۶ آبان ۱۳۸۷

کلمات

کلمات در مغزم میپیچند . با ترتیبی نامعلوم .


شبیه یک گیجی ساده .

شبیه سرنگ پر از هوا .

مویرگ های مغزم پاره می شود ،

از فشار این کلمات نامفهوم .

خون گرم ، خون تازه .

جریانی در کار نیست . خون راکد .

خون یا کلمه ؟

مسئله این نیست .

مسئله این گرداب سرد است .

گرداب خشن .

پر از حرف و سکوت .

آه ! ای مغز بیچاره ی من ...

غرق نشو .

در میان این همه کتابهای نو ...





کلمات را می دزدم .

از لای کاغذهایی که بوی چوب تراش خورده می دهند .

کلمات را می دزدم

و همه آنها را میریزم توی گرداب .

گرداب سرد .

پر از حرف و کاغذ سیاه .





گرداب نه !

دنبال سیاهچاله ای می گردم .

در کهکشانی که هنوز نامی ندارد .

تا این همه کلمات عریان را

در آن مدفون کنم .

تا دیگر نامحرمی نگاه تیزش را

به تن لخت آنها ندوزد .

تا دیگر نگاه من نیز

این همه بیشرمی مکتوب را

نبلعد .





سیاهچاله نه !

کسی را می خواهم

کسی که بتوانم این همه کلمه را

با او قسمت کنم .

این همه کلمه

و این همه سکوت .

کسی را می خواهم

که از سکوت پر از حرف و کلمه ی من

کمرش نشکند .





باری بر دوش دارم

که سنگین نیست .

منتها من را له کرده است .

باری بر دوش دارم

که پر از حرف است .

حرف و کلمه .

بارم را به زمین گرم می زنم .

حرف ها می شکنند .

خورده های کلمه پای هر رهگذری را می خراشند .

آهای !

مواظب باشید پایتان را کجا می گذارید .

باید بدانید ....

که کلمات رحم نمی کنند .

۲۸ مهر ۱۳۸۷

دلم یهو تنگ شد / نقطه

دلم یهو واسه خیلی چیزا تنگ شد ... باور کنید خیلی یهویی ...

واسه چیزای قدیمی ... جدید ... حتی اتفاقاتی که هنوز نیفتاده !

دلم واسه یاسی تنگ شد ... واسه لبخندش . واسه " کوبوچ بروچت نوچ شده " هاش .... واسه اون دستش که همیشه خدا یخ بود ... واسه اذیت کردناش به خاطر المیرا ... واسه اون زنگای تفریح بارونی ....

دلم واسه تجریش تنگ شد ... واسه پیاده روی تو خیابون ولیعصر ... از تجریش تا ... تا ته ته دنیا ... واسه اون زمستون سرد . که غلت می زدیم تو یه عالمه برف .... واسه اون حس سردی که بعد کوبوندن برف تو صورتم بهم دست داد ... واسه خندیدن و راه رفتن ... واسه خسته شدن ... خسته شدن به اندازه ی بی نهایت ...

دلم واسه لیلی تنگ شد ... واسه قرار گذاشتنا تو چهارراه قصر ... بعضی وقتا هم دم پارک ... واسه اون عجله هاش ... واسه نشستن تو پارک ... واسه رژه رفتن جلوی قفسه های کتاب کتابفروشی پنجره ... واسه گیج شدن از انتخاب یه کتاب ...

دلم واسه الهه تنگ شد ... واسه صداش ... واسه خونشون ... واسه غذا درست کردنای پر از مسخره بازی ... واسه خندیدن های گذرا و عمیقش ... واسه یادداشت برداری هاش از شعرای سهراب ...

دلم واسه موزه هنرهای معاصر تنگ شد ... واسه اجازه عکسبرداری نداشتن بدون مجوز ... واسه کافه ش ... واسه اون میز کنار پنجره ... واسه اون عکسایی که تو کافه گرفتیم ...

دلم واسه کافه تندیس تنگ شد ... واسه اون جوهای همیشه صمیمی تو اون مکان خاص ... واسه عکسای رو دیوارش ... واسه کیکای شکلاتیش ... واسه سقوط از پارکینگش ...

دلم واسه خیلی چیزای دیگه هم تنگ شد ... ولی ... من الان اینجام و به یاد آوردن این همه چیزای قشنگ فقط منو عذاب میده ... دلم می خواد ... فقط ... دلم می خواد فراموششون کنم ... تا دیگه .... دلم تنگ نشه ...آخه ... من از عذاب کشیدن متنفرم .

۲۲ مهر ۱۳۸۷

سکه و خون

دستم را بر روی بدنم می کشم . خون . سراسر خونی است . کسی اما توجهی نمی کند . می گویم : آهای ! به دادم برسید . تاسف می خورم از این همه بی اعتنایی ماشینی آدم ها . ابروهایم را بالا می اندازم . بار دیگر تکرار می کنم : کسی مرا کمک نمی کند ؟ کسی رد می شود . سکه ای جلوی پایم می اندازد . با نگاه بدرقه اش می کنم . چیزی برای گفتن ندارم . کس دیگری می گذرد . همین طور بعدی . سکه ای می اندازند و همین طور نفر بعد و بعد و بعد ... . بی اعتنا به خون های دلمه بسته ، سکه ها را جمع می کنم و می روم .



بعدالتحریر : ظهر داغی است . خیابان ، خیلی معمولی جریان دارد . کسی از مغازه ای پارچه ای می آورد و روی جنازه ی وسط خیابان می اندازد . خون ، چاله ی کنار جنازه را پر کرده . سکه ها در این ظهر داغ روی آسفالت ، جلز و ولز می کنند .

۱۶ مهر ۱۳۸۷

شاید

احساس بدی دارم . دیگه نمی تونم تو صحبتام تمرکز کنم . یه جور پریشونی اومده سراغم . با ته مایه ای از رخوت ...
شاید دلیلش این باشه که فکر می کنم آدم بی مصرفی هستم . خودمو پرت می کنم تو متن . ولی هیچ وقت نتونستم کاری انجام بدم یا تاثیری بذارم . توی متن ، بیشتر شبیه ویرگول می مونم تا خود کلمه ها و جملات ...
شایدم دلیلش اینه که احساس می کنم دیگه ظرفیت لبخند زدن و شنیدن رو ندارم . همش تو این مدت دارم با خودم فکر می کنم پس من چی ؟ کیه که به من لبخند بزنه و منو بشنوه ؟ چرا همش من ؟
نمی دونم ... شایدم هیچ کدوم از اینا نباشه . شاید فقط یه حس احمقانست . شاید ...


بعدالتحریر : تو کلاس نشستیم . استاد هنوز نیومده . دارم نگاه می کنم . به کف زمین . می شنوم . صدای پچ پچ رو از بغل . به من میگن چمه ؟ من ؟ نمی دونم . واقعا نمی دونم . فقط می دونم که خودم نیستم . نمی تونم شاد باشم . نمی تونم با سرزندگی سر به سر بچه ها بذارم . همه از همین تعجب کردن . منتظر بودن من با خنده ترم رو شروع کنم . بپرم تو کلاس و تیکه بندازم و بخندیم . ولی من این کار رو نکردم . چون من خودم نیستم . هه ! شایدم تازه دارم خودم میشم . شاید ...

۱۲ مهر ۱۳۸۷

لمس

بی هیچ صدایی برایت می نوازم . سازم را در دست می گیرم و چشمهایم را می بندم . پلک ها را بر هم می فشارم تا نت ها را به خاطر بیاورم . دستانم بر روی ساز می لغزند . شور است و غوغا . و تمام اینها به خاطر تو . مگر به غیر از تو کس دیگری هم در اتاق هست ؟
موسیقی در مغزم غوغا می کند . پاهایم به حرکت در می آیند . توان نشستن ندارم . می ایستم . نه . پرواز می کنم . با ساز می رقصم . رقصی همچون رقص سماع . همانقدر آسمانی . همانقدر پرشور . نمی بینمت . چشمانم هنوز بسته اند . سرگیجه گرفته ام . اما نمی ایستم . تو را در خیالم مجسم می کنم . در خیالم ، سر انگشتانم را به سویت دراز می کنم . با دستت برخورد می کند . و من ... می ایستم . ناگهان . با چشمانی باز و خاموش . و ... تمام شد . همین بود تمام رویا و شور من . لمس یک لحظه ی تو .