شخص بنده، با نظم و ترتیب یکجا نشسته. اما هنوز با هزار یا شاید هم دوهزار جلد فاصله‌ی زیادی دارم. عیب ندارد. هنوز که سنی ندارم. فقط باید سرعت خواندنم را زیاد کنم. طراوت، دست بجنبون!



۱۱ اسفند ۱۳۸۹

آدمک ٍ ساکن برف

برفای سپید. انگار آخرین برف زمستونی دهه‌ست. زل زدم به برگای چنار قدیمی و برفا واسه خودشون والس می‌رقصن. حس می‌کنم تو حباب شیشه‌ای موزیکال هستم. از اونا که وقتی تکونشون می‌دید رو سر آدمای خوشبخت توی حباب برف می‌باره. بین حرفامون مدام سکوت می‌کنیم. انگار که آدم وقتی حرف می‌زنه نمی‌تونه ببینه. خودمونو از زل زدن به برف محروم نمی‌کنیم. حتی اگه حرفی که داریم می‌زنیم یه درد دل باشه. سیاه و سپید ولیعصر. اون بالا. کنار پنجره. برف.

از دغدغه‌ی رفاقتم گفتم. گفت طراوت آدما تنهان. گفتم چرا آدما ذات تنهاشونو با رفاقت‌ها تسکین نمی‌دن؟ گفتم ازش چی می‌خوام. که رفاقتمون چه سمتی بره. گفت طراوت من نمی‌تونم. من آدمی که تو می‌خوای نیستم. راست می‌گفت. اون زیادی بُعد داره. که من نمی‌تونم تسکین همه‌شون باشم. گفت تو هم همین کار رو بکن خوب. از قوّت هر دوست واسه تسکین یه جنبه از تنهاییت استفاده کن. بهش زل زدم. گفتم کدوم دوست؟ فقط تویی و ... تو. گفت اگه این 4 سال طهران می‌بودی الان نمی‌گفتی فقط تویی ... این طهران لعنتی. گفتم طهران آدما رو بد بار میاره. چرا رفاقتا تو بقیه شهرا انقدر دوست داشتنیه. اما اینجا ... چقدر آدما قصی القلب شدن.

آدمای دود گرفته‌ی اینجا سرد شدن. به سردی هوای پشت پنجره. پشت شیشه‌ی حباب، بی رحمی موج می‌زنه. نباید از کسایی که دوستشون دارم و از بودن باهاشون لذت می‌برم، انتظار معجزه‌ی رفاقت رو داشته باشم. انگار باید توی حباب خودم بمونم. حبابی که آدمای توش از بیرون، خوشبخت به نظر میان. اما فقط آدمک توی حباب می‌دونه تنهایی یعنی چی ...



 
بعدالتحریر : چقدر تماشای دونه های سپید معلق توی هوا از پشت پنجره لذت بخشه ...