۶ تیر ۱۳۸۶

هذیونیات

مثل همیشه ، با همون تیپ همیشگی داشتم از اون مسیر همیشگی برای هدف همیشگیم می گذشتم ... یهو نمی دونم چی شد ، شاید بهم الهام شد یا شایدم خیلی الکی دلم خواست که اون در قدیمی رو که تو مسیرم بود ، باز کنم. احساسم بهم می گفت که پشت اون در چیزی هست که همیشه دنبالش بودم. نمی دونم. به هر حال تصمیم خودمو گرفته بودم ... باید بازش می کردم. به نظر کار ساده و مسخره ای میومد. ولی با اولین تلاش فهمیدم که زیاد هم درست فکر نمی کردم. یعنی حتی نزدیک شدن به اون در هم به نظر کار حضرت فیل میومد. اخه هر وقت بهش نزدیک میشدم ، یه بلای آسمونی یا زمینی منتظرم بود. روز اول نزدیک بود جزقاله بشم ! روز دوم نزدیک بود خفه بشم ! ( چراشو نپرسید که گفتنی نیست ) روز سوم نزدیک بود سیل منو ببره ! روز چهارم نزدیک بود اون قلوه سنگی که نمی دونم چه جوری از آسمون افتاده بود ، بخوره تو مغزم ! روز پنجم و روز ششم و روز هفتم و ... . و بالاخره یکسال از اون روزی که این فکر احمقانه افتاد تو مغزم گذشت. شاید فکر کنید من آدم روانی ای هستم یا شایدم خیلی بیکار بودم که تا الان با گذشت یکسال یا دقیقتر 366 روز ( آخه امسال کبیسه بود ) هنوزم دست از سر کچل اون در بر نداشتم. خودم هم هنوز به نتیجه ای نرسیدم ... ولی تصمیم خودمو گرفتم. فردا رو هم به سراغ این در میرم ، اگه باز شد که چه بهتر وگرنه دیگه هیچوقت بهش فکر نمی کنم و دست از سرش بر می دارم ... خوب ، امروز ، فرداست ! من الان جلوی اون در لعنتی ام ... تا الان که 3 دقیقه است اینجا واستادم ، هیچ اتفاقی نیفتاده و این یه رکورد تو این 366 روزه. بیشترین زمان برای هیچ اتفاقی نیفتادن 2 دقیقه و 41 ثانیه بود ... خوب ... امتحان می کنیم ... به نظر میاد که قفل نباشه ... پس 1 ، 2 ، 3 ... باز شد ... خدای من ... حدس می زنید چی پشت این در لعنتی باشه ؟ هان ؟ خوب ، مثل اینکه دوباره باید از اول شروع کنم. آخه الان یه در بسته ی دیگه رو به رومه ... !



آغاز

خدا آغاز را بیهوده خلق نکرد ... پس برای اینکه همین جوری الکی کار پر فایده ای کرده باشیم پس آغاز می کنیم ....