۸ دی ۱۳۸۸

قهوه ترک ، داغ و تلخ ، که مرا سوزاند !

نمی دونم . یه مدتیه تحلیل بازخورهای حاصله حاکی از اینه که : آهای طراوت ! چرا انقدر تلخ می نویسی ؟ هان ؟ تو چه مرگته آخه ؟
میدونید ؟ من خودم خیلی زهر و تلخی نوشته هامو حس نمی کنم . می دونم همچین حرفام غش و ضعف ناشی از فرخندگی نمیاره . اما فکر هم نمی کردم قلب ملت از این تلخی فشرده بشه !!!
میدونید ؟ هرکی با من حرف بزنه یا منو ببینه ، باور نمیکنه که من اینی هستم که این خطوط زهرماری رو اینجا می نویسم . یعنی ظاهر و رفتار من دیوانه تر از این حرفاست . تو اطراف و اطرافیانم هم همینطور . کسی نمیتونه یه ذره تلخی پیدا کنه . از بس همه خوب بلدن که چجوری باید به نظر بیان .
اما درونیات ... نمی دونم ... نمی دونم این تلخی من از کجا ناشی میشه . یعنی ... هه ! معلومه که میدونم . اما منم شدم جزو همونایی که : از بس خودمو گول زدم تا ظاهرم بیانگر یه موجود بی خیال باشه ، یادم رفته که کیم ! من واقعا طراوتی هستم که ظاهرم نشون میده یا طراوتیم که خطوط این وبلاگ منو معرفی میکنه ؟ هووووم ...

" دل من اینجاست . من با دلم می نویسم .... پس حتما من ، همینم ... "






+ چندروزی میروم سفر ... قبرستان !

۳ دی ۱۳۸۸

آن زمان

آن زمان که احتیاج دارم مرا بخوانند ، خواندن نمی دانند


و

آن زمان که احتیاج دارم با من باشند ، کسی وجود ندارد

و

آن زمان که احتیاج دارم شاد باشم ، بیچاره ترین آدمم

و

آن زمان که احتیاج دارم تنها باشم ، برایشان مهمم

و

آن زمان که احتیاج دارم عشق بورزم ، روزه ی آدم میگیرند

و

آن زمان که احتیاج دارم عشق را دریافت کنم ، قلب بیچاره ام تا کیلومترها فقط بیابان احساس می کند

و

آن زمان ...

هه ! راستی کی میتونه همونی باشه که من میخوام ؟


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد . هزار بار دیگه هم گفتم کافیه ! اما انگار همه کر شده بودید . حالا هم میگم کافیه . حالا هم میگم عوضی ها تمومش کنید . بسه دیگه . کافیه . من یکی که دیگه نیستم . یعنی نمی خوام باشم . می خوام استعفا بدم . از آدم بودن . از اینکه مثل شما ، دوتا دست و دوتا پا و دوتا گوش دارم از خودم متنفرم . کاش میشد یه تیکه چوب بود . یه تیکه سنگ . کمی خاک باغچه . کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دوپای بوگندو . لعنت به شما . لعنت به شما و دستهاتون و پاهاتون و چشماتون . صدام رو میشنفید ؟
من از اینکه یکی از شما هستم از همه ی سنگ ها و درخت ها و حیوون ها خجالت می کشم . شما اگه یه جو عقل داشتید ، اگه یه جو شعور داشتید ، از سنگ ها و درخت ها خیلی چیزها یاد می گرفتید . صدام رو میشنفید ؟




از کتاب من گنجشک نیستم / مصطفی مستور

۲۷ آذر ۱۳۸۸

چای زعفرانی هورت میکشم تا شاید خنده ام بگیرد و قاه قاه بخندم به کل احساساتم و احساساتش و چیزهایی از این قبیل . بخندم به اینکه انگار حوصله ام را ندارد . مثل کودک درونم بگویم بــــــــی خیال و هی قارت قارت آبنبات گاز بزنم و بخندم به اینکه هی میگوید اشتباه میکنی که احساساتم را باور نمی کنی . اصلا میخواهی نخندم ؟ خنده ی عصبی نیست ها . خنده ی شادمانی ست به کل هیکل دنیا . خنده ای که دوستش دارم . از بس به گوشم فشار می آورد . این بناگوش لعنتی را می گویم . خنده دانم دارد خالی می شود . زود باش آدم شو تا تو هم از خنده ام بی نصیب نمانی . میل خودت بود . دعوتت کردم به عمق احساسم و تو بالای گور شادمانیم ایستادی و داری به لبخندم زهرخند می زنی . هنوز حس من همین است که من هستم و تو نه . من با تو شادم و تو اصلا با من نیستی و من و تو و من و ... . و هرچه هم که بگویی نه ، اینطور نیست ، حس من از هزار سال پیش تا الان همین است .
هه ! به قول کسی که کودک درونم را سزارین کرد ، "بگذریم" ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر شبه کتابی : دوباره یه لذت بزرگ دیگه رو کشف کردم ! اینکه کتاب رو با صدای بلند بخونم ! نه اینکه داد بزنما ! اهالی خونه شک میکنن . فقط واسه خودم زمزمه کنم ... این کارو کردم . و حس کردم کلمات زنده شدن . صدام به کلمات کتاب زندگی داد و من از خلق واژه های زنده واقعا لذت بردم ... اوهوم !

۲۲ آذر ۱۳۸۸

یک درد

من دنبال احساسات گمشده عاشقانه نیستم . دنبال احساساتیم که منو از تنهایی خیلی بدی نجات بده . اینکه اونایی که دوستشون دارم ، "مال من" باشن . "با من" باشن . هیچکس خاطره ای با من نداره . خاطره ای که فقط مال من باشه .

دستهاشو محکم میگیرم تو دستام . بهش میگم این نبض منه یا تو که انقدر سریع میزنه ؟ برام رو کاغذ مینویسه نمی خوام دستتو بگیرم . چون این فشارها و حرکت نبض منو یاد "اون" میندازه . اینجا من گناهکارم . حتی حق گرفتن دستهاشو هم ندارم . چون قبلا از این حرکت خاطره داشته . و من محکومم به خاطره نداشتن .
میگم بریم فلان جا . میگه نه . یه جای دیگه رو میگم . بازم میگه نه . میگم چرا ؟ میگه آخه تو این جاها با "اون" کلی خاطره دارم . نمی خوام با آدمای دیگه هم اونجا خاطره داشته باشم ...

هاه ! دلم میخواد از کنار آدمایی که تا همین لحظه برام مهم بودن و دوستشون داشتم ، بی رحمانه بگذرم . چون اونا خیلی بی رحمانه از رو من گذشتن . از رو احساسات من ...
هووووف .... اما انگار من مثل همیشه سکوت خواهم کرد .





تلخ ترین بعدالتحریر زندگیم :

چرا من انقدر تنهام ؟

یا ...

چرا من دوست صمیمی هیچکس نیستم ؟

۱۶ آذر ۱۳۸۸

سرد بود و من برای خودم داشتم بی وقفه می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و دستها در جیب و کسی در گوشم میخواند و من همچنان می رفتم . شاید هم داشتم برمی گشتم . چون دقایق پیش از این رفتن ها به عمقی رفته بودم که به ارتفاع گرمی دستانش بود . انگار داشتم می رفتم هنگامی که دستانم در میان دستانش عشق بازی می کرد . و حالا در این سرما در حال برگشتن بودم . آخ که چه برگشتی . پر از سوز ...
سرد است . اما سوز ِ جای خالی دستهایش بیچاره ام کرده . نگاهش را که نمیدیدم . اما دستهایش ... هه !
سرد است و من برای خودم دارم بی وقفه برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و ...

--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : یک ساعتی میشه که برگشتم خونه ( نه از اون مدل برگشتهایی که بالا ذکر شد ) . کلاسای عصرمونو کنسل کردن . لباس شخصیا تو خیابون اجازه ایستادن بهمون ندادن . مغازه ها نیمه تعطیل بود . علوم پایه رو هم با اطلاع قبلی تعطیل کرده بودن . هاه ! عجب خفقانی بود ...
بگذریم . یعنی کاش میذاشتن که نگذریم !!!! اوهوم !




بعدالتحریر کتابی : کمکش کردم از جا بلند شود و حس کردم که سراپا می لرزد . ازش خواستم که مرا ببخشد . نمیدانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید ، ولی سرنوشت من این بود . سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود . من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم ، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم ، تقاضای بخشایش می کردم .



تنهایی پرهیاهو / بهومیل هرابال

۱۰ آذر ۱۳۸۸

قبرستان یا "حال عجیبی که بوی مرگ می داد"

قبرستان حال عجیبی به من داد . بعد از بیشتر از ده سال بالاخره طلسم را شکستم و همراه دوستی ، راهی بهشت زهرا شدم . بهشت زهرایی که بوی آذر میداد . با کمی هم بوی تجزیه شدن بدن مردگان . حال عجیبی داشتم وقتی وارد غسالخانه شدم و بدن آن زن را هنگام شسته شدن دیدم . صورتش کج شده بود . آخ که چه آرام بود . آخ که چقدر شبیه ما زنده ها بود . آخ آن بدن سرد ... حال عجیبی داشتم وقتی وارد گلزار شهدا شدم . به قول دوستم ، هوای آنجا با بقیه قطعه ها متفاوت بود . من که اصلا اهل مذهب و دین و تفکر در فلسفه شهادت نیستم و از این کارها هم نه خوشم می آید و نه سر در می آورم ، فضای آنجا را متفاوت حس کردم . فضایی که انگار با هوای آذر مخلوط شده بود و ملسی و بی پروایی و سبُکی خاصی را به آدم القا می کرد . آخ که عجب حالی داشتم . عجب حالی داشتم وقتی میان قبرهای خالی دو طبقه قدم می زدم . عمیق و آرام . فقط از آن بالا نگاهشان کردم . می توانستم خودم را تجسم کنم . پیچیده در کفن . بوی مرده ی تازه می آمد آنجا . از همان نزدیکی . و حالم را عجیب تر هم می کرد .
قدم زدن میان قطعه های تازه و قدیمی ، نشستن روی پله های آرامگاههای خانوادگی ، دید زدن از پنجره ی باز این آرامگاهها ، رویت یک روح ، نفس عمیق و بلع چند روح سرگردان ، خوردن انار کنار غسالخانه ، فشردن دستانی گرم در آن هوای عجیب و هزاران هزار لحظه ی عجیب دیگر ، سوغات من از بهشت زهرا بود . یک خاطره ی عجیب و به یاد ماندنی . حال ِ عجیب من خاطره شد . حال ِ عجیب من ، یک بی حالی عجیب بود . اوهوم !

بعدالتحریر : مردم در مترو چقدر عجیب ما را نگاه می کردند ...

--------------------------------------------------------------------------------

بعدالتحریر کتابی :

صحنه ششم


دورا تنها در شب ، در تختخوابش ، زیر پتو در هم پیچیده است .

دورا : ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ....

( مکث . بلند می شود ، از تختخواب پایین می آید ، از اتاق عبور می کند ، به سوی دستشویی می رود ، شیر را باز می کند ، لیوان را پر از آب می کند و می نوشد . به تختخواب بر می گردد ، پتو را روی خودش می اندازد . )

ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم ...




نمایشنامه پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی / ماتئی ویسنی یک