۳ شهریور ۱۳۸۹

بی نتیجه



برای لبخندهایم جواب نمی‌خواهم. اصلا گوش نده که چگونه لبخند می‌زنم. و یا حتی چرا. اصلا دیگر حق نداری که بپرسی چرا دیگر لبخند نمی‌زنی. نخواهم زد. برای تو که مهم نیست. هست؟ تو فقط دوست داری خودت باشی و خودت. بودن من در کنارت یک دروغ است. دروغی که هم من به خودم می‌گویم و هم تو به خودت. سخت نیست. لحظه‌هایمان دروغ شده. لحظه‌های پر از لبخندمان دروغ شده. دروغ‌هایمان پر از لبخند است. با لبخند دروغ می‌گوییم و ...
هاه ! این همه دروغ را بین این خطوط باور می‌کنی؟ این همه لبخند را چطور ؟


بعدالتحریر توضیح دهنده (!!) : مرسی لیلت عزیز . این دوست گرامی به مطلبی اشاره کرد که به نظرم بهتره خودتون تو قسمت کامنتای همین پست بخونیدش . تاکیدم روی کامنت لیلت و قسمت "قابل توجه همه" ست ...  پیشاپیش سپاسگذارم !!  :)

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

"یک شخصیت" یا در خاطرات من چه می گذرد ؟

قبل التحریر : "یک شخصیت" شاید ادای دینی باشد به آدم‌ها. آنهایی که "نباید" فراموش شوند.



تصویرهای کودکی من خیلی کمند. خیلی. آنهایی که رنگی باشند و با وضوح بالا، به ندرت در مغزم رژه می‌روند. حتی عکس‌ها هم هیچ کمکی نمی‌کنند. هیچ کمکی …
دایی مادرم بود. کارش نقاشی بود. تابلو نه. ساختمان. الحق هم در کارش استاد بود. یکی از تصویرهای واضح کودکی من متعلق به اوست. که :
داشت راهروی خانه‌مان را رنگ می‌زد. مادر و پدرم کارمند بودند و طبعا خانه نبودند. فکر می‌کنم فقط من و مادربزرگم در خانه بودیم. آن روزها تب موسیقی گرفته بودم. پدرم سنتوری داشت که انگار دست هیچ کسی به آن نخورده بود. نمی‌دانم آن سنتور خانه ما چه کار می‌کرد. ما که هیچ وقت اهل موسیقی نبودیم. به هرحال آن زمان خوشم می‌آمد صدای سنتور را در بیاورم. فکر کنم … چه می‌گویند به آنها؟ … فکر می‌کنم آن چوبهایش را دوست داشتم. آن دسته های چوبی را. همان‌ها که شبیه "ع" بودند. آن روز نشستم توی راهرو و شروع کردم به نواختن. نواختن که چه عرض کنم. دویدن! البته روی مخ نقاش عزیزمان. و او مدام از اول تا آخر به من لبخند می‌زد و از کارم تعریف می‌کرد. و من حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر عذاب وجدان دارم. آخر یکی نبود به من بگوید این صدای ناموزون، موسیقی نیست. آه … چه تحملی داشت آن بیچاره. آن روز، آن سنتور، آن چوبها، آن مخمل قرمز، آن رنگ استخوانی و کرم دیوارها و کمد، آن موکت سبز و آن لبخند خوب در خاطرم مانده. خوب.


بعدالتحریر1 : چند وقت پیش سالگردش بود. سالگرد فوتش. از بین فوامیل، او جزو معدود افرادی بود که تصویری روشن در کودکی‌ام از او داشتم. روحش شاد.


۲۲ مرداد ۱۳۸۹

هذیان های نیمه شب

شب انگار از نیمه گذشته بود . اصلا شاید بهتر باشد بگوییم تا صیح چیزی نمانده بود. خواب بودم یا بیدار؟ یادم نیست. فقط زمزمه‌هایم یادم مانده : لعنتی، لعنتی، لعنتی ...
خودم هم تعجب کرده بودم. اما حس عجیبم را خوب یادم مانده. خوب.

آدم‌هایی راکه دوست داری. و آنها عالی هستند. اما خوشبخت نیستند. یا حداقل این احساس راندارند. گاهی آنقدر به این آدم‌ها فکر می‌کنم؛ گاهی آنقدر به عالی بودنشان فکر می‌کنم که ... که احساسات غریبشان شب‌ها آن طور مانند پتک در خواب و بیداریم فرود می‌آیند.

برای خودم هم عجیب است. که آدم‌ها هنوز انقدر برایم مهمند.

-----------------------------------------------------------------


----------------------------------------------------------------

بعدالتحریر کتابی : زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه به گوش اما غیر خلاق به اوج خود می‌رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی رژیم کم کم ترک برمی‌دارد. به دلیل کندی‌اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه‌ی فکری و روحی به سایر حوزه‌های زندگی سرایت پیدا می‌کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می‌گیرد و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا، که کسی نمی‌تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد انعکاس می‌یابد. قدرت توتالیتری معمولا منکر می‌شود که اصلا بحرانی وجود دارد و می‌کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می‌کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسان بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می‌دهد : حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می‌شود، و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.



روح پراگ / ایوان کلیما


۱۸ مرداد ۱۳۸۹


اینجا خیلی راحت نیست. می‌دونم. اما خوبیش اینه که همه چیز سر جاشه. درسته این خونه‌ی جدید، حیاط خلوت نداره. اما تیر و تخته‌هاش همون جایی هستن که باید باشن. خلاصه اینکه ممکنه خیلی از مهمونام وقتی میان اینجا یخورده بهشون سخت بگذره؛ ممکنه اینجا کوچیک باشه، حتی ممکنه خیلی از دوستام دیگه اینجا نیان. از بس که دوره ... اما ... اما دنجه. یعنی من میخوام که دنج باشه. اون میز کوچیک با اون چندتا صندلی لهستانی رو واسه همین اون گوشه گذاشتم. که وقتی شما در می‌زنید و میایید تو، انقدر ناراحت یه گوشه وانستید. نمی‌دونید با چه مشقتی از تو انباری خونه پدربزرگم پیداشون کردم . نترسید سالم سالمن. پس ... منو تو خونه‌ی جدیدم تحمل وهمراهی کنید. راستی ... چرا دم در واستادید؟ اینجا یه لیوان شربت بیدمشک پیدا میشه. خنک، اونم تو این هوای گرم. پس بفرمایید تو ...
:)

۱۳ مرداد ۱۳۸۹

شهرها و آدم ها

سلام. خوب به نظرم یه کم معلوم بود که "نبودم"! اما به نظرم این می‌تونه بهترین نبودنی باشه که برام رخ داده!





با اصرار زیاد من، خانواده تبریز را برای سفر تابستانی انتخاب کردند. دلیل من برای این اصرار، فقط دیدار دوستانی بود که تا به حال فقط خوانده بودمشان. و حالا فکر می‌کردم وقتش رسیده که ببینمشان. هیچ ذهنیتی از تبریز نداشتم. فکر می‌کردم شهری‌ست مانند باقی شهرها. مثلا اگر می‌خواستم خیلی آرمانی تصورش کنم، تبریز را شبیه شیراز می‌دیدم. شهری که واقعا دوستش داشتم. اما چه خیال باطلی. تبریز را دیدم. و تازه فهمیدم "شهر" یعنی چه ...
اصلا شهر یعنی چه؟ شهر نه. کلانشهر یعنی چه؟ تا می‌گویند کلانشهر، شما تهران را تصور می‌کنید. اصلا تهران را زیادی آرمانی تصور می‌کنید. خدای من! اصلا تا به حال پایتان را به تبریز گذاشته‌اید تا بفهمید "شهر" یعنی چه؟ تهران دهاتی بود که شد شهر! اما تبریز شهری بود که شد کلانشهر. به معنای واقعی کلمه. مدرن اما اصیل. زیبا و تمیز. وسیع، شکیل و بافرهنگ. بدون هیچ مدل گدا و متکدی ... باورتان می‌شود یک "شهر" همه این چیزها را با هم داشته باشد؟ هاه! یاد کثیفی و غیراستاندارد بودن مدل شهرسازی و تمام متکدیان عزیز ولایتمان، تهران افتادم!
از شیفتگی‌ام نسبت به شهر تبریز که بگذریم، به آدمهایش می‌رسیم. اولا که از همین تریبون تمامی حرف و حدیث‌های پشت سر آدم‌های نازنین تبریز را قویاً تکذیب می‌کنم. (به خصوص مسائلی در مورد آدرس پرسیدن! چون بارها خلافش به ما ثابت شد!) مسئله دوم که البته نوعی انتقاد هم محسوب می‌شود، اصرار بیش از حد این مردمان نازنین بر ترکی صحبت کردن بود. حتی وقتی با فارسی‌ترین لهجه‌ی دنیا ازشان سوال می‌پرسیدیم! شاید این به مخیله‌شان خطور نمی‌کرد که عده‌ای مسافر بینوا پیدا می‌شوند که ممکن است ترکی متوجه نشوند!! چه می‌دانم؟ و اما سوم ... سوم، مها و سحر ! این دو موجود، همان بهانه‌های من برای اصرار به این سفر بودند. و عجیب بهانه‌های دوست‌داشتنی‌ای هم بودند این دوستان عزیز. دیدن آدم‌هایی که طی دوران وبلاگ نویسی و این دو، سه سال فقط خوانده بودمشان برایم زیادی هیجان انگیز بود. فقط دلم می‌خواست کاش می‌توانستم بیشتر در تبریز بمانم تا بتوانم بیشتر در این آدم‌ها حل شوم. سحر و مهای عزیز، شیرین بودند. زیاد.
و آخر اینکه : تبریز و خیابان‌های دوست‌داشتنی‌اش که جان می‌دهند برای قدم زدن‌های طولانی، تبریز و ارزانی بی نظیرش نسبت به کلانشهر بودنش، تبریز و آدم‌های فهیمی که می‌توان رویشان برای دوست بودن حساب کرد و تبریز و کلی چیزهای دیگر، گزینه‌های خوبی برای زندگی کردن به شمار می‌روند. می‌شود برای کوچ کردن رویش قویاً حساب کرد. شاید روزی این کار را کردم. البته هروقت ترکی را کامل یاد گرفتم !!! اوهوم !


بعدالتحریر بی ربط : من، دیروز آغاز شدم !! همین .