۹ آذر ۱۳۸۹

بریده‌ای از یک نامه (2)




آه ... دلم می‌خواد که این دو ماه لعنتی زودتر تموم شه. داره حالم به هم می‌خوره. یه چیزی رو فهمیدم. که چقدر من احمقم. که چقدر من ساده‌م. که من چقدر رفاقتم رو راحت برای آدمایی که ارزششو ندارن، خرج می‌کنم. آدمایی که معنای ساده‌ی دوستی رو نمی‌فهمن. حس می‌کنم داره ازم سوءاستفاده می‌شه. می‌دونی؟ من اینجا، زیادی خوبم! هرکاری بگن، می‌کنم. هروقت تنها باشن، باهاشون می‌مونم. هرجا بخوان برن، میرم. کارایی که فکر می‌کردم وظیفه‌ی دوستیمه. اما وقتی من احتیاج دارم به بودنشون، همیشه شونه خالی می‌کنن... به چه قیمت من دارم اینکارا رو می کنم؟ واسه کی؟ واسه یه عده آدم خودخواه که عادت کردن به اخلاقای نرم من. دیگه نمی‌تونم. هاه! نمی‌تونم؟ نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌تونم آدم خوبه‌ی داستان بمونم. اما دست من نیست. واقعا نیست. نمی‌دونم کی داره داستان منو می‌نویسه. اما منو مجبور می‌کنه که تو یه داستان چندهزار جلدی، همونجور آدم خوبه‌ی داستان بمونم. از شخصیتم خوشم نمیاد. اما هنوز نقش اول زندگی خودمم. ادامه میدم به خوب بودن. اما با درد ...



بعدالتحریر1: شنبه و به خصوص یکشنبه زیادی زهرماری بودم. فکر کنم نتونم اونجوری بمونم. (هرچند دلم می‌خواد که بمونم.) اصلا دلم می‌خواد یه رفتار متعادل رو به تلخی باهاشون داشته باشم. اما من معنی تعادل رو نمی‌فهمم! موندم که چه کنم!


۴ آذر ۱۳۸۹

یک آهنگ اتفاقی



 
شانس است دیگر! تمام اینکه صبحت چطور شروع شود، بستگی به این دارد که وقتی دکمه‌ی play را می‌زنی چه آهنگی انتظارت را بکشد. شاید مانی رهنما باشد با آن صدای حزن انگیزش که می‌گوید "قصمون به سر رسیده اما، پرسه‌هامون یاد بارون مونده". شاید ناصر عبدالهی خدابیامرز باشد که می‌گوید "منو ببخش، که درخشیدی و من چشمامو بستم" ... شاید هم گوش تشنه‌ات پذیرای صدای Jose Feliciano باشد یا حتی آهنگ she در فیلم Notting Hill در گوش‌ات می‌خواند و صبحت را آرام می‌کند. همه‌ی اینها باعث می‌شود صبح در کوچه‌ای خلوت، چشم به درختان بلند خانه‌ای بدوزی و به گربه‌ای که خصمانه نگاهت می‌کند لبخند بزنی. همه‌اش بسته به شانست است. اگر صبحت را با غم‌انگیزترین موسیقی mp3 player ات شروع کنی می‌شوی مثل آن روز ِ من. نگاه‌های پر از آه به استاد و آسمان گرفته‌ای که قصد باریدن ندارد. آن وقت روزت را زهر می‌کنی به خودت. تمام ِ یک روز ِ بد ِ آدم، به همین بستگی دارد. وقتی صبح می‌خواهی دکمه‌ی play را بزنی و در راه، خودت را غرق کنی، حواست باشد. گاهی آهنگ‌های اتفاقی خیلی غمگین و شرور می‌شوند. خیلی.

۲۷ آبان ۱۳۸۹

وقایع اتفاقیه در همین هفته و در همان طهران


دقیقا جمعه شب بود که ما عروسی بودیم و بعد از آن، یکی در کیلومترها دورتر دلش شب سرد، برف، بیرون، کنار شومینه، کنار دوست، بیداری، حرف زدن، سکوت، حرف زدن و با هم بودن می‌خواست! آن یکی، دلش اینها را می‌خواست. و ما هم ... هرچند ما بیشتر در کف این مسئله بودیم که آخر چرا دختریم و نشد که به آن دخترک توی عروسی پیشنهاد یا حتی یک شماره بدهیم؟!! در این جور مواقع از مذکر نبودن بدجوری کـُفری می‌شویم! هیهات !

تقریبا شنبه صبح بود. که ما شده بودیم یک همراه الکی! از آنها که فقط باید طرف را برسانند سر قرار با یکی دیگر و خودشان بروند غاز بچرانند یا اگر غازی پیدا نکردند در پارک هنرمندان رژه بروند و خودشان را محو سیستم آبـپاشی چمن‌های پارک نشان بدهند و وقتش که شد : آهای! دیر است. تمامش کن. باید برگردیم!

و دقیقا دوشنبه ظهر بود که قرار بود در قبرستان مشغول قبرگردی باشیم؛ اما نبودیم. در عوض، سر وصال به فراق فکر می‌کردیم. وصال که نام خیابانی ست در پایتخت و فراق نام حالتی ست زاییده‌ی بشریت. و نشانه‌اش چشمان تـَری‌ست که در کافه به ما دوخته شده بود و از بودنی می‌گفت که به وصل ختم نمی‌شود. (همیشه این جور است. حتی اگر آدم در "وصال" قهوه موکا بنوشد!)

حقیقتا انگار سه شنبه بود. که دلمان سینما خواست. به آدم‌های زیادی فکر (نـ)کردیم برای همراهی. اما نشد! دلمان رضا نمی‌داد مزاحم اوقات شریف آن آدم‌های شریف شویم! نتیجه‌اش اینکه مثل اکثر اوقات، تنها تنها رفتیم تا 2فیلم پشت هم تناول کنیم! (سه شنبه و نیم بها و جیب مبارک ِ نیازمندِ مدیریت!) هرچند پشت‌بند این فیلم‌ها باز موکایی بالا انداختیم تا این تنهایی درگلویمان نماند. (اما انگار مانده. که در این خطوط نشسته!)

و چهارشنبه، و فکر، و دل ...به طهران که رجعت می‌کنم حواس قلبم پرت می‌شود. و فکر و فکر و فکر. لعنت به من و آن آدم‌هایی که با من نیستند! ها ها!


 
 
بعدالتحریر : woman debate club (نزاعی درباره اعدام!)
 

۱۹ آبان ۱۳۸۹

استـبـداد کبــیـــر


سیب ترش. آن هم نصف شب. فشار نمی‌گذارد برای آدم. یا اصلا آنقدر فشار می‌آورد به مغز خسته‌ام که دلم می‌خواهد حتی برای خاطر یک عکس هم زار بزنم. بی‌خیال. دوره‌ی این مدل زار نوشته‌ها دارد سر می‌آید و ما همچنان گیر سه پیچ داده‌ایم که یا خدا! شب تلخمان را پایانی دِه. دِ نمی‌خواهد بدهد دیگر. دوست ندارد. خدا دارد روی روش حکومت استبدادی مطالعه می‌کند باز. صد بار گفتم این افکار دیکتاتور مآبانه را جاهای دم دستی مغزتان نگذارید. خدا می‌بیند و خوشش می‌آید. از این مخلوقش با این افکار ضایعش. حالا گیر داده به این حالت‌های "همینی که من میگم". یه چند هزارسالی هست که گیر داده. خداست دیگر. همین‌جوری که یک کار را نمی‌کند. تا صد جور آزمایش و مطالعه موردی نداشته باشد، دلش راضی به انجام کاری نمی‌شود. مثلا همین جنگ‌های جهانی و هیتلر و استالین و اینها. مطالعه موردی و آزمایشگاهی بودند دیگر. نمی‌دانم این پیرمرد که شما بهش می‌گویید خدا، کی قصد دارد دست از سر ما بردارد. اَه! فشارمان افتاد! این سیب ترش این وسط چه می‌گوید؟





بعدالتحریر کتابی : رئیس جمهور از تلویزیون، درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد. رئیس بانک مرکزی روی دسته‌ی مبل کوبید و گفت باز هم اشتباه کرد، هشت سال است اشتباه می‌کند. زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن! مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت: حرف این چیزها نیست، باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.



بازی عروس و داماد / بلقیس سلیمانی




۱۲ آبان ۱۳۸۹

یک ساختار "روایی"


تهمت اگه روا باشه، آدم دیگه دلش خون نمیشه. اصلا دیگه اسمش نمیشه تهمت. ولی امان از تهمت ناروا. خون جگر می‌کنه آدمو. به خصوص اگه این ناروایی گردن آدمو بگیره. که مفعول باشه تو این روایت ناروایی. می‌دونم. اونی که تهمت می‌زنه، مرض نداره. داره اما واسه اینکه دل خودشو که از یه جای دیگه آتیشیه خنک کنه، میاد و یه جا دیگه رو آتیش می‌زنه. چه تلخه اگه اینجا یه "دل" باشه. دیدن دلی که پر از آه و بغض شده خیلی درد داره‌ها. دیدن که سهله. اگه آدم صاحب اون دله باشه که دیگه نورعلی نوره.
"من" بی‌گناهم. اینو مطمئنم. حتی مطمئنم اونی که تهمت می‌زنه هم به بی‌گناهی من یقین داره. اما ... می‌گذرم. مثل باقی وقتا. که گذشتم. (دلم می‌خواست اینجا بنویسم بزرگوارانه گذشتم!) چراشو نمی‌دونم. می‌تونستم مثل خودش حالت طلبکارانه به خودم بگیرم و زمین و آسمونو به هم بدوزم. اما واسه این کارا ساخته نشدم. من واسه این ساخته شدم که برم بچپم تو اتاق و یه کاغذ خط دار رو قلمی کنم و کلمه‌ی بزرگوار رو که قراره به خودم نسبت بدم، تو پرانتز بیارم. آره. من دقیقا واسه همین کار ساخته شدم.




بعدالتحریر1 : زودتر برو. می‌خوام ببینم با نبود تو قراره چقدر آرومتر باشم ...

بعدالتحریر2 : من دوست ندارم عواطفم رو سانسور کنم. اما مجبورم. می‌فهمی؟ مجبورم.