۹ خرداد ۱۳۹۰

بادبادک ِ زنـدگی‌ام اوج گرفـتـه ، پـیـدایـش نـیـســت ...




آن روز که از بام ِ خانـه‌مان پـریــد ، دیـدار آخـر بـود.



نمی‌دانـم در کـدام مـرداب ســقوط کـرده.



اما تـکان نـمی‌خـورد. نـفــس نمی‌کـشــد.



بادبادک زنـدگی‌ام از بـس مـِهـر نـدیـد ، پـریــد.



کـاش حـداقـل مـرداب عاشـقـش شـود.



عاشـق ِ جـســد ِ بی جـان ِ بادبادک ِ خاکـسـتری ِ زنـدگی‌ام.



۳ خرداد ۱۳۹۰

خیلی دور ، خیلی نزدیک

باید یک روز ببینمش بالاخره. باید این لجبازی را با خودم تمام کنم. باید صدایش کنم گوشه‌ای و حرفم را بزنم. برایم سخت است اما. دوستم بود. است. سخت است به دوستی بگویی دوستت ندارم. نه. اینگونه نه. باید بگویم: من دیگر این لیلی را دوست ندارم. من لیلی ِ خودم را می‌خواهم. همانی که تا دو سه سال پیش از بودن با او لذت می‌بردم. اما الان ... هیچوقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. همان روزی که قرار بود ببینمت و تو آمدی. با چادر! شمایلی نو. و حرف‌هایی زدی که من نمی‌فهمیدمشان. برایم عجیب بودی. مدام از خودم می‌پرسیدم آن لیلی ِ من کو؟ و تو هیچ نمی‌فهمیدی نگاهم مدام از تو دور می‌شود و دورتر. هرچه بیشتر می‌گذرد بیشتر کمرنگ می‌شود آن دوستی که هزار حرف ِ مشترک داشت برای گفتن. محو می‌شود آن دوستی که در تمام سختی‌ها و مریضی‌هایم با من بود. دور می‌شود رفیقی که به من یاد داد کتاب بخوانم، فیلم ببینم، فکر کنم ... من این لیلی را دوست ندارم. دوست ندارم به جای اینکه بنشینیم و با هم از حسرت ِ نخواندن ِ جیمز جویس بگوییم، برایم از ازدواج ِ جوش نخورده‌ی فلانی و روضه‌ی فلان جلسه بگویی. آن روز که گفتم این لیلی ِ جدید را نمیفهمم، ادعای روشنفکری و آزاد اندیشی‌ام را به رخم کشیدی و گفتی نباید گلایه‌ای داشته باشم. باشد. تو ِ جدید را می‌پذیرم. اما ... دیگر نمی‌توانم دوستت داشته باشم. چه بی‌رحمی که خودت را از زندگی‌ام تفریق کردی. خودت، با دستان ِ خودت ...



تـکـمـــله : احساس ِ دین ِ شدیدی دارم. زندگی اکنونم را مدیون او هستم. اما ...

کاش اینگونه از خودت دور نمی‌شدی لیلی ...

کاش می‌فهمیدی و گلایه نمی‌کردی از اینکه خودم را کنار می‌کشم از تو ...

کاش ...

این کاش های لعنتی ...



۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

ساعت‌های متوالی زیر نم نم باران، روی همان کُنده‌ی خشکیده، در سکوت ِ خودم نشستم و به خروشان ِ بی کران زل زدم.


نگاه ِ دریا مهربان بود و آرامم کرد ...

بدجور هم آرامم کرد.



۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

نبش قبر : ذهن ٍ توطئه گر

خوابم. بیدار می‌شوم. نه، هنوز زنده‌ام. چه تنزلی! به دنبال ِ آنچه خویشتن فرضش کرده‌ام، تمامی قبرهای قابل گشودن را بازگشایی می‌کنم.

قبر ِ اول، خاطره‌ای ست در ناخودآگاهم. آن زمان که حواسم با هوایشان برخورد کرد. لحظه‌ی صفر ِ زندگی. آن زمان که هوایشان به هوایمان تغییر کاربرد داد. نه. این نمی‌تواند بُرهان ِ من باشد. تنم آنجا بود. اما خویشتنم نبود.

قبر ِ دوم، نگاه است. ثانیه‌ای که پلک‌ها را گشودم و خاطره‌ی بهشت محو شد. چه اسف بار. این قبر را نیمه باز رها می‌کنم.

قبر ِ سوم، الفـ بـ الی یـ .شروع به بودنم انگار که همین جا بود. خودم را تا "ی" مرور کردم. از ته به سر. چند باره. بارها خودم را میان ِ همین حروف جا گذاشتم. یافتم. رها کردم. جمع زدم. تفریق کردم. نه. جواب نهایی را از همان ابتدا می‌دانستم. این فقط یک شروع بود.

قبر ِ بعد، میان دست‌هایم بود. است. کف دست‌هایم را باز می‌کنم. می‌بندم. کف دست‌هایم صدا می‌دهد، حرف می‌زند.از آدم‌ها می‌گوید. از دست‌هایشان. از حس. از نیاز. از بودن ِ آن‌هایی که هر بار، ذره‌ای از خودشان را میان دست‌هایم جا می‌گذاشتند. دست‌ها می‌گویند بودن ِ من از بودن ِ همان ذره‌هاست. از بودن ِ همه‌ی آنها. سراسیمه مُشت می‌کنم. صدا می‌رود. باور می‌رود. باور می‌آید. باز می‌رود. من کیستم؟ هستی ِ من از هستی ِ آدم‌هاست؟ چه شاعرانه! مشت باز می‌کنم. صدا می‌گوید : هربار که "او"یی می‌رود، ذره‌ای از وجودت کم می‌شود. می‌گویم پس چرا تمام نشده‌ام؟ می‌گویم پس چرا هنوز می‌توانم خودم را درون آینه ببینم؟ سکوت کرده، لبخند می‌زند. باورتان می‌شود؟ دست‌هایم لبخند می‌زنند. صدا می‌گوید : تمام هم نمی‌شوی. وجود و هستی ِ آنها بیشتر از آن چیزی ست که تصور می‌کنی.

چه احمقانه! حتی دست‌های خود ِ آدم هم دروغ می‌گوید. نمی‌دانم کیست که با این توطئه‌ها آزارم می‌دهد. شاید مغز ِ خود ِ من باشد. آن مغز ِ شرور. لعنتی ... آدم حتی دیگر به خودش هم نمی‌تواند اطمینان کند.

جستجوی خویشتنم را رها می‌کنم. باید به دنبال ِ قفلی بزرگ بگردم. قفلی اندازه‌ی در ِ ذهنم.



۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

فرار از واقعیت ها ...




یا :



چگونه خودمان را بزنیم به نفهمی ...



یا حتی :



بازگشت به آنچه که بودم .



(نقاب ِ همیشگی. قسمت ِ اول. سری دوم : زایش ِ مصنوعی)



۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

زمان ، فهم و تمام چیزهایی که از دست رفت

نمایشگاه کتاب. به رسم هر ساله. هر روز یکی دو ساعت از وقتم را می‌گذارم، قدم زنان می‌روم، غرفه‌ای را که می‌دانم کجاست پیدا می‌کنم، کتابی را که می‌دانم چیست می‌خرم و راهی را که می‌دانم دیگر چند قدم است باز می‌گردم. این وسط نگاهم را از زمین نمی‌گیرم. سنگفرش‌های سخت، همدم ِ نگاه ِ بی فروغم شده‌اند. بی‌چاره‌ها ...

چه شوقی داشتم. که نمایشگاه شروع می‌شود و من دوره‌ی کامل در جستجوی زمان از رفته را بالاخره می‌خرم و ... خریدم. اما ... آنقدر در خود فرو رفته‌ام که ذوق کردن یادم رفته. مرا چه می‌شود؟ بیزارم از حال ِ نداشته‌ام. لبخند می‌زنم در آینه. منزجر می‌شوم. می‌خندم و تکه می‌اندازم به آدم‌ها. نع. تعریفی ندارد. حفظ ظاهر چقدر سخت است. چقدر بی کسی سخت است ...

دارم با خودم می‌جنگم. خمودگی ِ صرف. و تکرار ِ چند هزارباره‌ی بگذر و بی خیال و امثالهم. کاش حداقل آنها که مرا نمی‌فهمند، من آن‌ها را بفهمم ...


کتاب نوشت : بعضی از آدم‌ها دهن بین‌اند. عاشق کسی می‌شوند که خوب حرف می‌زند. خوب دروغ می‌گوید و بامزه شوخی می‌کند. اما من فقط عاشق کسی می‌شوم که خوب نگاه می‌کند. کسی که با چشمانش حرف می‌زند و با چشمانش دروغ می‌گوید. کسی که با نگاهش من را مجاب می‌کند که دوستش داشته باشم.


همین روزها ... / علیرضا میراسدالله



تـکـمـــله : کتاب ها در ادامه ...

(۷ جلد) در جستجوی زمان از دست رفته / مارسل پروست / مرکز
(۲ جلد) هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی / انتخاب و بررسی حسن میرعابدینی / کتاب خورشید
(۲ جلد) دن کیشوت / سروانتس / جامی
آرتور شوپنهاور / مایکل تنر / ماهی

آینده مدیریت / گری همل - بیل برین / نشر فرا

سقوط تبلیغات و ظهور روابط عمومی / آل ریس - لورا ریس / سیته

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

زندگیه ما داریم ؟

هرکسی از لحظه‌ی تولدش یه خاطره داره. یعنی خودش که نه. والدین و اطرافیانش. منم از اونام که می‌تونم افتخار کنم روز تولدم یه روز خاص بوده. حالا میگم براتون.

مادر بنده کارمند شریف دولت بودن. از اون آدما که کمک شایانی به میهن خودشون کردن تا ساعت کار در ایران به هفته‌ای 6 تا 9 ساعت برسه. هروقت هم که من بهش انتقاد می‌کردم، می‌گفت کار ما فصلیه! و من ذهنم به سوی لبو فروش‌ها پر می‌کشید ...

بگذریم. از اون روز ِ تاریخی تعریف می‌کنه : چهارشنبه بود. 12 مرداد. ساعت حدودای 11صبح کیفمو جمع کردم و رفتم طرف دفتر رئیس. خداحافظی کردم و از اداره اومدم بیرون. به مادرمان گفتیم چطور دقیق یادته 4شنبه بود؟ انتظار داشتم دلیلش را حضور ِ شیرین و متفاوتم در زندگیش ذکر کند. اما گفت آخه خودم روز رو تنظیم کرده بودم که چون بعدش پنجشنبه و جمعست، این دو روز توی مرخصیم لحاظ نشه!! (زندگیه من دارم؟) خلاصه اینکه اداره رو به مقصد ِ بیمارستان ِ دوتا کوچه پایین‌تر ترک کرد. یادتونه گفتم کی خداحافظی کرد؟ یازده صبح. و می‌دونید من کی به دنیا اومدم؟ دو ساعت بعد. یعنی ساعت یک ظهر. فکر نمی‌کنم حتی صبر کرده باشه داروی بیهوشی اثر کنه!

اولین باری که این ماجرا رو شنیدم کـُپ کردم. انگار رئیس مادرم هم شکه شده و گفته بود این خانوم که الان خداحافظی کرد!! می‌بینید من چرا انقدر خونسردم؟ دقیقا به همین دلیل که مادرم من رو بسیار خونسرد به دنیا آورد. خلاصه اینکه من الان دلم می‌خواد افتخار کنم. به کی و چی؟ خودمم نمی‌دونم!

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

سفری که پایانی هم داشت ...

نیمه پایانی سفر حج یعنی شش روزی که در مکه بودیم تقریبا شبیه نیمه اولش بود. اما به هرحال مکه شهرتر بود و بدبختی‌های ما درست و حسابی تر! دیگر قصد ِ حکایت ِ همه‌ی آنها را ندارم. چون هم از حوصله‌ی شما خارج است و هم من با یادآوری آنها غمم می‌گیرد! فقط همینجور تلویحا اشاره کنم که یکبار مادرمان را در مسجدالحرام گم کردیم و عین خر ساعت‌ها اینور آنور می‌دویدیم و استرس داشتیم! ختم به خیر شد، اما مُردیم. یا حتی آخرین ساعات اقامتمان در عربستان و فرودگاه جده. که آن هم برای خودش داستانی ست. به گیت بازرسی بدنی که رسیدیم اجازه ورود ویلچرها را ندادند. من و مادرم با دو ویلچر همینجور در راهروهای فرودگاه می‌دویدیم. عین فیلم‌ها بود حقیقتا. بماند که چندین بار آدرس اشتباه دادند و ما استرس ِ جا ماندن گرفته بودیم عین چی! مثلا طرف می‌گفت برو گیت شماره 26. بعد که پرس و جو می‌کردیم می‌دیدیم فرودگاه کلا 15 گیت دارد! خلاصه با هزار بدبختی فهمیدیم باید از گیت 13 و پرواز مشهد به سمت هواپیمای طهران برویم. این وسط مادرجونم هم مدام روی اعصاب ِ من پیاده روی می‌کرد و حرف می‌زد و آیه یأس می‌خواند. آخر مجبور شدم بهش بگویم که ممنون می‌شوم اگر یک ساعت حرف نزند. خلاصه آنقدر به مأمور فرودگاه گیر دادم سر درست بودن گیت و پرواز و بلیت و اینها که طرف دیوانه شد. اما به خیر گذشت و ما را به جای طهران، مشهد نفرستادند! درون هواپیما هم نگذاشتند جایی که پدر برایمان گرفته بود بنشینیم. (پدر و خواهر زودتر سوار هواپیما شدند و ما به خاطر ویلچر معطل بودیم.) هرچند بعدا با کلی ژانگولربازی این امر محقق شد. اوووف. آدم از هواپیمای سعودی دیگر همچین انتظاری ندارد! غذا را می‌گویم. من سنگ را هم جلویم بگذارند اه و پوف نمی‌کنم. اما واقعا غذای مزخرفی بود! خدا نصیب نکند به هرحال ... خلاصه در مهرآباد فرود آمدیم و من هی همینجور به خدمه فرودگاه لبخند می‌زدم و التماس می‌کردم که فارسی حرف بزنند. پنج ِ صبح بود. خانه. اتاق ِ خودم. خوشحال ازپایان ِ هر آنچه اتفاق افتاده بود. خوب یا بد مهم نبود. سرم را در بالش ِ خودم فرو کردم و به این فکر کردم که آدم حتی اگر مهمانی خانه‌ی خدا هم برود، باز هیچ کجا خانه‌ی خود ِ آدم نمی‌شود ...







حواشی سفر :



1. خدایی کاروان خوبی داشتیم. مدیر جوانی داشت. خنده رو و باحال. طوری که پایان سفر در مهرآباد و وقتی رو به من و خواهرم گفت انشالله سفر بعدی، تمتع. وقتی قیافه‌های زار ِ ما را دید، خندید و گفت منظورم تمتع نیویورک بود! خدا حفظش کند! روحانی کاروان هم که جوان و هلو! به چشم برادری البته. اصلا کاری به کار ما نداشت! و ما سرخوشانه سیاحت می‌کردیم. همین که به ما گیر نداد و حتی نماز هم نپرسید خیلی عالی بود! ( پرسیدن ِ نماز یکی از کارهای معمول ِ کاروان‌های ایرانی ست!!)



2. مستحضرید که سال ِ نود به جز سال جهاد اقتصادی، سال آگاهی تا رهایی هم هست!! :دی

ما از همان اول سفر، آگاهی بین‌المللی را در دستور کار خود قرار دادیم. تاکسی‌ها را نشانه گرفته بودیم و پدرمان هربار بحث را می‌کشاند به سیاست و با عربی و انگلیسی مخلوط به آنها حالی می‌کرد که : ا.حمدی.نژ.اد برای مردم بیرون از ایران خوب! برای مردم ایران مزخرف!! الحق هم آدم‌های فهیمی بودند. آنهایی را هم که نمی‌فهمیدند، فهمانیدیم!



3. بامزه‌ترین اتفاقی که برایمان در این سفر افتاد، برای خودش نوبر است. البته برای خواهرمان اتفاق افتاد. از آن چیزهایی‌ست که می‌شود تاسال‌ها برای این و آن تعریف کرد و هربار مُرد از خنده. هرچند التماس کرده که این را جایی بازگو نکنم، اما واقعا نتوانستم قولی بدهم! اتفاق، در زمان طواف و هنگام نماز صبح افتاد. همان نمازی که گفتم ختم قرآن بود. حیف که این صحنه را از دست دادم. خواهرمان تعریف می‌کند که وقتی اذان را گفته بودند و همه می‌خواستند جمع شوند برای نماز، از خانمی که بغل دستش بود و البته برای کاروان دیگری بوده، پرسیده ببخشید قبله کدوم طرفه؟؟ زن ِ بیچاره انگار هنگ کرده بود از این پرسش. فکرش را بکنید! کعبه درست جلوی رویتان است و شما آدرس قبله را می‌پرسید! من هنوز هم که فکرش را می‌کنم، غش می‌کنم از خنده. بیچاره انگار خستگی به او هم فشار آورده بود!



4. برایم عجیب بود. اما ... در کنار ِ کعبه، گاهی شوم‌ترین و دهشناک‌ترین حس ِ ممکن را داشتم. چیزی شبیه حضور ِ حقیقی ِ شیطان ... شاید آمده بود به دوست ِ قدیمی‌اش، خدا سر بزند ! کسی چه می‌داند؟



5. بیچاره مادرم انقدر پی خرید سوغاتی برای فک و فامیل ِ مادربزرگ‌هایم بود که تبدیل شده بود به سوژه‌ای در کاروان! مثلا در آخرین روزهای سفر و در زیارت دوره در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان، توضیحاتش را تمام کرد، سری چرخاند بین جمعیت و گفت : به نظرم دیگه اینجا چیزی برای خرید نداشته باشه! غیر قابل انکار بود که بین جمعیت دنبال ِ مادرم می‌گشت! اما او، آنجا هم در پی خریدهای باقیمانده بود ... :دی



6. بین جاهایی که در مکه ما را برای زیارت بردند، یک جا حواسم را بدجور پرت ِ خودش کرد. کوه جبل الرحمة در صحرای عرفات. بالای تپه‌ای تندیسی سپید رنگ نصب کرده بودند. روایت است آنجا اولین مکانی ست که آدم پس از نزول از بهشت پایش را آنجا گذاشت. یعنی خدا طرف را با لگد پرت کرد به آن نقطه! به قول ِ مادرم یک حرف بعد از 50 سال هزارجور عوض می‌شود. آنوقت ما باید این مکان و روایت را باور کنیم؟ :دی

مورد ِ جالب ِ دیگر ِ این سفر، فهمیدن ِ وجه تسمیه ِ نام یک شهر بود. شهر ِ جـدّه. در نزدیکی ِ مکه. می‌دانید که حـوا مادر ِ همه‌ی ماست دیگر! آدم هم پدر ِ ما. به عبارتی آدم، جـدّ ِ ماست و وقتی جـد، ة بگیرد مونث می‌شود. جـدّه یعنی حـوا ! روایت است حـوا، یعنی جـدّه‌ی همه‌ی ما در این شهر دفن است! امان از این روایت‌ها!

تـکـمـــله1 : حرف‌ها تمام نشده. اما دیگر بس است. بقیه‌اش را می‌گذارم به عهده خودتان. یکبار دیدنش بد نیست. البته اگر با خواندن این گزارشات از رفتن پشیمان نشده باشید! و مـِن الله التوفیق!

تـکـمـــله2 : دارم سعی می‌کنم خوب باشم ...

:)

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

زخمه

روبرویم نشست. لبخندی داشت شیرین. نگاه می‌کرد براق. براق‌ترین قهوه‌ای ِ دنیا انگار از آن ِ او بود. حرف‌های بی سر و تهم را می‌شنید و از میان ِ کلمات ِ آشفته، مرا بیرون می‌کشید. آنقدر در خود ِ واقعی‌ام غوطه خوردم که همان شب باریدم ... هزار سال میشد که انقدر عالی فرار کرده بودم از خودم. اما من ِ واقعی و آنهایی که نبودنشان در زندگی‌ام واقعی‌تر است، انگار حقیقی‌تر از آنی بودند که بتوانم این همه مدت پشت در نگهشان دارم.

آن چشمان ِ براق، آن دستان ِ گرم، تاعمق ِ وجودم را دربر گرفت. کاش هنوز پشت ِ آن میز نشسته بودم و زمان نمی‌گذشت ... هرچه بیشتر زمان ِ با او بودن می‌گذشت، تنهایی بی تاب‌تر می‌شد ...

 
داستان، همان داستان ِ قدیمی‌ست. داستان ِ من و تنهایی. این بار اما با چاشنی ِ بغض ِ زیاد. داستانی‌ست تکراری و بی فرجام. می‌دانم. فقط کاش انقدر تنهایی‌ام خودش را به رویم نمی‌آورد تا من مدام روبرویش قرار بگیرم و در صورتش فریاد بزنم : چراااا ؟؟؟

من از همین چراهایی که به تنهایی‌ام می‌گویم متنفرم. میترسم. چراهایی که پاسخش پُتک‌های تلخ ِ تنهایی‌ست.

هر روز عمیق‌تر از دیروز ...

یعنی تا کجا می‌خواهد پیش برود؟

مگر من چقدر عُمق دارم؟

آه ...

دستان ِ متعفن ِ تنهایی ...

دیواره‌های روحم را چنگ نزنید احمق‌ها ...

چنگ نزنید ...