نیمه پایانی سفر حج یعنی شش روزی که در مکه بودیم تقریبا شبیه نیمه اولش بود. اما به هرحال مکه شهرتر بود و بدبختیهای ما درست و حسابی تر! دیگر قصد ِ حکایت ِ همهی آنها را ندارم. چون هم از حوصلهی شما خارج است و هم من با یادآوری آنها غمم میگیرد! فقط همینجور تلویحا اشاره کنم که یکبار مادرمان را در مسجدالحرام گم کردیم و عین خر ساعتها اینور آنور میدویدیم و استرس داشتیم! ختم به خیر شد، اما مُردیم. یا حتی آخرین ساعات اقامتمان در عربستان و فرودگاه جده. که آن هم برای خودش داستانی ست. به گیت بازرسی بدنی که رسیدیم اجازه ورود ویلچرها را ندادند. من و مادرم با دو ویلچر همینجور در راهروهای فرودگاه میدویدیم. عین فیلمها بود حقیقتا. بماند که چندین بار آدرس اشتباه دادند و ما استرس ِ جا ماندن گرفته بودیم عین چی! مثلا طرف میگفت برو گیت شماره 26. بعد که پرس و جو میکردیم میدیدیم فرودگاه کلا 15 گیت دارد! خلاصه با هزار بدبختی فهمیدیم باید از گیت 13 و پرواز مشهد به سمت هواپیمای طهران برویم. این وسط مادرجونم هم مدام روی اعصاب ِ من پیاده روی میکرد و حرف میزد و آیه یأس میخواند. آخر مجبور شدم بهش بگویم که ممنون میشوم اگر یک ساعت حرف نزند. خلاصه آنقدر به مأمور فرودگاه گیر دادم سر درست بودن گیت و پرواز و بلیت و اینها که طرف دیوانه شد. اما به خیر گذشت و ما را به جای طهران، مشهد نفرستادند! درون هواپیما هم نگذاشتند جایی که پدر برایمان گرفته بود بنشینیم. (پدر و خواهر زودتر سوار هواپیما شدند و ما به خاطر ویلچر معطل بودیم.) هرچند بعدا با کلی ژانگولربازی این امر محقق شد. اوووف. آدم از هواپیمای سعودی دیگر همچین انتظاری ندارد! غذا را میگویم. من سنگ را هم جلویم بگذارند اه و پوف نمیکنم. اما واقعا غذای مزخرفی بود! خدا نصیب نکند به هرحال ... خلاصه در مهرآباد فرود آمدیم و من هی همینجور به خدمه فرودگاه لبخند میزدم و التماس میکردم که فارسی حرف بزنند. پنج ِ صبح بود. خانه. اتاق ِ خودم. خوشحال ازپایان ِ هر آنچه اتفاق افتاده بود. خوب یا بد مهم نبود. سرم را در بالش ِ خودم فرو کردم و به این فکر کردم که آدم حتی اگر مهمانی خانهی خدا هم برود، باز هیچ کجا خانهی خود ِ آدم نمیشود ...
حواشی سفر :
1. خدایی کاروان خوبی داشتیم. مدیر جوانی داشت. خنده رو و باحال. طوری که پایان سفر در مهرآباد و وقتی رو به من و خواهرم گفت انشالله سفر بعدی، تمتع. وقتی قیافههای زار ِ ما را دید، خندید و گفت منظورم تمتع نیویورک بود! خدا حفظش کند! روحانی کاروان هم که جوان و هلو! به چشم برادری البته. اصلا کاری به کار ما نداشت! و ما سرخوشانه سیاحت میکردیم. همین که به ما گیر نداد و حتی نماز هم نپرسید خیلی عالی بود! ( پرسیدن ِ نماز یکی از کارهای معمول ِ کاروانهای ایرانی ست!!)
2. مستحضرید که سال ِ نود به جز سال جهاد اقتصادی، سال آگاهی تا رهایی هم هست!! :دی
ما از همان اول سفر، آگاهی بینالمللی را در دستور کار خود قرار دادیم. تاکسیها را نشانه گرفته بودیم و پدرمان هربار بحث را میکشاند به سیاست و با عربی و انگلیسی مخلوط به آنها حالی میکرد که : ا.حمدی.نژ.اد برای مردم بیرون از ایران خوب! برای مردم ایران مزخرف!! الحق هم آدمهای فهیمی بودند. آنهایی را هم که نمیفهمیدند، فهمانیدیم!
3. بامزهترین اتفاقی که برایمان در این سفر افتاد، برای خودش نوبر است. البته برای خواهرمان اتفاق افتاد. از آن چیزهاییست که میشود تاسالها برای این و آن تعریف کرد و هربار مُرد از خنده. هرچند التماس کرده که این را جایی بازگو نکنم، اما واقعا نتوانستم قولی بدهم! اتفاق، در زمان طواف و هنگام نماز صبح افتاد. همان نمازی که گفتم ختم قرآن بود. حیف که این صحنه را از دست دادم. خواهرمان تعریف میکند که وقتی اذان را گفته بودند و همه میخواستند جمع شوند برای نماز، از خانمی که بغل دستش بود و البته برای کاروان دیگری بوده، پرسیده ببخشید قبله کدوم طرفه؟؟ زن ِ بیچاره انگار هنگ کرده بود از این پرسش. فکرش را بکنید! کعبه درست جلوی رویتان است و شما آدرس قبله را میپرسید! من هنوز هم که فکرش را میکنم، غش میکنم از خنده. بیچاره انگار خستگی به او هم فشار آورده بود!
4. برایم عجیب بود. اما ... در کنار ِ کعبه، گاهی شومترین و دهشناکترین حس ِ ممکن را داشتم. چیزی شبیه حضور ِ حقیقی ِ شیطان ... شاید آمده بود به دوست ِ قدیمیاش، خدا سر بزند ! کسی چه میداند؟
5. بیچاره مادرم انقدر پی خرید سوغاتی برای فک و فامیل ِ مادربزرگهایم بود که تبدیل شده بود به سوژهای در کاروان! مثلا در آخرین روزهای سفر و در زیارت دوره در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان، توضیحاتش را تمام کرد، سری چرخاند بین جمعیت و گفت : به نظرم دیگه اینجا چیزی برای خرید نداشته باشه! غیر قابل انکار بود که بین جمعیت دنبال ِ مادرم میگشت! اما او، آنجا هم در پی خریدهای باقیمانده بود ... :دی
6. بین جاهایی که در مکه ما را برای زیارت بردند، یک جا حواسم را بدجور پرت ِ خودش کرد. کوه جبل الرحمة در صحرای عرفات. بالای تپهای تندیسی سپید رنگ نصب کرده بودند. روایت است آنجا اولین مکانی ست که آدم پس از نزول از بهشت پایش را آنجا گذاشت. یعنی خدا طرف را با لگد پرت کرد به آن نقطه! به قول ِ مادرم یک حرف بعد از 50 سال هزارجور عوض میشود. آنوقت ما باید این مکان و روایت را باور کنیم؟ :دی
مورد ِ جالب ِ دیگر ِ این سفر، فهمیدن ِ وجه تسمیه ِ نام یک شهر بود. شهر ِ جـدّه. در نزدیکی ِ مکه. میدانید که حـوا مادر ِ همهی ماست دیگر! آدم هم پدر ِ ما. به عبارتی آدم، جـدّ ِ ماست و وقتی جـد، ة بگیرد مونث میشود. جـدّه یعنی حـوا ! روایت است حـوا، یعنی جـدّهی همهی ما در این شهر دفن است! امان از این روایتها!
تـکـمـــله1 : حرفها تمام نشده. اما دیگر بس است. بقیهاش را میگذارم به عهده خودتان. یکبار دیدنش بد نیست. البته اگر با خواندن این گزارشات از رفتن پشیمان نشده باشید! و مـِن الله التوفیق!
تـکـمـــله2 : دارم سعی میکنم خوب باشم ...
:)