۶ فروردین ۱۳۸۸

ستاره های سقوط کرده

ستاره های سقوط کرده را میبینی ؟


اگر دیدی ،

سلام مرا هم بهشان برسان

و بگو

طراوت گفت :

از مرگتان خشنودم .

از اینکه دیگر آن بالا نیستید

تا نگاهتان در نگاه من گره بخورد .

تا تعجب کنید از قلب پیچیده ام

محفوظ در میان انبوهی احساس

که به هیچ دردی نمی خورند .

خوشحالم از اینکه دیگر نیستید

تا دستان یخ کرده ی من را ببینید .

ببینید که هیچ کس نیست تا آنها را بگیرد .

ببینید که حتی این بخاری هم خودش را

برای من می گیرد .

چه برسد به کسی که هیچ وقت نیست ...

چقدر خوشحالم از مرگتان .

از اینکه دیگر دلتنگی مرا نمی بینید .

از اینکه دیگر نیستید تا اشکهای تلنبار شده ی من را ببینید .

چقدر خوشحالم از نبودنتان .

از اینکه هرگز نخواهید بود .

از اینکه دیگر حوصله تان از من سر نمی رود .

از اینکه دیگر کلافه تان نمی کنم .

به خدا ممنونم .

ممنونم از مرگتان ...

۲۸ اسفند ۱۳۸۷

هشت

کاغذ سفید روبه رو . صدای حرکت هوا . گاهی پرندگان . گلدان گل لادن . درخت نیمه زنده . اینها هیچکدام مرا برای نوشتن یک بهاریه ترغیب نمی کنند . اصلا انگار فقط فصل پنجم است که می آید . و نه فصلی نو . نمی دانم چرا خیلی ها بهار رادوست دارند . نمی دانم ...
نیمه ی اول سالی که گذشت برایم سرشار از موفقیت بود . و نیمه ی دوم سرشار از حجم انبوه احساسات متناقض ! هرچه بود ، سال عجیبی بود . مثل خودم افراط را به حد رسانده بود . اما سالی که دارد می آید برایم تقدس دارد . همین چند ماه پیش بود که بین خودمان عدد هشت را رمزی قرار دادیم که انگار همه جا در زندگیمان نمود داشت . قانون جدیدی وضع کردیم و هشت را عددی مقدس قرار دادیم . و حالا دارد سالی پر از عدد هشت می رسد . هشتاد و هشت ... بی صبرانه منتظر روز 8/8/88 خواهم ماند .

بعدالتحریر : سال گرمی بود . گرمای وجود را می گویم . اما من به شدت یخ کردم . این آخری ها انگار کسی مرا باد می زد . بی وقفه .
خدایا تعادل را به روح من تزریق کن . مرسی .

۱۹ اسفند ۱۳۸۷

من یک فرشته بودم

در کوچه پس کوچه های عدالت


می گردم

به دنبال زنی فقیر

همراه با بچه ای

که در سیل اخیر

غرق نشده باشد ...

می گردم

تا پولی را که مادربزرگ به من سپرده

به زن فقیر بسپارم

و

پَر بکشم .

در کوچه های دلباز این شهر

به دنبال آدمهایی می گردم

که تشنه ی کمی تفاوت

با طعم بی پروایی باشند .

می گردم

تا سیرابشان کنم

و

پَر بکشم .


در مقصدی که به آن پَر کشیده ام


هیچ کوچه پس کوچه ای نیست

دشتی ست فراخ

با گلهایی که بوی لبخند می دهند .

در مقصدی که به آن پَر کشیده ام

می شود تمام آن کوچه پس کوچه های قدیمی را دید .

آن زن فقیر

و آن آدمهای تشنه .





جای من آنجا نبود .

برای آنها ،

برای آن دنیا

غریبه بودم .

ولی ...

مقدر شده

باز به میان آدمهایی بروم

که برایم بوی آشنای غربت را تداعی می کنند .

سرنوشت من در میان غریبه هاست ،

برای سپردن دستهایم به آنها .

مرا فرشته ی آدمها و مکان های غریب می دانند .

نام من فرشته ی غربت است .

فرشته ای غریب ...

۱۳ اسفند ۱۳۸۷

به نظرم مقدار ملال – اگر ملال قابل اندازه گیری باشد –امروز خیلی بیشتر از گذشته است . زیرا حرفه های سابق ، دست کم بیشتر آنها ، بدون عشق و علاقه تصور ناپذیر بود : "روستاییان عاشق زمین خود بودند . پدر بزرگ من ساحر میزهای زیبا بود . کفاشان اندازه پاهای تمامی اهل ده را از بر داشتند . همچنین در مورد جنگلبانان و باغبانان . تصور میکنم که حتی سربازان در ان زمان با شور و شوق میکشتند . مفهوم زندگی مسئله نبود . این مفهوم به طور کاملا طبیعی ، در کارگاه هایشان و در مزارعشان با انها بود . هر حرفه ای طرز فکر خاص خود ، شکل وجودی خاص خودش را افریده بود . طرز فکر پزشک با روستایی متفاوت بود ، رفتار فرد نظامی با معلم فرق میکرد . امروز همه ی ما همانند هستیم و ، از رهگذر بی اعتنایی مشترک نسبت به کارمان ، با یکدیگر متحدیم . این بی اعتنایی به شور و شوق ، به یگانه شور و شوق همگانی زمان ما ، مبدل شده است . "



هویت
میلان کوندرا


+ زندگی به طور عجیبی میگذره ، چون همه چیز عادیه .


الهه