۸ بهمن ۱۳۸۷

100 : نوشته هایی برای من

_ برام نوشته بود به روزايی كه در انتظارتن فكركن . انقدر از رفتن ناراحت نباش . اون حس خوب روزای اول رو تو خودت زنده نگه دار. واسه آينده ... . برام نوشته بود من ميفهممت . تو هيچ وقت كمرنگ نميشی . طرا ! باور كن فاصله ها حكمرانی نمي كنن .


+ راست ميگفت . خوب می فهميد . عجيب هم خوب می فهميد ...





_ برام نوشته بود هيچ وقت اين فكرو نكن كه ممكنه فراموش بشی . تو واسه هميشه هستی . تو پايداری . تو قلبم ...

+ اون دقايق آخر كه تو ماشين ، كنار هم نشسته بوديم اينو حس كردم . وقتی داشت چند تا قطره اشك احمقانه رو گونه هام می لغزيد و اون دستمو گرفت تو دستای ظريفش ، اينو حس كردم . كه فراموش نميشم . لااقل تا مدتها خواهم بود ...





_ برام نوشته بود هيچ جدايی تو عمرم واسم انقدر سخت نبوده . نوشته بود كاش زودتر ميومدی تو زندگيم . نوشته بود ...

+ احساس می كنم ركورد بغض كردن و اشك نريختن را شكسته ام . ( آن چند قطره ی احمقانه حس گريه را نداشت . حس درد را داشت ... )




بعدالتحرير1 : از خدا به خاطر داشتن دوستانی با اين عظمت روح ، سپاسگذارم .

بعداتحرير 2 : نمی خواستم پست صدم غمگين باشه . ولي مصادف با غم عظيمی بود . فقط سعی می كنم به آينده م لبخند بزنم . همين .

۳۰ دی ۱۳۸۷

همه چیز در یک پست یا یک داستان و چند چیز دیگر

خیلی حرف دارم . ولی قبل از گفتن آنها ، داستانک 150 تا 200 کلمه ای رو که از طرف مسعود ( روزهای بی تقویم ) دعوت به نوشتنش شدم رو بخونید .

قبل التحریر : لازم به گفتن نیست که این بازی را نیز عقیم می نماییم ! ولی گفتم که بدانید !


دایره ای بر روی یک سوژه ی معمولی

نشسته بود پشت میز و داشت دنبال یه سوژه می گشت . کاغذای سفید و یه قلم نو روبه روش بود . فقط یه سوژه واسه داستان جدیدش کم داشت . مغزشو انقدر پرواز داده بود که چهره ش گیج به نظر می رسید . اما افکارش روی هیچ سوژه ای ننشسته بودن . دنبال یه اتفاق خاص می گشت که داستانشو با اون شکل بده . یه ضربه ی غافلگیرکننده به خواننده . عاشق این جور پایانها بود . اما هیچ اتفاق خاصی ذهنشو درگیر نمی کرد . کلافه ، بعد از یه درگیری چند هفته ای با خودش ، قلمو برداشت و کلمات رو ریخت رو کاغذ سفید . دیگه دنبال اتفاق خاصی نمی گشت . خسته شده بود . تصمیم گرفت داستانشو اینجوری شروع کنه :
یه روز معمولی که قرار نبود هیچ اتفاق خاصی توش بیفته ، یه نویسنده نشسته بود پشت میز و داشت دنبال یه سوژه می گشت . سوژه ای که قرار نبود پایان غافلگیرکننده ای داشته باشه . یک داستان ، با یک پایان خیلی خیلی معمولی نویسنده ی داستان ما رو درگیر خودش کرد . و داستانشو اینجوری شروع کرد : یه روز معمولی ...


♣ و حرفهایی از جنس رفتن ...


1. شاید تا به حال از بین حرفام دستگیرتون شده که من دارم تغییر مکان میدم . تو دنیای مجازی نه . تو دنیای واقعی . دارم میرم یه شهر دیگه . واسه چند سال ناقابل .
دوستانی که آشنای قدیمی تر و میانی تر وبلاگ هستند ، حتما میدانند که من تمامی این 99 پست رو از یکی از شهرهای شمالی ارسال کردم . ( به جز پست های تابستانی .) حالا که دارم میرم ، بذار اسمش رو هم بگم ! نوشهر ، کمی چالوس و اندکی هم نمک آبرود ! 2 سال زندگی من بین این شهرها گذشت . درس خواندم و لذت بردم . از طبیعت بکر . از دریای بزرگ . از ... همه چیز .
حالا وقت برگشت است . نه به تهران . که به شهری دیگر . یک شهر شمالی دیگر که خیلی از اینجا دورتر است و دریا ندارد . چند سالی هم آنجا خواهم ماند . تا ببینیم چه پیش می آید ...

نکته : خداحافظ دریا .

2. 2 سال پیش که داشتم می آمدم اینجا ، به دوستانم گفتم که توی خانه مان ( اتاق من ) یک یخچال نقلی هست . آنها هم یکی از این کشتیهایی که با آهنربا می چسبند به یخچال را به من هدیه دادند !
دغدغه ام این بود که آن کشتی را هم با خودم برگردانم یا نه ؟ ولی حالا دیگر مطمئنم که آن کشتی مال من نیست . مال آن یخچال است ...

3. نمی خوام چیزهایی رو که دلم واسشون تنگ میشه ، تک تک بشمرم . فقط یکی از آن میلیاردها مورد رو میگم : صدای خنده شیطانی شغال ها !

نکته : شغالا هیچ وقت گریه نمی کنن . وقتی خیلی ناراحتن ، روی بلندترین قله میرن و فریاد میزنن . بدون شک فرداش هوا آفتابی میشه . اگه فریاد نزنن ، فرداش هوا ابریه ....
مثل افسانه بود . ولی واقعیت داره . میتونی امتحان کنی !

4. موارد گفتنی ممکنه از 100 هم بگذره . ولی اکثرش خصوصیه ! و نوشتنش از حوصله ی من و خوندنش از حوصله ی شما خارجه . پس همین جا تمومش می کنم ! با شماره 4 .

نکته : شما ادامه ی این وبلاگ رو از شهری دیگر دنبال خواهید کرد . ( چند پست از تهران و بقیه از همان شهر شمالی که دریا ندارد ... )



بعدالتحریر 1: 99 برای من یه معنی خاص هم داشت . 99 اُمین پست یعنی پایان یک دوره از زندگی من و شروعی دیگر ....

بعدالتحریر 2: از طولانی شدن این پست و خسته شدن و یا نا امید شدن خواننده هیچ احساس ناراحتی نمی کنم ! والسلام !

۲۴ دی ۱۳۸۷

ضروری/اعتراف/حقیقت/تلخ/دوست/من

من برای دوستام اهمیتی قائل نیستم . یعنی راستشو بخوای اونا برام ارزشی ندارن . تنها چیزی که برام تو یه رابطه ی دوستانه مهمه ، خودمم . اینکه من به اون چیزایی برسم که می خوام . نفهمیدی ؟ مثال میزنم .
من اگه به دوستام محبت می کنم ، فقط برای اینه که جنبه ی "محبت" روحم ارضا بشه . این جنبه هم در دو صورت ارضا میشه : محبت کردن و محبت دیدن . خیلی دنبال دومیش نمی گردم چون نیست . پس اولی رو امتحان می کنم ...
این فقط یکیش بود . حالا تمام جنبه های خوبی که در من ممکنه وجود داشته باشه ( تو یه رابطه دوستی ) رو به مثال بالا بسط بده . نتیجش حیرت انگیزه .

بذار یه اعتراف دیگه هم بکنم . من به دوست به عنوان یه وسیله نگاه می کنم . مثلا لباس . هرچی قدیمی تر بشه ، میره ته کمد و ماه تا ماه بهش توجه نمی کنم . عوضش جدیدا ... مثل پروانه دورشون می گردم . آخه قدیمیا از مد افتادن . میفهمی که ؟
خلاصه اینکه وقتی بهت میگم دوستت دارم ، بدون که دارم به بازی میگیرمت . دارم مسخره ت میکنم . چون وقتی از تو خسته شدم ، میرم دنبال یکی دیگه . یه دوست جدید .
خودمم باورم نمیشه که دارم این چیزا رو میگم . شاید این حرفا منو تنها کنه ، اما مهم نیست . من هنوز فرصت دارم . واسه بازیچه قرار دادن آدمای جدید ...


بعدالتحریر 1) بعضی وقتا ، یعنی بیشتر وقتا من خیلی بی رحم میشم . موقع نوشتن اینا ، اون حالو داشتم .

بعدالتحریر 2) هنوز ته دلم یه کم شک دارم . به اینکه آیا اینا واقعیت دارن یا فقط یه شوخیه تلخن ؟

بعدالتحریر 3) اگه می خوای تمومش کنی ، بکن . اون کسی که ضربه میبینه ، منم . "من" هم که ارزشی نداره . داره ؟

بعدالتحریر 4) من وقتی بهت توجه نمی کنم ، کلی عذاب وجدان دارم . ولی ... باز هم بهت توجه نمی کنم ! مسخره ست . نه ؟

بعدالتحریر 5) تعریف جدید از من : سیستمی پیچیده که در فرایند ارتباطات اجتماعی و عاطفیش به شدت هنگ کرده ... همین .

۲۰ دی ۱۳۸۷

شبی که تمام نمی شود

امشب همه بودند . اما من تنها بودم . چراغها همه لبخندزنان روشن بود . اما ... من تنها بودم . جواب sms ها می آمد . درس می خواندند . کتاب من اما از فصل پنجم جلوتر نمی رود . نباید مزاحمشان میشدم . همه جواب میدادند . اما ... من تنها بودم .
همه چیز انگار خاموش بود . حتی دستگاه مشترک مورد نظر .
زمان هم عجب جای بدی ایستاده . جایی که فقط آدم است و خودش . و در اصل هیچ چیز معناداری نیست . حتی کسی نیست که از شب آدم بپرسد . تا جواب بدهم که حال شبهایم را خوب میدانی ...
حال من هم مثل چاههای این خانه های قدیمی گرفته . حال من از زمان ، گرفته . ولی تا صبح باز می شود . قولش را همان زمان لعنتی داده .
و اینکه هیچ خطی را ساده به حال خودش نمی گذارم . و آنها را تا حد ممکن شکنجه می کنم . تا فریاد نزنند که نگارنده ی آنها دلش تنگ است . بدجور هم تنگ است ...
اگر تمام خطوط بی ربط بالا را به هم وصل کنی ، روند قلبم را می یابی . رمزنگاری نشده . ساده ببینش ...

۱۶ دی ۱۳۸۷

آدم تو هر لحظه ای تنهاست


قبلا فکر میکردم یه دوست عالی ، یه همسر خوب میتونه چیزی باشه که دیگه احساس تنهایی نکنی


ولی دارم میبینم که نه ! زکی خیال باطل .

دنیا ، عشق ، زندگی ، خدا هیچ کدومشون اونی نیستن که فکر میکردم

همشون با یه چیزی آلوده شدن

همشون میتونن بزننت تو دیوار

البته این خودتی که باعث میشی بری تو دیوار وقتی که فکر میکنی خدا میتونه چیزی رو عوض کنه !

نه واقعا نمیتونه

اگه به وجودش ایمان داشته باشی هم فقط یه ایمانه واسه اینکه دق نکنی

وگرنه به درد هیچ چیز نمیخوره

شاید اصلا وجود هم نداره و یه چیز ساختگیه


اگه خودت به داد خودت نرسی باید وایسی و تماشا کنی که حقت رو میخورن ، در حقت نامردی میشه ، گولت میزنن و آخرش هم دچار هیچ عذاب الهی ای نخواهند شد ! کلا کشک و دوغ .

دلم میخواد اگه قراره گرگ یا گوسفند باشم ، آقا گرگه باشم و گوشت بره ها رو به دندون بکشم تا اون گوسفنده باشم و وایسم بگم نه خدا پشت و پناهمه





الهه