۲۸ تیر ۱۳۸۹

حضور

دوستی باید پر از حضور باشه. تا قشنگ جا بیفته.

این از اون جمله‌هاست که یادداشتش کردم جایی و هرازگاهی نگاهم میفته بهش و بسته به حال اون موقعم واکنش نشون میدم. ولی اکثر اوقات این جمله منو غمگین میکنه. من از نگارش جمله‌هایی که غمگینم کنه لذت نمی‌برم. اما بعضی وقتا لازمه به خودت نهیب بزنی که : آهای! چرا نیستی؟
خیلی‌هاتون دوستایی دارید که رابطه‌ی عاطفی قشنگی باهاشون برقرار کردید. تا حالا فکر کردید این رابطه‌ی دوست داشتنی چجوری شکل گرفته؟ دلایلش زیاده. تحمل، تفاهم و خیلی چیزای دیگه. تا حالا به حضور هم فکر کردید؟ یعنی اینکه یکی از دلایل این روابط و زیباییشون، حضوره. اینکه شما برای هم، هستید. حضور دارید، وجود دارید. نمی‌دونم می‌فهمید چی می‌گم یا نه. مثلا یک روز رو در نظر بگیرید. از اون روزای بی خودی که دل آدم یهو می‌گیره. یا یه اتفاق بی خود میفته. و شما فقط می‌تونید به "دوست" پناه ببرید. تماس می‌گیرید و "دیدار" میسر میشه. و شما در یک حاشیه امنیت ذهنی و عاطفی به نام "حضور داشتن یک دوست" قرار می‌گیرید. همینو می‌خواستم بگم. شما دوستا، برای هم وجود دارید. هر لحظه از زمان. اما من ... . فکر کنم واسه همینه که احساس تنهایی می کنم.

ثبات خیلی چیز خوبیه. باور کنید. حتی ثبات مکانی.

بعدالتحریر : دانشجوی شهرستان بودن، تنها بدی‌ای که برام داشت این بود که سال‌هاست نتونستم برای دوستام "حضور" داشته باشم. و این نبودن، حضورهای قبلیم رو هم کمرنگ کرده. بی‌انصافی بزرگیه. خیلی بزرگ.

۲۲ تیر ۱۳۸۹

قرابت آسمانی

چی کار کنم با خودم؟ می‌گم دل ِ من ... اما هیچی پیش نمی‌ره. نه حتی قلم ... میدونی چرا؟ چون این روزا هیچ حسی ندارم. فقط دلم می‌خواد جا به جا بشم. افقی یا حتی عمودی. دلم پرواز می‌خواد. نه حتی با هواپیما. دلم می‌خواد بال بزنم. دستامو تکون بدم و بپرم. هی! ببین! این اصلا مهم نیست که میشه یا نمیشه. یا حتی ممکنه پیش خودت بگی آخه چجوری؟ اینا هیچ کدوم مهم نیستن. مهم اینه که من "دلم" می‌خواد. یا شایدم باید اینجوری بنویسمش : من دلم "می‌خواد" . با تاکید روی خواستن. نه روی دل. من می‌خوام. نه. اصلا من نیاز دارم. که یه چند متری از زمین فاصله بگیرم. برم اون بالابالاها. نزدیک اون ابره. خودمو بهش نزدیک کنم. بهش لبخند بزنم. تا شاید دلش بسوزه و بباره. بعد همین‌جوری که دارم دستامو تکون میدم، واسه خودم تو آسمون بازیگوشی کنم. از این ور، به اون ور ... کاش میشد. اصلا باید امتحان کنم. یه پنجره‌ی باز لازم دارم و ... اوهوم. هست. دستامو باز می‌کنم. نباید پایینو نگاه کنم. قراره اون بالابالاها بپرم. آره. خوب. یک، دو، سه ... سلاااااام آسموووووون ...



بعدالتحریر1 : تو میدونی من چرا دست از سر "دل" بر نمی‌دارم؟

۱۶ تیر ۱۳۸۹

الگو

هرکی توزندگیش یه الگویی داره. حتی اگه خودشم ندونه! منم همیشه فکر می‌کردم جزو اون دسته از آدمام که قراره الگو بشن! نه اینکه الگو داشته باشن. اولی هنوز تحقق پیدا نکرده. تازه فکر کنم پسرفت هم داشتم. اما در مورد الگو داشتن، تازه کشف کردم که الگوی من کیه! آدم معروفی نیست. می‌تونست باشه. چون استعداد و هوش معروف شدن رو داشت. اما یه مهاجرت لعنتی باعث دو اتفاق مهلک شد. یکی اینکه استعدادهای الگوی من شکوفا نشد. و دومین اتفاق مهلک اینکه باعث شد من شکل بگیرم! میدونم! دارم زیادی پیچیدش می‌کنم. الگوی من مادربزرگمه. سارا تاجران. متولد 1298 شمسی. البته خودش میگه به خاطر سربازی نرفتن برادرش سنشو زیاد کردن. ولی به هرحال تو همین حدود سن داره. الگوی من 91 یا هشتاد و خورده ای سالشه.

از نظر شما چه چیزهایی تو یک فرد باعث میشه اون فرد تبدیل به الگو بشه؟ مولفه‌های من اینان : مدیریت، درایت، هوش و سیاست. باورتون بشه یا نه، همه اینا تو "سارا" هست. واسه همین میگم اگه تو نوجوونی از روسیه به ایران مهاجرت نمی‌کرد و تو همون شوروی خراب شده می‌موند، الان وکیلی، وزیری، مدیری، صاحب نظری، چیزی شده بود. خودش هم همیشه از معلمش نقل قول می‌کنه که می‌گفت سارا تو حتما حقوقدان خوبی میشی. (تو این سن، سواد خوندن و نوشتن لاتین رو داره) اما اون معلم بیچاره نمی‌دونست دست تقدیر، اجبار و سیاست لعنتی باعث میشه مادربزرگ من به ایران ِ محروم در اون زمان بیاد و راه پیشرفتش بسته بشه.
منتها هنوز هم با این سنش گاهی حرکات، حرف‌ها و عکس‌العمل‌هایی نشون میده که منو وادار به تحسینش میکنه. وقتی پسرشو از دست داد، مقاومتی در اون دیدم که حیرتم رو برانگیخت. سیاستش تو روابطش با عروسها و کل فامیل هم دیدنیه. تا به حال نشده کسی ازش برنجه. و هیچ کس نتونسته ازش آتو بگیره که تو توی این همه بچه و نوه و اطرافیان به فلانی بیشتر از من توجه کردی. و این به نظرم برای یه مادر میتونه بی نظیر باشه. اهل مظلوم نمایی هم نیست. هرگز. اجازه نمیده کسی حتی دستشو بگیره. حاضره قدم به قدم از دیوار کمک بگیره برای راه رفتن، اما تحمل دیدن عصا رو نداره. اصلا کمک گرفتن رو یه جور ترحم میدونه ... به نظرم پشتکارش هم بی نظیره. خلاصه اینکه به این افتخار می‌کنم که از نظرش من، بین حدود 30 تا نوه و نتیجه و نبیره و ندیده و غیره محبوبترین نوه‌ش هستم. هرچند اینو هرگز پیش بقیه نمیگه (واین هم از سیاستشه) اما میشه از صداش و چشمای خاکستریش خوند ... دوستش دارم. و خوشحالم از اینکه هست تا من بتونم بهش افتخار کنم. امیدوارم که مانا باشه ... همین.



بعدالتحریر کتابی : دلتنگی عجیبی بر جهان سایه افکنده. هرقدر چیزی بزرگتر و باشکوهتر باشد، دلتنگی عمیق‌تری برای رسیدن به آزادی و رستگاری احساس می‌شود. به راستی چه کسی به دلتنگی یک دانه شن اهمیت می‌دهد؟ چه کسی به دلتنگی و شرح مصیبت‌های یک شپش گوش می‌کند؟ اگر هیچ چیز وجود نداشت، هیچ کس برای هیچ چیز احساس کمبود و دلتنگی نمی‌کرد.


یاستین گوردر / مایا