۳ شهریور ۱۳۸۶

توی اون حباب شیشه ای برفی روی میز تحریر بابام ، یه پنگوئن بود که یه شال گردن راه راه سفید و قرمز دور گردنش بود. وقتی من کوچیک بودم بابام منو بغل می کرد و اون حباب شیشه ای رو تو دستش میگرفت. وارونه نگه می داشت تا تمام برف ها بالای اون جمع میشد ، بعد خیلی سریع حبابو بر می گردوند. هر دومون به برفهایی نگاه می کردیم که آروم آروم دور و بر اون پنگوئن می بارید. پیش خودم فکر می کردم اون پنگوئن چقدر اونجا تنهاس ، و به خاطرش ناراحت بودم. وقتی به بابام گفتم ، گفت : " سوزی ، ناراحت نباش ؛ اون زندگی خیلی خوبی داره. تو یه دنیای خوب و عالی حبس شده. "


گزیده ای از کتاب " استخوان های دوست داشتنی "

نوشته " آلیس زیبولد "



۲۷ مرداد ۱۳۸۶

مي توان بود ....


مي توان نبود ....

چه فرقي دارد ؟

براي

خودم ...

براي

خدا ...



۲۰ مرداد ۱۳۸۶

وقتی در شب راه می رفتم


و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم

از کنارم گذشت

گفتم :

هی ! نگاه کن ! روی مژه هایت دانه های برف ریخته است.

 او گفت :

این برف نیست

پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است.

و سپس لبهای خندانش را گشود

تا برفی را فوت کند

و ما هر دو خندیدیم

بعد به چشمانش نگاه کردم

و دیدم که چشمانش ، گرمترین پناهگاه جهان است ....



شل سیلور استاین




۱۳ مرداد ۱۳۸۶

بعضی وقتها از کلمات متنفر میشم ... متنفر میشم از اینکه مجبورم احساسات نابم رو با کلمات احمقانه به تصویر بکشم. اونم برای چی ؟ برای اینکه یه سری آدم بتونن منو درک کنن. می خوام صد سال سیاه درک نکنن ...
عشق ... نفرت ... دوست داشتن ... دوست نداشتن ...
همشون یه سری کلمات محدود مزخرفن ... محدود یعنی کلمه و احساس یعنی بی نهایت ...
شما چطور می تونین احساستون رو تو یک کلمه یا حداکثر یک جمله خلاصه کنین ؟ ... حتی فکر کردن به این موضوع هم به نظر مسخره میاد ... مسخره به معنای واقعی " کلمه " !