۸ آبان ۱۳۸۶

موقع تشییع جنازه ، همه به احترام هم کلاهشان را بر می دارند. خیلی خوشایند است . درست لحظه ای است که آدم باید رفتار شایسته ای از خودش نشان بدهد ، احترام برانگیز باشد ، نخندد ، و فقط در درونش خوشحال باشد. اشکالی ندارد. در درون ، هر کاری بلامانع است .







گزیده ای از کتاب " سفر به انتهای شب "

نوشته " فردینان سلین "



۲۹ مهر ۱۳۸۶

مرگ موضوعی بود که داربی در طول این ده روز آن را به خوبی تحلیل کرده بود. مرگ آرامی را در رختخواب به انواع دیگر مرگها ترجیح می داد. هر بیماری طولانی و دردناکی ، برای بیمار و اطرافیان کابوسی است ، اما لااقل این حسن را دارد که همگان را برای خداحافظی نهایی آماده می سازد. مرگ ناگهانی و خشن بدون شک برای خود قربانی خوب است ، اما ضربه اش برای بازماندگان شدید است و پرسشهای دردناکی را برای آنها به وجود می آورد ؛ آیا رنج کشید ؟ آخرین اندیشه اش چه بود ؟ چرا چنین شد ؟ شاهد مرگ سریع عزیزی بودن ، تجربه دردناکی است ....



گزیده ای از کتاب " پرونده پلیکان "

نوشته " جان گریشام "



۲۲ مهر ۱۳۸۶

به یک دوست ...

خسته بود.


از ساعت روی دیوار

از کتابای توی کتابخونه

از بنفشه های توی حیاط

از هوای توی ریه هاش

از زمین زیر پاش

از خدا

از من

از خودش

از همه ...

ازم پرسید چرا دلم گرفته. چرا دلم وا نمیشه ...

بهش درخت توی حیاط رو نشون دادم

گفت یعنی چی

گفتم یعنی مثل یه درخت باش

با اینکه تنهاست

ولی هیچوقت دلتنگ نمیشه

همیشه امیدواره

به اومدن بهار

به برگشتن پرنده به خونش

به بارون ....

یه درخت اینو میدونه

که خدا هست

توی ریشه ش

توی برگش

توی یه شاخه ش

پس مثل یه درخت باش

امیدوار

امید به اینکه بالاخره یه روز زمستون تموم میشه ...

چشماشو ازم برگردوند و به دوردست خیره شد ...

چشماش برق میزد ...

۱۶ مهر ۱۳۸۶

شبی را بی تو سحر کردم


بی آنکه نگاهم را

از سایه ی سردت بدزدم

------------

روزی را بی تو شب کردم

با قدم زدن

در

باغ سبز روحت

و

خندیدم

به

خودم

و سایه ی سرد سنگینی

که

در آن حوالی بود

-----------

سایه ی سنگین سکوت

و

تکه ای از یخ نگاهت

همین ها کافی بود

تا

حضورت را لمس کنم ...