۱۰ بهمن ۱۳۸۶

فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی : « برخیز ! » . گفتم : « نتوانم » . بعد ناگهان چشمهات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشکهام را از گونه هام ستردی. فرشته پیش تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم : « این چیست ؟ » گفتی : « اندوه ! اندوه ! » بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق من سوخت. گفتی : « حال چگونه است ؟ » . دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی : « چنین کنند با عاشقان » .



گزیده ای از کتاب " چند روایت معتبر "
نوشته " مصطفی مستور

۷ بهمن ۱۳۸۶

این بار متن در حاشیه قرار دارد ...

بعدالتحریر 1 ) شما می دونید بیماری چشمی چیه ؟ از بس زُل زدم به مانیتور ، از همون مرضای کوفتی گرفتم !

بعدالتحریر 2 ) امان از دست انتظار ! همون انتظار مزخرفه رو میگم دیگه !

بعدالتحریر 3 ) یکی : عیب نداره . یک ساعت ارزش این حرفا رو نداره که .

من : انتظار ؟

یکی : آره .

من : برو بمیر ! لطفا !

بعدالتحریر 4 ) یکی : ولی اون هنوز همونی بود که هست.

من : از همینش متنفرم !

بعدالتحریر 5 ) می خوام برم بخوابم. این جمله رو به صورت ادیبانه اینطور میشه گفت : می خوام برم کپه مرگم رو بذارم !

بعدالتحریر 6 ) لطفا موس را آهسته حرکت دهید و همچنین به آرامی برروی ضربدر کلیک کنید. آخه گفتم که. می خوام برم کپه مرگم رو بذارم.

بعدالتحریر 7 ) پتو بیاورید ... ! پتو بیاورید ... ! ماکسیمیلیانوس ! هوا سرد است ! پتو بیاورید ... !

بعدالتحریر 8 ) تو هم دیگه برو . نظر هم ندادی ، ندادی . واسه مرض کوفتیم بهتره !

بعدالتحریر 9 ) همین !

بعدالتحریر 10 ) اینو واسه قشنگی نوشتم. واسه اینکه رُند شه . بگن اَاَاَاَاَاَ .... این ابله 10 تا بعدالتحریر مزخرف نوشته. واسه خودش یه رکورده. تا حالا کی رو دیدی که 10 تا بعدالتحریر مزخرف ابلهانه بنویسه ؟ هان ؟
این بار متن در حاشیه قرار دارد ...

بعدالتحریر 1 ) شما می دونید بیماری چشمی چیه ؟ از بس زُل زدم به مانیتور ، از همون مرضای کوفتی گرفتم !

بعدالتحریر 2 ) امان از دست انتظار ! همون انتظار مزخرفه رو میگم دیگه !

بعدالتحریر 3 ) یکی : عیب نداره . یک ساعت ارزش این حرفا رو نداره که .

من : انتظار ؟

یکی : آره .

من : برو بمیر ! لطفا !

بعدالتحریر 4 ) یکی : ولی اون هنوز همونی بود که هست.

من : از همینش متنفرم !

بعدالتحریر 5 ) می خوام برم بخوابم. این جمله رو به صورت ادیبانه اینطور میشه گفت : می خوام برم کپه مرگم رو بذارم !

بعدالتحریر 6 ) لطفا موس را آهسته حرکت دهید و همچنین به آرامی برروی ضربدر کلیک کنید. آخه گفتم که. می خوام برم کپه مرگم رو بذارم.

بعدالتحریر 7 ) پتو بیاورید ... ! پتو بیاورید ... ! ماکسیمیلیانوس ! هوا سرد است ! پتو بیاورید ... !

بعدالتحریر 8 ) تو هم دیگه برو . نظر هم ندادی ، ندادی . واسه مرض کوفتیم بهتره !

بعدالتحریر 9 ) همین !

بعدالتحریر 10 ) اینو واسه قشنگی نوشتم. واسه اینکه رُند شه . بگن اَاَاَاَاَاَ .... این ابله 10 تا بعدالتحریر مزخرف نوشته. واسه خودش یه رکورده. تا حالا کی رو دیدی که 10 تا بعدالتحریر مزخرف ابلهانه بنویسه ؟ هان ؟

۱ بهمن ۱۳۸۶

چه با شتاب آمدی ! در زدی. گفتم : « برو ! » اما نرفتی و باز کوبه ای در را کوبیدی. گفتم : بس است برو ! . گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن اینجا چقدر شلوغ است ؟ و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی : اینجا رازی نیست. گفتم : راز ؟ گفتی : من رازم. و آمدی تا وسط خط کش ها. من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم : برو ! برو ! . تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک می خندیدی ، من اما همه ی وجودم به سختی می گریست. بعد چشم ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من می دیدم که حرف ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی مثل ذرات شن در شنزار ، از سطح دل روییده می شدند و چون کاغذپاره هایی در آغوش طوفان گم.
خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم : چیستی ؟ گفتی : راز. گفتم : این دل خالی است ، تشنه ام. گفتی : دوستت دارم. و من ناگهان لبریز شدم.







گزیده ای از کتاب " چند روایت معتبر "
نوشته " مصطفی مستور "



۲۷ دی ۱۳۸۶

تا خود صبح قدم می زنم. در میان خوابهایم. خوابهایی که آرزویم بودند. سوز سردی می آید. چهره ام برافروخته است. ولی نمی ایستم. قدم می زنم. گاهی می ایستم. گاهی در میان برفهای تازه ، گم می کنم خودم را. می گردم. پیدا می شوم. اما خیس. حالم خوش نیست. شاید از هواست. نمی دانم. شاید زیادی فرو رفته بودم در خوشی خوابهایم. به این می گویند بی جنبگی. درست است. من جنبه ی لحظات خوش را ندارم. حتی در رویاهایم. حتی در میان آرزوهایم. زود افسرده می شوم. زجر می دهم. خودم را . اطرافیانم را . دوستانم را. همیشه همین طور بوده ام. در لحظات خوشی ، واقعا بیمار می شوم. یک بیمار حقیقی. می دانم. تحمل همچین موجودی خیلی سخت است. تحمل یک ابله بی جنبه ی افسرده ی بیمار یاوه گو ....





می لرزم ...

یاری نمی خواهم.

می لرزم ...

دست کمک نمی خواهم.

می لرزم ...

ابراز تأسف نمی خواهم.

می لرزم ...

همدردی نمی خواهم.

می لرزم ...

هیچ نمی خواهم.

فقط می خواهم من را ، من ابله را تحمل کنید .

همین .


۲۲ دی ۱۳۸۶

دستانم بوی حلوا می دهد.


بوی حلوایی که برای تو پخته ام.

بوی حلوایی که سر مزارت خیرات کردم.

شب جمعه.

باران می بارید.

لجنزاری شده بود مزارت.

حلوا را میان کارگران قبرستان پخش کردم.

نگاهشان از سر تشکر نبود ، از سر حیرت بود.

حیرت از لباس سرخی که به تن کرده بودم.

سرخ مثل اناری که شب آخر با هم خوردیم.

به یاد سرخی گونه هایت.

لباس سرخم را از صندوق در آوردم و به تن کردم.

به یاد سرخی چشمانم بعد از رفتنت.

به یاد سرخی انار شب آخر.

دستم بوی حلوا می دهد.

دلم می خواست

دستم بوی انار می داد.

بوی انار سرخ.

سرخ مثل گل سر مزارت.

۱۸ دی ۱۳۸۶

وکیل برای لنی از آمریکا حرف می زد . از آنهایی بود که آن را خوب می شناسند ، چون هیچوقت آنجا نرفته اند . آمریکا کشوری است که آدم ، ندیده می شناسد. چون از بای بسم الله تا تای تمتش صادر شدنی است. در تمام فروشگاه ها می شود پیدایش کرد . لنی گفت درست است . از اصول معتبر زندگی لنی یکی این بود که هر وقت با چیزی مخالف بود بگوید موافقم . چون کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز می کنند ، اغلب بسیار حساسند . هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ می گفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است . می گفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد ، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است .







گزیده ای از کتاب " خداحافظ گاری کوپر "

نوشته " رومن گاری "



۱۳ دی ۱۳۸۶

کنار بوی پاییز و لبخند تو

بوی پاییز که در مشام تنهایی ام می پیچد


تو را با تمام نبودن هایت

خودم را با تمام نادیده گرفتن هایم ...

چه رمزی ست این بوی خزان

زرد و قرمز

تمام توهایی که هزارتوست ...

کابوس شب هایی که از پیله تنهایی ام تنگ تر بود

رویای رهگذری که از پشت خواب هایم می گذشت ...

بگذار بالا بیاورد این غرور شب مانده تو را

بگذار تمنا بوی تنهایی مرا ببرد تا هیچ

کاش هوای خزان غبار را بشوید از لب هایم

دلم هوس انار سرخ دارد کنار خنده های تو .








( حسنا صدقی / دوماهنامه دال )