۶ شهریور ۱۳۸۷

فرایند مرگ

خیلی ساله که تو لابی هتل ها سرگردونم ، تو می خونه ها و بارها ، سرسراها ، تراس ها و باغ هتل ها تو سراسر دنیا . بیشتر از همه ی افراد خونواده ام عمر کردم . باید همین طور عاطل و باطل ادامه بدم تا این که یه روز با برانکار ببرنم به یه اتاق دنج و خوش هوای بیمارستان . عفریته های سفید خیکی اموراتم رو به دست میگیرن . دائم تخت رو بالا و پایین میکنن . سینی های غذای افتضاح بیمارستان سر میرسن . به فواصل مختلف نبض و فشارم رو میگیرن ، حتی موقعی که خواب هستم . باید همون طور دراز بکشم و گوش بسپرم به خش خش دامن های آهار زده ، صدای بریده بریده ی کفش های لاستیکی روی زمین ضدعفونی شده ، و زل بزنم به وحشت پر از سکوتِ لبخند دکتر . بعد از یه مدت چادر اکسیژن میکشن روم و دور تخت سفید کوچولو پرده میذارن و من باید بدون اینکه بدونم ، همون کاری رو انجام بدم که تا به حال هیچ کس دوبار انجام نداده .





گزیده ای از کتاب " حق السکوت "
نوشته " ریموند چندلر "



۲۹ مرداد ۱۳۸۷

آغوش

زمان را می کُشم


از بس حرامزاده است .

و در روی این خیال واهی گام میزنم :

که باید همیشه جانب تو را بگیرم ،

در تمامی لحظات این زمان .

نمی توانم خودم را از تو دریغ کنم ،

وقتی که صدایت به من می گوید بیا .

و زمانی که می آیم ،

آغوشم را باز می گذارم

تا خودت را پرتاب کنی

میان این همه گرمی آزاردهنده .

و تو فقط عبور می کنی .

با نگاهی که از صدای من هم سردتر است .

و من زمانم را پُر می کنم .

تا دیگر آغوش زیر صفر من

تو را شلاق نزند .

آهای !

به دنبال آغوش باز می گردی ؟

مواظب گرگ های شلوارجین پوش باش .

همان ها که از چشمانشان خون می تراود ،

میان پاکی هوس انگیزت .

آهای !

مواظب لحظه هایت باش .

و مواظب صدایت .

و نگاهت .

تا همچون نوکیسه گان

خرج نکنی این همه ثروت را .

حداقل نه برای این جماعت .

از بس چرت و پرت گفته ام

فاصله ای باورنکردنی میانمان ایجاد شده .

می دانم که مقصرم .

پس هیچ وقت تو را در آغوش نخواهم گرفت

و جاده ای پیدا خواهم کرد


که تو بلد نباشی

و همان مسیر را خواهم رفت

تا انتها .

شاید که خیالت آسوده شود .

از نگرانی های سوزان

و آزاردهنده ام .

۱۹ مرداد ۱۳۸۷

persona

امروز هم مثل بقیه ی روزهای دیگر اجرا دارم . اجرای یک نمایش بر روی صحنه . با نقاب . دیگر برایم تازگی ندارد . آه . ایفای این نقش تکراری . دلم می خواهد این آخرین اجرایم باشد . از ته دل آرزویم این است که بعد از اجرای امشب ، نقابم را بردارم ، تعظیم کنم و این نقاب لعنتی را پرتاب کنم . به نقطه ای بعید . تا همه ببینند که این منم . من ... اووووف . زمان نمایش نزدیک است . نقابم را بر می دارم و به صورت می زنم . بار دیگر خودم را در آینه نگاه می کنم . انگار نقاب جزوی از صورتم است . نه تکه ای مزاحم . آرام به سمت سن نمایش حرکت می کنم ...

... در آن نمایش هم مانند بقیه ی نمایش های این چند سال اخیر ، بهترین بودم . یک اجرای بی نقص . بی عیب . رضایت را در تک تک چهره های تماشاچیان می دیدم . پس از پایان نمایش به مدت طولانی ، تماشاچیان برایم کف می زدند . ایستاده . این شیاطین لعنتی برایم ایستاده کف می زدند . آخ . شیاطین. این تماشاچیان پروپاقرص نمایش های من . تعظیم کردم . لبخندی تصنعی بر لبانم نقش بست . و آرام از گوشه سن خارج شدم . به اتاق گریم رفتم . نقاب را با نفرت به زمین انداختم و با خودم فکر کردم . این همه سال چه بودم و چه خودم را نشان می دادم . من ، یک آدم مزخرف شیطان صفت که هر شب با نقاب یک انسان فرشته نما نمایش اجرا می کند . همه مرا باور کرده اند . صورت خوبم را باور کرده اند . آه . امان از این سیرت ...
می خواهم بروم . اینبار دیگر واقعا می خواهم بروم . نمی دانم به کجا . اما بدون نقاب . می خواهم بروم ...
شاید بروم میان جمع انسان ها و خودم را معرفی کنم . تا آنها بدانند این همه مدت با چه کسی طرف صحبت بوده اند و چه کسی را دوست خود می پنداشتند . نمی دانم . شاید ...

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

20

20 ، 19 ، 18 ، 17 ... طراوت اینجا رو نگاه کن ... کلیک ... 16 ، 15 ، 14 ، 13 ، 12 ... آهای ! به کیک ناخونک نزن ... 11 ،10 ، 9 ، 8 ، 7 ، 6 ... سریع یه آرزو کن ... 5 ، 4 ، 3 ، 2 ، 1 ... فووووووت . ( صدای بلند دست زدن ... )


امروز من وارد یه دنیای دنیای دیگه میشم . دنیای احمقانه ی دهه ی سوم زندگی . دنیای آدم بزرگا . من 20 سالگی رو اینطوری می بینم . با یه برچسب بزرگ رو پیشونی : « آدم بزرگ » .


... هورا ... حالا یه ژست بگیر ! ... کیکو ببُر دیگه ... اون جوری عین قاتلا چاقو رو نگیر دستت ... واااای .... کادوها رو باز کن ... راستی طراوت چه آرزویی کردی ؟ ...


به دوربین خیره شدم . این لحظات ثبت می شود . اعداد حول و حوش هشت است . دارم دنبال یه آرزو می گردم . واسه خودم . نمی دونم . ... واسه خودِ خودم ؟ ... خدایا چه آرزویی بکنم ؟ اوووووف ! چه مسئولیت سختی ...


اَاَاَاَ ... سریع کادوها رو باز کن دیگه ... آخ جون کیکم اومد ... اهالی آشپزخونه ! چایی آمادست ؟ ... انقدر انگشتتو نکن تو اون کیک .... اِاِاِاِ ... چاقو رو نلیس ! ...


20 سالگی خیلی عجیب است . حداقل از بیرون که اینطور بوده . داخلش می روم تا از نزدیک ببینم ...


بعدالتحریر : ... 3 ، 2 ، 1 ..... 20 سالگی پر از آرامشی را برای خودم و اطرافیانم آرزو کردم . به دور از دغدغه های مرگ آور احمقانه . که همه جا دنبالم هستند . مثل یک سایه ...

آرزویم همین بود . خیلی ساده . ولی واقعا حیاتی ...