۶ مرداد ۱۳۹۰

قــول مـی‌دهـم دیـگـر بـرایـت بـهـانـه نـگـیـرم.


قــول مـی‌دهـم بـرای لـرزش قـلـبـم ،

گـرمـای نـگـاهـت را دیـگـر طـلـب نـکـنـم ...

قــول مـی‌دهـم.

فـقـط تـو

دیـگـر نـگـاه ِ ذوب کـنـنـده‌ات را

آن طــور بـه مـن نـدوز.

فـقـط کـاش قــول مــی‌دادی ...

۴ مرداد ۱۳۹۰

گاهی وقت‌ها خودم حال ِ خودم را به هم می‌زنم. از بس که فاقد یک سری از چیزها هستم. فقدانی که گاهی به اوج می‌رسد. مثل فقدان ِ درک.
درک، مقوله‌ی حساس و پیچیده‌ای ست در روابط. با سطحی دیدنش، سریع مسخره می‌شود و با جزئی دیدنش، سریع سطحی. به نظر من «درک» از آن چیزهایی ست که باید گشت دنبال یک مثال نقض ِ حتی کوچک در فرد تا به کل، انگ ِ درک نکردن را چسباند بیخ ِ پیشانی‌اش. این همه بهانه می‌گیریم. این همه خودمان را می‌زنیم به در و به بالا. این همه توقع ... به دنبال ِ انحصار توجه. اگر در ذاتمان درک وجود داشت و موقعیت‌ها را می‌دیدیم، آنوقت نه دلخوری‌ای بود و نه دل شکستنی. آنوقت می‌شد روی آرام ِ زندگی را هم دید. آنوقت این همه تداخل احساس به وجود نمی‌آمد. آنوقت به شخصه مجبور نمی‌شدم مدام وجودم را آتش بزنم و درد بکشم از این همه خودخواهی. خودخواهی در آنجا که دوستی روحش درد می‌کند و من مدام زیر مشت و لگدش می‌گیرم همچنان. در همین نقطه است که آن فقدان، خودنمایی می‌کند. علاجش قطعا از این دست نوشته‌ها نیست. اصلا نمی‌دانم علاج پذیر هست یا نه. اما قطعا تلنگری چند کلمه‌ای، دیازپام‌ترین مُسکن ِ دنیاست برای این مدل تهوع‌ها. هرچند بعید می‌دانم تا زمانی نزدیک به ابد از این به هم زدن حال ِ خویشتن و حتی دیگران دست بردارم. خلاصه اینکه ریشه کن شدن ِ بی شعوری‌ام را آرزومندم !

۲ مرداد ۱۳۹۰

آهای ! برگرد ! پاهایت را جا گذاشتی ...

جفت پاهایش گنگ بود انگار. مدام سرش را می‌انداخت پایین و با تعجب نگاهشان می‌کرد. بیست قدم که رفت، مجبور شد بایستد. وسط پیاده روی عریض ایستاده بود و به پاهایش نگاه می‌کرد. بیست ثانیه بیشتر توقفش طول نکشید. باز ادامه داد. بیست قدم دیگر رفت و گنگی را بیشتر حس کرد. ترسید. خودش را رساند لبه‌ی جدول و نشست. دستش را گرفته بود به درختی که در کناره‌ی جوب رشد کرده بود. چشمانش را بست و پنج ثانیه نفسش را حبس کرد. بعد از پنج ثانیه دیگر پاهایش را حس نمی‌کرد. تنش می‌لرزید و پاهایش دراز شده بود وسط پیاده روی عریض. سایه‌ها مدام بلندتر می‌شدند و خورشید هم دیگر پیدایش نبود. ذهنش آرام گرفت. با خودش فکر کرد : پاهایم با خورشید غروب کرد ...


پیاده رو ساکت بود و سیاه. و یک جفت پا، گوشه‌ی پیاده رو، کنار یک درخت کِز کرده بود.

۲۹ تیر ۱۳۹۰

صـبـر می‌کـنـم واژه‌هـایـم به بـلـوغ برســنـد.


آن وقـت برای تـو

به آیـیــن ِ هـمـیـشـگی

قــربـانـی‌شـان خـواهـم کـرد ...



 
تـکـمـــله : فکر می‌کردم فقط آیینه‌ی خودمه. اما هرچی بهش نزدیکتر می‌شم می‌بینم انگار همه می‌تونن خودشونو درونش مجسم کنن. اصلا شایدم آینه نباشه. بیشتر شبیه ِ یه صندوقچه‌ی پر از زرق و برقه. یه صندوق که آدمو به وجد میاره. توش پر از امیده. پر از فهم. پر از عشق. اونقدر که امید ِ هر نا امیدیه. مرهم ِ زخمای غریبه و آشناست. یه آغوش ِ ابدیه واسه سرمای شبانه‌ی آدما. یه عشق ِ نابه واسه رفاقتای نوپا. دوتا گوش ِ صبوره واسه بهونه‌های بچگانه. دوتا چشم ِ پر از مـِهره واسه قلبای خاموش ... هوووف ... شگفت انگیز نیست؟ اصلا تشبیهش به یه صندوقچه هم بی انصافیه. نمی‌دونم. دلم می‌خواست خوبی ِ بودنش رو به همه اعلام کنم. که چقدر این بودنش بهم کمک کرده. کاش می‌تونستم حداقل با همین کلمات ازش تشکر کنم. اما می‌دونم که دارم کم میارم. همیشه کم آوردم در قبال محبت آدما. پس فقط حرف آخر رو می‌زنم و تمام.
زادروزت مبارک ندای من ...
زندگیت سرشار از امید.
:)

۲۱ تیر ۱۳۹۰

د.د

نگاه که می‌کنم ،


نگاه که می‌کنی ،

نگاهت که عمیق است ،

نگاهت که غرق می‌کند ،

نگاهم را که می‌دزدم ،

نگاهم را که ...

آه ...

دو ستاره‌ی روی صورتت با من حرف می‌زنند .

نگاه می‌کنم ،

لال می‌شوم ...

کمی برایم لالایی بخوان .

زیر ِ نور ِ ستاره خوابیدن

آرزوی ابدی و ازلی ام بوده ...

چشمانت را نبند .

از تاریکی می‌ترسم .

۱۸ تیر ۱۳۹۰

من دو ثانیه روی دریا پرواز کردم!

ساعت هفت صبح. مادرمان باز بالای سرمان ظاهر می‌شود. خاطره‌ی خوبی از این حرکت ایشان نداریم! می‌گوید پاشو بریم شمال! شنبه برمی‌گردیم! من بالشم را در آغوش گرفته‌ام! چیزهای نامفهومی می‌گویم. چیزهایی شبیه : مخالفم! نمی‌دونم اصلا! :
کلا در آن لحظه موجود بی ربطی به نظر می‌رسم. مادرم مرا به حال خود وامی‌گذارد تا به مرور خودم را با موقعیتم وفق بدهم! خیلی طول نمی‌کشد. نیم ساعت بعد، ما در ماشین و به سوی شمال!


آخر هفته‌ی دل انگیزی را با رفقای دوست داشتنی شمال گذراندم. جای شما خالی قایق سواری مبسوطی هم بر روی آب‌های آرام ِ کاسپین داشتیم! هرچند کفش ِ نوئم به گند کشیده شد اما خاطره‌ی خوبی را رقم زد. دوستان به قایقران التماس می‌کردند در طول مسیر از پرش و ویراژ و لایی و اینجور ژانگولر بازی‌ها بپرهیزد. اما بنده طبق معمول خواستار انواع حرکات محیرالعقول از ایشان بودم. رفقا همه انواع و اقسام میله‌های کناره‌های قایق را چسبیده بودند. اما اینجانب بدون هیچ تکیه گاهی در حال پرواز بودم که ... قایق بی هوا پیچید و من نپیچیدم! :
پخش قایق شدم و برخورد ناجوانمردانه‌ای با کف قایق داشتم! هرچند داغ بودم و نمی‌فهمیدم، اما الان جای شما خالی همچین پشت کتف راست و بازوی چپم ورم کرده و درد می‌کند که با بدبختی می‌توانم دراز بکشم! ولی خداوکیلی این درد به آن لذتی که بردم می‌ارزد. به آن لذت، به آن پرواز، به آن غروب، به آن دریا ... :)

۱۵ تیر ۱۳۹۰

الان انقدر عصبانیم که حد نداره. ماجرا هم سر ِ همین خودخواه بودن ِ آدم هاست.

قرار بود مثل همیشه دو سه روزه بریم چالوس. از طرفی، یکی از دوستان ِ بنده هم دعوت کرده بود بریم کلاردشت. قرار بود یه بررسی غیرتخصصی از قبرستان محل هم داشته باشم ! بعدش هم جمع دوستانه و خوش گذروندن و از این حرفا ... کلی حرف و زنگ و برنامه ریزی صورت گرفت. صبح روزی که قرار بود راهی بشیم (یعنی سه شنبه – دیروز) چشمامو که باز کردم مادرمان اومد بالای سرم و گفت نمی‌ریم ها ... گفتم چراااا ؟ مثل اینکه دو تا از نمره‌های خواهرمان اعلام شده بود و ایشون اعصاب روانش تعطیل شده و قصد کردن برن دانشگاه ... آهی کشیدم و گفتم باشه. میتونم این دلیل رو برای لغو سفر تحمل کنم. چه میشه کرد؟
اینا واسه دیروزه. امروز صبح از خواب پا شدم دیدم مامانم قاطیه. خواهرمان هم منزل نیست. گفتم چیه؟ گفت صبح رفته بیرون که مثلا بره دانشگاه و اینا ... بعد زنگ زده من می‌خوام با دوستم برم کوه ! الان فقط دلم می‌خواد شما حال منو تصور کنید. من از اون همه برنامه‌ای که ریخته بودم با دوستام گذشتم، به خاطر چی؟ هاه! ملت خواهر دارن، ما هم داریم ... لعنت به آدم‌های بی فکر و خودخواه.
اینم از وضع زندگی ِ ما ...



تـکـمـــله : امروز نورا رو دیدم ... :)


۱۲ تیر ۱۳۹۰

من و کتابخانه ی چوبی : چشم در چشم !

یک سال نیست که از آن خانه‌ی قدیمی اسباب کشی کرده‌اند. نیمی از اثاث‌هایشان هنوز همانجاست. کاناپه‌ی قدیمی، میز قدیمی، تلویزیون قدیمی، لیوان‌های قدیمی و نیمی از کتاب‌های قدیمی. نمی‌دانم چرا تا به حال در این چند سال، صدای این همه کتاب ِ قدیمی را نشنیده بودم. هربار راهم را می‌گرفتم و از کنار آن کتابخانه‌ی چوبی می‌گذشتم و پله‌های بلند ِ قدیمی را بالا و پایین می‌کردم. دریغ از یک کنجکاوی درست و حسابی. عجیب نیست؟ که کتاب‌ها مرا ببینند و آنگونه ساکت، گوشه‌ای سر بر جیب ِ تفکر باقی بمانند؟ دیگر اهمیتی ندارد. آن‌ها همانجا هستند و با صاحبخانه به خانه‌ی نوتر و جدیدتر نرفته‌اند. آن‌ها همانجا مانده‌اند تا من کشفشان کنم. آرشیو جالبی از نویسندگان معاصر. جلال، ساعدی و غیره. خیلی، وقت ِ دیدن نداشتم. اما چیزهای جالبی آن لابه لا کشف کردم. مثلا کتابچه‌ی شعری برای کودکان که توسط مرحوم آندره آرزومانیان آهنگسازی و تنظیم شده بود. (سنگ قبر مرحوم آرزومانیان که به تازگی فوت کرده و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا آرمیده به صورت پیانو کنده کاری شده – این هم ثمره‌ی قبرستان گردی ماست!) یا مثلا کتابچه‌ی سیاه رنگی که رویش فقط عنوان «بدون شرح» بود. حاوی کاریکاتورهای پیش از انقلاب استاد کامبیز درم بخش. حیرت کرده بودم از دیدن آن نقش‌ها. کارهای جوانی استاد همچنان منحصر به فرد بود ...

خلاصه اینکه به خودم قول داده‌ام بعد از تمام کردن این حدود 15 جلد کتاب نخوانده‌ای که دارم، ناخنکی هم به آن کتابخانه‌ی مرموز بزنم. حتم دارم لحظات نابی انتظارم را می‌کشد. کتاب‌ها از الان مرا به نام شناخته‌اند. صدا می‌زنند مرا. کمی، فقط کمی دیگر صبر کنید ...






کتاب نوشت : میان همه‌ی شیوه‌های پرورش عشق، همه‌ی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جمله‌ی کاراترین‌ها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‌گیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل می‌بازیم. حتی نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتی به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق می‌یابد که – هنگامی که از او محرومیم – به جای جستجوی خوشی‌هایی که لطف او به ما ارزانی می‌داشت یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس می‌کنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار می‌کنند – نیاز بی معنی و دردناک تصاحب او.





در جستجوی زمان از دست رفته – طرف خانه سوان (جلد اول) / مارسل پروست / نشر مرکز – ص 327 و 328