۷ شهریور ۱۳۸۸

نامه ای به خود

بازم یه بازی وبلاگی . نامه ای به خود . به نظرم جالب اومد . خوب منم نوشتمش . همین .



سلام طراوت ! میخواستم اینو همین اول کار بدونی که نوشتن برات خیلی سخت بود . اما دلم میخواست اینکارو بکنم . میفهمی ؟ دلم خواست .
وقتی بچه بودی ، اصلا نمیفهمیدمت . یعنی فکر میکردم اصلا مهم نیست که وجود داری یا نه . تازه چند سالیه حس میکنم بودنت یعنی یه نقطه از دنیا . یعنی اینکه وجود داری . مهم نیست نقطه پررنگی باشی یا کوچیک یا بزرگ . بودن ، به اندازه کافی شگفت انگیز هست . من ، برخلاف بقیه میدونم تو کلّت چه مزخرفاتی میگذره . لازم نیست واسه من یکی هم آسمون ریسمون ببافی . آره طراوت . من یکی خوب تو رو میشناسم . اگرم نشناسمت حداقل اون لحظاتی که برات تو زندگیت مهم بوده ، همیشه باهات بودم . اون شبایی که دوست داشتی بشینی لبه پنجره و زل بزنی به مهتاب روی کوهها و دلت واسه صدای شغالا قنج بره . اون شبای سرد رو یادته ؟ شبای تنهایی . نه ... منم باهات بودم . و با تو عطر یاسمن رو توی چای سبز استشمام میکردم . عجب لحظاتی بود ... یادته ؟ هه ! نمیخوام سرت منت بذارم . ولی خوب به نظر من خیلی مهمه که اون لحظاتی که واسه آدم خیلی خیلی مهمه ، یکی بفهمتش . به زبون نه . با تک تک سلولا . آره طراوت . منم اونجا بودم و برق نگاهتو میدیدم . لبخندتو میدیدم . اون کله ی شلوغتو میدیدم که پر بود از کلمات مبهم . هوووم ...
طراوت ، میدونی ؟ درسته که گاهی حالم ازت به هم میخوره ولی برات خیلی احترام قائلم . چون یه اخلاقایی داری که این اخلاقا باعث میشه اطرافیانت و حتی خودت ازت متنفر بشن . و اینکه این اتفاق (تنفر) هنوز نیفتاده یا شایدم افتاده ولی بروز داده نشده ، احترام شدید منو برمی انگیزه . ما با هم رفیقیم دیگه . نه ؟ پس بذار باهات روراست باشم . میدونم که روراست بودن رو خیلی دوست داری . هه هه ! خوب مسئله همین جاست . تو تظاهر میکنی که خیلی چیزا رو دوست داری ولی نداری . همین روراست بودن. نچ ! نه دوستش داری نه خودت با کسی روراستی . فقط دلت میخواد که باشی . اما نیستی . همین دیگه . اینکه رفتارات باعث میشه حتی خودتم گول بخوری به نظر من قابل احترامه ! گاهی باید به شیطان هم تعظیم کرد ...
خلاصه اینکه با تمام عیب هایی که داری که خیلی زیاد هم هستن و خودت تک تکشون رو خوب میدونی ، ازت خوشم میاد . نه از این خوش اومدنای معمولی . نفرت من از تو به درجه ای از اشباع رسیده که دیگه چاره ای جز دوست داشتن تو ندارم . میدونم که حسمو میفهمی . یعنی راستش فقط تو میفهمیش . همونطور که تو رو فقط من میفهمم . امیدوارم همچنان دوست هم بمونیم .
راستی دیروز با مامانت صحبت میکردم . ازت خیلی شاکی بود . میدونم که نمیتونی اخلاق بی خودتو اصلاح کنی . ولی ... مامانت گفت بهت بگم بیست و چهار ساعته تو اتاقت هی کتاب نخون و فیلم نبین . کور میشی بچه ! یا حداقل صاف بشین !!! باور کن این فقط یه نقل قول بود . همین .

پ.ن : انقدر خودتو شکنجه نکن . این کارا آخرو عاقبت نداره !




تنها همدمت / توی یه عصر تابستونی مزخرف





بعدالتحریر کتابی : کتاب از شیطان آموخت و سوزاند ( فرخنده آقایی ) برنده جایزه منتقدین مطبوعات سال ۸۵ رو تموم کردم . وقتی خط آخرشو خوندم از خنده منفجر شدم !!! احساس کردم نویسنده ، خواننده هاشو مسخره کرده . آخه میدونید ؟ تهش هیچی نشد . یعنی حتی همون "هیچی" هم اتفاق نیفتاد . تا حالا شونصدتا کتاب با پایان باز و از این جور چیزا خوندم . ولی این یکی از اون جنس نبود . خیلی برام عجیب بود . هنوز باورم نمیشه . میخوام به نویسندش پیشنهاد بدم که جلد دومش رو هم بنویسه تا شاید حداقل تو اون جلد داستان تموم بشه ! هه !

۴ شهریور ۱۳۸۸

خدا بودن

ناشناس : ( همچون مرد آراسته ای در آثار اسکار وایلد . )


من ازتون متنفرم . از انسان بودنتون ، از حیوون بودنتون ، از کوته بینیتون ، از حماقتتون ! فکر میکنین در این شرایط خدا بودن کار آسونیه ؟

( مینشیند و پاهایش را با ظرافت روی هم می اندازد . )

من همه چیز دارم ، همه چیز هستم ، همه چیزو میدونم . گِرد ، سیر ، پُر مثل یک تخم مرغ ، با دلِ آشوب ، از همان سپیده ی دنیا بیزارم . چه چیزی میتونم بخوام که نداشته باشم ؟ هیچی ، غیر از یک پایان ! چون انتهایی ندارم ... نه مرگی ، نه آخرتی ... هیچی ... حتی به هیچ چیز ، غیر از خودم ، نمیتونم ایمان بیارم ... میدونی خدا بودن یعنی چی ؟ یعنی بودن در تنها زندونی که نمیشه ازش فرار کرد .

فروید : پس ما چی ؟

ناشناس : کی ما ؟

فروید : ما انسان ها ( مکث میکند ) ما براتون سرگرمی نیستیم ؟

ناشناس : شما خودتون کتابهایی رو که نوشتین دوباره میخونین ؟

( فروید جواب منفی میدهد . ناشناس دنیا را خلاصه میکند . )

بالاسرهیچی . همه چی زیر سر . من همه چیزو آفریدم . هرجا برم ، یا خودم یا خلایق خودم رو میبینم . آدما هیچ وقت فکر نمیکنن که خدا چقدر میتونه تنها باشه ! همه چیز بودن ، خیلی خسته کنندست ... حس تنهایی ...

فروید : ( آرام ) تنهایی پادشاهانه ...





نمایشنامه مهمان ناخوانده / اریک امانوئل اشمیت / نشر نی

۳۱ مرداد ۱۳۸۸

خرده جنایت های من

+ سرمو گذاشته بودم رو بالش و داشتم دیوار سفیدو رصد میکردم . خودکار سیاهه رو برداشتم و با خیال راحت خط خطیش کردم . دیوارو میگم . بعدش نشستم با تُف پاکش کردم . خیلی حال داد . فقط اینکه ... به نظرم جاش مونده !

+ من با تو و تو و تو و یکی دیگه دوستم . بعدش یکی از این "تو"ها میاد به رابطه ی من با "تو" اولی که گرمتره ، حسادت میکنه . و گند میزنه به این رابطه . من الان باید از کی متنفر باشم ؟ میدونی ؟ من حالم از اون مامان ، بابای هممون به هم میخوره . جسارت نشه . آدم و حوا رو میگم . اوهوم .

+ اه اه ! خیر سرمون الان تابستونه مثلا . الان نخوابیم کی بخوابیم ؟ دو روز دیگه که باید هلک هلک کله سحر که همه جک و جونورا خوابن ، از خونه بزنیم بیرون و بریم سر درس و مقشمون و یه روز کوفتی دیگه رو شروع کنیم ؟ چند وخ پیش واسه اولین بار تو زندگیم تا ساعت یازده صبح خوابیدم . مامانم اونروز بابامو در آورد از بس غر زد . میگفت خوب شب زودتر بخواب بچه و فلان و فلان و از این حرفا دیگه . منم فرداش زنگ ساعتو گذاشتم هشت صب . بیدار شدم . تمام روز نشستم جلوش ، زل زدم بهش و توی روش خمیازه کشیدم !! به این میگن راهکار هذیونی – ابلهی ! جواب میده !

+ یه مشکل عظیم در حد فیل ! چن وخته نمیتونم الکی بخندم و خوش باشم . گاهی میتونستم خودمو گول بزنم . ولی دیگه جواب نمیده . شاید اثرات این کتابست که خوندم . نوای اسرارآمیز / اریک امانوئل اشمیت . یه جا یارو تو این کتابه گفت خیلی مسخره و عادی و مزخرفه که کاری کنیم که همه مردم دوستمون داشته باشن و براشون باحال به نظر بیاییم . دوست دارم مردم حالشون از من به هم بخوره . البت اینا عین جمله های کتابه نبود . یه چیزی تو همین مایه ها بود ! خوب منم خوشم اومد . حالا فک میکنم واسه همین خاطره که لبخند الکیام که باعث میشد همیشه مقبول به نظر برسم محو شده . آخ جون ! دارم نفرت انگیز به نظر میام ! هه !

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

از کجا معلوم ؟

از کجا معلوم ؟ هان ؟ از کجا معلوم اون دختری که تو واگن مترو آویزون شده به میله و داره بهت لبخند میزنه من نباشم ؟ از کجا معلوم اون دختر قدبلند که شال سفید انداخته و به من زل زده تو نباشی ؟ یا اون دختری که تو تاکسی ، بغل تو نشسته و مانتوی طوسی پوشیده من نباشم ؟ یا اونی که واستاده بود کنار خیابون و زل زده بود به ماشینا ، تو نباشی ؟ اصلا از کجا معلوم اونی که تو ولیعصر بهم تنه زد تو نباشی ؟ یا اون دختری که واستاده بود کنار تو منتظر اتوبوس من نباشم ؟


میبینی ؟ اینجایی که ما هستیم ، خیلی دنیای عجیبیه . همه همدیگرو به اسم میشناسیم . اما ... تو دنیای واقعی ... هروقت از خونه بیرون میرم ، سعی میکنم به چهره ی آدما دقیق بشم و بهشون لبخند بزنم . خدا میدونه اونا کین . یا بذار اینجوری بگم . خدا میدونه اونا میتونن تو باشن یا نه . تویی که با من از خودت میگی . تویی که تو نوشته هات خودتو رو میکنی و ورق میزنی . شاید تو ، همونی باشی که الان روبروی من نشسته و داره قهوه شو مزه مزه میکنه . من نمیدونم . شاید خدا بدونه . یا ... حتما خدا میدونه . حتما .

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

من عصبانی نیستم

بعضیا انقدر واسه خودشون احترام قائلن … غرور و عزت نفس دارن … که وقتی حس میکنن … فقط حس میکنن که کمی … فقط کمی افتادن رو دور تکرار … یا یه کمی سطح خلاقیتشون … فقط کمی افت کرده ، خیلی خیلی مودبانه و محترمانه … دارم میگم خیلی خیلی ها … میان و خداحافظی میکنن و وبلاگشونو حذف میکنن و میرن میشینن گوشه خونه یا کتاب میخونن یا میل و کاموا میگیرن دستشون یا آشپزی میکنن یا اصلا هرکار دیگه ای . به هر حال معتقدن این کارا آخر و عاقبتش بهتره . اما من چی ؟ یه پرروی تمام عیار . همچنان دارم خودمو به بدترین وجه ممکن تکرار میکنم … دارم میگم بدترین وجه ممکن … من … سرشار از این صفتم : اعتماد به نفس کاذب … همین .



این روزا افتادم رو دور نفرت . نفرت از چیزایی که واسه خودم ساختم . از روابطی که ساختم . از دوستا … از اخلاقم … از همه چیزم . چون حس میکنم همه چیزم زیادی مصنوعیه . مثل با هم بودن هامون . با هم بودن هایی که به لعنت خدا هم نمی ارزه . از بس روابط داخلش حال به هم زنه . وقتی نمیتونم مثل خیلیای دیگه با دوستام راحت باشم …ساده و صمیمی و راحت … این یعنی فاجعه .واسه همینم خیلی تنهام . می فهمی ؟ خیلی . چون تاحالا داشتم اشتباه میکردم . این اون چیزی نبود که من میخواستم . به قول یکی … دنیا رو واسه خودم کردم یه زندان . داشتم به تغییر فکر میکردم . ولی به نظرم این کلمه از این خطوط خارج نشه . من بزدل تر از اون چیزیم که فکرشو میکردم . ترسوتر و ناتوان تر …اه ! لعنتی ! صفحه رو ببند برو پی کارِت …

من هرگز تنها نیستم و نبوده ام و نخواهم ماند و کوفت !

لعنت !
بدون دخل و تصرف ...

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

من خدا را دیدم

خدا لای شالیزارای برنج بود . من حسش کردم . خدا داشت میان آن رنگ سبز عجیب می دوید . نه . باد نبود . شک ندارم که بازیگوشی خدا بود . انگار جوان شده باشد . انگار از چیزی به وجد آمده باشد . میدوید میان آن مخمل نرم . انگار که دست از فرنی خوردن برداشته باشد و دلش کمی هوای تازه بخواهد . هوووم ...



تا به حال شده صحنه یا منظره ای رو ببینید و یقین داشته باشید که توی اون صحنه یا منظره یه چیز متعالی دخیله ؟ انگار که شخصِ شخیص خدا آستیناشو بالا زده و داره مستقیما خودشو وارد بازی مخلوقاتش میکنه . شما رو نمیدونم . ولی من دیدمش . عجیب اما قوی بود . اون حس رو میگم . کاش نقاش بودم و میکشیدمش . کاش شاعر بودم و میسرودمش . احساس میکنم نمیشه با این کلمات و ترکیبات معمولی منتقلش کرد . پس برای اینکه بیشتر به گندش نکشم ، دست از سرش برمیدارم . فقط گفته باشم . خودم با همین دوتا چشام دیدم . خدا لای شالیزارای برنج بود . اوهوم .

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

من طراوت ، مرض دارم !

داشتم به این فکر میکردم که من چقدر بد از لحظات احساسیم استفاده میکنم . مثلا وقتی یه نفر رو که خیلی دوستش دارم میبینم ، به جای اینکه فکر و احساسم رو روی خرج کردن حس دوست داشتن و کلی انرژی مثبت متمرکز کنم ، تمام انرژیم صرف چیزای بی خود میشه . بعد هم که ملاقات تموم میشه ، میشینم از این نوشته ها و اعتراف نامه های مزخرف مینویسم که ای داد ! من چرا اونجوری نبودم که باید باشم ؟

مرض بدیه . ولی من همیشه همین جوریم . تو ملاقاتهای دوستانه ، ذهنم قفل میکنه . و اکثرا هم کارم به سکوت مطلق میکشه ! احمقانست . ولی حقیقت داره ...
برعکس خیلی امراض دیگه هم هیچ راه حلی واسه این درد پیدا نمیکنم ! لعنتی !



بعدالتحریر 1) چند روزی به دلیل اختلالات خطوط تلفن نبودم . همین !
بعدالتحریر 2) ... اون روز من تو همون خیابون بودم . با همون شعارای همیشگی . آهای دوستان ! من هم هستم . همیشه . اوهوم .
بعدالتحریر ۳) انقده دوس دارم وقتی دارم آب میخورم ، نصف لباسم خیس میشه !
بعدالتحریر ۴) تولدم تسلیت !