۴ مهر ۱۳۸۷

رفتن

بیدار می شوم تا باز بخوابم ، در بیدار شدن شتاب نمی کنم .

احساس می کنم تقدیر من آنجاست ،

که امکان ترس نمی یابم .

جایی که می بایدم رفت می روم ،

و می آموزم .




سلاخ خانه شماره 5 / کورت ونه گات




نه اینکه این یه تیکه منو له کنه ها ! نه ! فقط می خواستم برم دانشگاه ( شهرستان ) که به این متن برخوردم . گفتم من چرا دوباره کاری بکنم ؟ این بابا که حرف منو زده ! همین رو میذارم اینجا .

هه !



بعدالتحریر : سر میز شام سکوت ناراحت کننده ای حکمفرماست . روز رفتنم جلو افتاده . کسی بغض می کند . من اما خوشحالم . که دوست داشته می شوم . سرشان را به چیزی گرم می کنند . از گوش چشم نگاه می کنم . چشمان کسی سرخ شد . من اما بی تفاوت ، غذایم را کوفت می کنم ...

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

برعکس همیشه که نسکافه بالا می انداختیم ، اینبار کتاب به دست ، گل گاوزبان هورت می کشیم ! چشمانمان سیاهی می رود و خطوط ، حالت سینوسی به خود می گیرند . صداهای عجیبی از اتاق بغل می آید . کسی دارد آهنگ خونه ی مادر بزرگه را نشخوار می کند : خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره ....
تلفن زنگ می زند . با ما کار دارند . صدای خودم را می شنوم . در مغزم می پیچد . آه ! چه صدای خسته ای . امروز کوه کنده ام ؟ نه . اما انگار صلیبی را بر روی شانه هایم به بالای تپه کشیده ام . چشمانم باز نمی ماند . کتاب را می بندم . برای مدت کوتاهی . سلاخ خانه ی شماره پنج . هوم ! خوشم آمده . اسمش بوی خون می دهد . مثل اینکه به یک لیوان گل گاوزبان دیگر احتیاج دارم .
دیگر چیزی به ذهن خسته ام نمی رسد که از آن شاکی باشم و برایش داستان در بیاورم . ساعتی دیگر ، سر شب ، به خواب خواهم رفت . خسته ام . خیلی . آخر امروز صلیب سنگینی را به دوش کشیده ام . درک می کنید که ؟



27 / 6 / 87



۲۵ شهریور ۱۳۸۷

ابدیت

به نظر ما ابدیت همیشه مفهومی نامعلوم دارد که دامنه اش بسیار وسیع است ! آخر چرا باید وسیع باشد ؟ حال تصور بفرمایید که به جای همه این خیالها ، ابدیت عبارت باشد از اتاقی که مانند حمام دِه ، دود زده و در گوشه و کنارش عنکبوت یاشد و تمام ابدیت عبارت از همین باشد .



جنایت و مکافات / داستایفسکی



هوووم ! دیدی یهو 4 تا خط از یه کتاب 800 صفحه ای چطور مغز آدمو بهم میریزه ؟ این 4 تا خط هم با من همین کار رو کرد . قبلا تو هر محفلی سرمو بالا می گرفتم و با غرور در مورد نامحدود بودن ابدیت سخنرانی می کردم . تو این مسئله واسه خودم صاحب نظری شده بودم . ولی یهو این 4 تا خط ذهنم رو به جنب و جوش واداشت . من فکر کردم و فکر کردم . هنوزم دارم فکر می کنم . دارم به این فکر می کنم که چرا انقدر محدود فکر می کنم ؟ چرا هیچ بُعد دیگه ای از یک موضوع رو نمی بینم ؟ هوم ؟ چرا من فکر می کردم ابدیت نامحدوده ؟
چرا که نه ؟ حالا دیگه مطمئنم ابدیت چیزی نیست جز فضایی محصور . حتی به اندازه یه جعبه . هه هه ! آره ! اینجوری کلی از مفاهیم هم تغییر میکنه . خیلی جالب میشه . فکر کن ....

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

ملاقات با خدا

_ خدایا ... ای خدا ... خدای من ... خدای من ...
_ بله ؟
_ هان ؟ کی بود ؟
_ منم دیگه ، خدا !
_ (وحشتزده) ووووی !
_ مگه صدام نکردی ؟
_ ... الان خرق عادت شد . نه ؟
_ زود باش کارتو بگو . می خوام برم .
_ ها ؟ آها !
_خوب ؟
_ ببین خدا ! من یه احساس خاصی دارم . می دونی ؟ بی پروا نیستم . یعنی دلم می خواد که باشم . ولی قدم از قدم که بر می دارم ، سریع میشینم و موشکافیش می کنم ، ببینم کجای این حرکت مشکل داشت ؟ کجاش اشتباه بود ؟ حتما هم یه نقطه تاریک پیدا می کنم . می شینم یه گوشه و حالتهای آدم افسرده رو به خودم میگیرم و وجدانم رو دچار عذاب می کنم . همش به خودم میگم تو روحت ! چرا این کارو کردی ؟ اصلا زیادی فکر می کنم . دارم بهت میگم . هر کاری که تو زندگیم کردم ، دچار این فرایند شده ! می فهمی چی میگم ؟
_ آره .
_ نمی دونم باید چی کار کنم ؟ جون خودت یه کاری واسم بکن !
_ اوهوم !
_ داری چی یادداشت می کنی ؟
_ دارم یه وقت ملاقات برای درمان حضوری بهت میدم !
_ خوبه . مرسی .


از اینجای صحنه به بعد را یک آدم فضول علاف بی کار که بی خود از آنجا رد میشد تعریف میکند :

... خدا ( شنیدم که دخترک او را اینگونه صدا کرده بود ) برگه ای را به دست دخترک داد و دور شد ( به سمت آسمان ) . دخترک در حالی که برگه در دستانش بود ، با نگاه ، دور شدنش را دنبال کرد . و بعد نگاهی از روی رضایت به برگه اش انداخت . زیر لب زمزمه کرد . ( انگار داشت مندرجات برگه را می خواند ) . آن چیزی که من شنیدم ، بدین مضمون بود :


وقت ملاقات جهت رسیدگی به اوامر دخترک . برگه شماره 4371248
مکان ملاقات : هر جا
تاریخ ملاقات : 539 سال و هفت ماه و شش روز دیگر .
امضا : خدا .


آه ! توصیف چهره ی دخترک کمی سخت است . به نظرم چهره اش در هم رفته . اوووووف !
... و دخترک در حالیکه برگه را در سطل زباله ی بغل دستش می انداخت ، دور شد ...

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

همراهی

او را تنها نمی گذارم . هرکجا تنها می رود ، همراهیش می کنم . با لبخندی صمیمانه . روزی از من تشکر کرد . بابت این همراهی گرم . و من و او دوست نامیده شدیم ... .

دارم به این فکر می کنم که نشانه ی دوست واقعی بودن چی می تونه باشه ؟

اینکه با هر گامش تو هم قدمی به جلو برداری ؛

اینکه هرکجا به حضورت نیاز داشت ، تو آنجا و در آن زمان و مکان حاضر باشی ؛

اینکه نگذاری هیچوقت غم تنهایی بر دلش بنشیند ؛

اینکه یک همراه عاقل باشی ؛

اینکه در این همراهی تنها به دوستت فکر کنی ؛

یا اینکه ....

اینجا خود ، معنایی ندارد . تنها او (دوست) است که اهمیت پیدا می کند . و این همراهی یعنی همین .

آهای دوستان ! شب ، هنگامی که در خواب ناز فرو رفته اید ، مرا خواهید دید . نترسید . من ، روح ناآرام من ، تنها گوشه ای می ایستد و به شما نگاه می کند . حضورم را حس کنید . من اینجا هستم . من شما را هرگز تنها نخواهم گذاشت . حتی در خواب ...

حتی اگر این خواب تبدیل به کابوسی شود که نقش اول آن را من ایفا می کنم . باز هم حضور خواهم داشت . حضوری بیمار .

شاید روزی از همراهی من خسته شود . نمی دانم . ولی همین اول دوستی مان این را به او خواهم گفت که هرگاه از این همراهی و حضور مداوم من خسته شد ، مرا آگاه سازد . تا من کمرنگ و کمرنگ تر شوم ... .