۱۲ فروردین ۱۳۸۷

_ هی ! تو چته ؟

_ من ؟ چیزیم نیست . خیلی خوبم .

_ چرا ! یه چیزیت هست. خودتو تو آینه نگاه کن . زیر چشات گود افتاده . رنگت شده مثل قناری .

_ (بُهت). آره ؟ راس میگی ؟ ولی من که طوریم نیست .

_ به ! پس نمی دونی ...

_ چیو ؟

_ به نظر افسرده میایی . و غمگین . کمی هم عصبی . آدم احساس میکنه همین الان می خوای خودتو از طبقه دهم پرت کنی پایین .

_ نه ! بگو جون من ؟ انقدر وضعم خرابه ؟

_ آره . مرگ تو !

_ ...

_ چی شد یهو ؟

_ هیچی . می خوام برم یه وقت از روانشناس بگیرم .

_ آره . خیلی فکر خوبیه. خودتو حتما نشون بده . شاید یه فرجی بشه . خیلی به یه روانشناس احتیاج داری . یا حتی شایدم روانپزشک . حتما واسه خودت یه وقت بگیر.

_ هه هه !

_ دیگه چیه ؟

_ هیچی . می خوام وقت بگیرم ؛ واسه خودم نه . واسه تو ...


۶ فروردین ۱۳۸۷

گذر

به یاد دارم روزی که با هم به سمت ده روان بودیم به پیرمردی ریزاندام برخوردیم که بر قاطری سوار بود. زوربا به محض دیدن آن حیوان چشمان خود را دراند و به او زُل زد. نگاههای وی چندان شرربار و دریده بود که روستایی وحشت کرد و فریاد زد :
_ برای خاطر خدا قاطر مرا چشم نزن !
و علامت صلیب کشید.
من رو به سوی زوربا برگرداندم و پرسیدم :
_ مگر تو با این پیرمرد چه کرده ای که چنین داد می زند ؟
_ من ؟ من کاریش نکردم. فقط به قاطرش نگاه کردم. این تو را متعجب نمی کند ، ارباب ؟
_ چه چیز ؟
_ که در دنیا چیزی هم به نام قاطر هست .



گزیده ای از کتاب " زوربای یونانی "

نوشته " نیکوس کازنتزاکیس "




بعدالتحریر : زوربا با دیدن هر چیزی در اطرافش ، دچار بهت و حیرت میشد . انگار برای بار اول است که این چیزها را می بیند . چقدر دلم می خواست من هم نگاهی مثل او داشتم ... نگاهی از روی کنجکاوی ، تعجب و تحسین ...
ولی حیف ...
حیف از اینکه چقدر ساده از کنار همه چیز می گذریم .
واقعا حیف .

۲۷ اسفند ۱۳۸۶

بهاریه

می گویند : روح آدمی با آمدن فصل نو ، فصل بهار تجلی می یابد.

می گویم : ما تجلی نمی یابیم.

می گویند : با آمدن بهار همه چیز با طراوت می شود.

می گویم : من از بدو تولد طراوت بوده ام و تا آخر ، طراوت خواهم ماند. ربطی هم به بهار ندارد.

می گویند : بهار فصل زیبایی هاست.

می گویم : فصل های دیگر نیز.

می گویند : بهار به آدم نیروی زندگی می دهد.

می گویم : بهار با خودش منگی و کسالت می آورد.

می گویند : بهار که بیاید ، با خودش عید را می آورد. عید یعنی شادی ...

می گویم : هووووم ! عید که بیاید ، سالگرد فوت عمویم است ...

می گویند : ...

دیگر چیزی ندارند که بگویند .

ما نیز.




بعدالتحریر : به استقبال مسافری می رویم که دیدن یا ندیدنش برایمان مهم نیست. منتها مجبوریم تحملش کنیم. احترامش کنیم. سلامش کنیم ...

پس

سلام بهار .

۲۲ اسفند ۱۳۸۶

جوونای امروزی همشون مریضن . بیمارن . بیمار روحی ، روانی ، جسمی ، شخصیتی و ... .خلاصه اینکه سالم نیستن. سالماش رو جدا کردن ، بردن. هرچی گفتیم بابا اینا درهمن ، به خرجشون نرفت که نرفت . فقط این خل و دیوونه ها باقی موندن . با اینام نمیشه کاری کرد. یعنی نمیشه کاری رو شروع کرد. اینا فقط به درد این می خورن که بچپن تو یه وبلاگ و هی زرت و پرت کنن. هذیون بگن و آسمون ریسمون ببافن. هیشکی هم نیست بهشون بگه آخه دیوونه ها ، شما قصد خوب شدن ندارید ؟ تا کی می خواید هی بهتون بگن دیوونه ؟ هان ؟ چرا قرصاتونو سر وقت نمی خورید ؟ هان ؟ واسه رسیدن به بهبودی کامل باید یه چیزایی رو تحمل کنید . باید رنج بکشید . همین جوری الکی که نمیشه. آره عزیز من . لطفاً به توصیه های پزشک معالج خودتون گوش بدید . لطفاً .







جوابیه ی جمعی از بیماران مذکور به این دوست دکترنمای عزیز (!) :


بیشین بینیم باااااا . لطفاً .


۱۷ اسفند ۱۳۸۶

دینگ ، دنگ ...

ای ول !! من عاشق این ساعتای قدیمیم . دچار نوستالوژی زدگی مفرط میشم !

دینگ ، دنگ ...

اوهوم ! جالبن دیگه ... و البته مرموز ! حرفی داری ؟

دینگ ، دنگ ...

...

دینگ ، دنگ ...

اوپس ! باشه بابا ! فهمیدم !

دینگ ، دنگ ...

نمی خوای خفه شی ؟

دینگ ، دنگ ...

...

دینگ ، دنگ ...

خفه شو دیگه لعنتی ...

دینگ ، دنگ ...

داری اعصابمو به هم می ریزی .

دینگ ، دنگ ...

دینگ ، دنگ ...

دینگ ، دنگ ...




شترق !





خیلی خوب . هان ؟ چیه اینجا جمع شدید ؟ برید به کارتون برسید . چیزی نبود . فقط یه ساعت قدیمی بود که از یه ساختمون پرت شد پایین . همین .






نامربوط نوشت (!) : شغال ها پشت خانه مان لانه کرده اند . صدای خنده شان در نیمه شب ، افسانه ای ست . جایتان خالی « دیشب غازی را نوش جان می کردند . صدای ضجه ی غاز را می شنیدم . زار می زد . و شغال ها قهقهه می زدند انگار .

۱۲ اسفند ۱۳۸۶

خواب

به مردنم فکر کردم و خوابیدم . خوابیدم تا خواب ببینم مردنم را . چگونه مردنم را . همانگونه که او خواب دیده بود . خواب مرگ مرا . یک تصادف و مرگی سریع . در جا . خوابیدم . شاید ببینمش . خوابیدم . خواب دیدم . همه جا سفید بود . سفید سفید . همین بود . فقط همین . خبری از مرگ نبود . شاید ... آن سفیدی ، تمام مرگ بود . شاید ...


یک بعدالتحریر : گویند اگر شخصی خواب ببیند که فلان کس مرده است ، عمر فلان کس دراز خواهد شد ...

لعنتی ! می دونی من الان کیم ؟ من همون فلان کسم !

یک توصیه : اینجانب خواهشمندم شب ها شام سبک بخورید تا در خواب ، مرگ دوستان بیچاره تان را نبینید . جداً سپاسگذارم !

یک بعدالتحریر دیگر : اگر ناگه (!) به اطلاع شما رسید که بنده جوان مرگ شده ام و در تصادفی هولناک ، درجا به دیار باقی شتافته ام ، شما نیز سریع به سوی کتابخانه تان بشتابید و کتاب تعبیر خواب را پاره کنید ! این بار نیز عمیقاً سپاسگذارم !