۷ مرداد ۱۳۸۷

درست وسط تابستان

حوصله ی دیدن هیچ چیزی را ندارم ؛ وقتی اعصابم ابری می شود . یک طوفان حسابی همراه با رعد و برق خاموش . آن هم درست وسط تابستان .
بستن چشم که کاری ندارد .می بندم . گیج می شوم . سیاهی با نورهای ریز ، مغزم را دور می زند . باز می کنم . نور زننده . بارش باران شروع شده . هاه ! چند قطره ی احمقانه . چه کسی می داند این باران از کجاست ؟ از اعصاب ابری من یا از آسمان خدا ؟ آن هم درست وسط تابستان .
به کسی کاری ندارم . کنجی نشسته ام و به بوی سیگار آدم ها زهرخند می زنم . قلبم اما سنگین می شود از این همه زهرخند اضافی . با رعد و برق . آن هم درست وسط تابستان .
تو هم مدام از پشت این همه سیم تلفن برایم سکوت می کنی . مهم نیست . مهم نیست که من چقدر احمقم . پوزخندت را بزن و سکوتت را طولانی تر کن . غمی نیست . من هم گوش می دهم . هاها ! تا به حال گوش دادن یک آدم کر را از نزدیک دیده ای ؟
قصدم گیج کردن تو نیست . گیج هستی ؛ از این همه حضور بی خود من . پس تنهایت می گذارم . بودن یا نبودنم یکی نیست . نبودنم کمتر می سوزاند . اعصاب ابری ام را از روی خانه ات کنار می برم . دیگر نگران طوفان و باران احمقانه ای که رنگ و بوی من را می دهد ، نباش . بارانی در کار نخواهد بود . آن هم درست وسط تابستان ...

۳۱ تیر ۱۳۸۷

اخبار

روبه رویم ایستاده اند ( نشسته اند ) . صحبت می کنیم . لبخند می زنیم از شدت صمیمیت . می خندیم . شادیم . قهقهه می زنیم . ولی .... به چشمانم نگاه کنید . غمگینم . من ، می خندم . هاهاهاها ! ولی غمگینم . درونم از شدت درد غم ، تهی ست . نه . من نمی نالم از نامردی روزگار . غم من از سرخوشی زیاد نیست . غم من ، غم دیگران است . غم نزدیکان .
من دور بودم و نمی دیدم . ولی حالا که برگشته ام ، دوباره کم کم همه چیز دارد رنگ و بوی اخبار بد را به خود می گیرد . خبرهای تاسف بار . دارم له له می زنم برای خبری خوش . حتی از جاهای دور هم اخبار بد به گوش می رسد . مثل این است که آنها منتظر بودند تا من بیایم و خبرهای بد تلنبار شده این چند ماه را یکهو بر سرم خراب کنند . هیچ کس خوبی و خوشحالیش را با من قسمت نمی کند . یا شاید هم انقدر نامحسوس است که به چشم نمی آید و یا شاید هم خبر خوش ، وجود خارجی ندارد . نمی دانم ...
من کمتر از یک ماه است که برگشته ام . ولی به اندازه ی سال ها غمگینم . تنفر و غم ، دوباره دارد در من بیدار می شود . این هیولای عظیم دوباره دارد سر از وجودم بیرون می آورد .
خدایا به من رحم کن . از کوله بار شادیم چیز زیادی باقی نمانده . می ترسم . از اینجا ماندن ، هراسانم . چند ماهِ باقیمانده ، هیچ . برای سالهای بعد نگرانم . یعنی فکر می کنی واقعا من ظرفیت سنگ صبور بودن را دارم ؟
گنجینه ی اسرارم پُر شده . عواقب سرریز شدنش با خودت ...

۲۴ تیر ۱۳۸۷

شهر

شروع شد : صدای گاوآهن سرد .

خش خش خشم را خندیدن .
شروع شد : سر صبح غریدن .
شیر را ترساندن .
شروع شد : بوق ممتد نگاه .
از سر بغض ، ترکیدن .
شروع شد : سردی مردم شهر .
در میان هُرم آفتاب ، گندیدن .
شروع شد : این همه ترس من از فرداها .
گوش جان تسلیم حقایق کردن .


● ● ● ● ● ●

تمام شد : شهر سیاه است .
شهر می غرد .
شهر فقیر است .
شهر فال می فروشد .
شهر شلوغ است .
شهر حرکت می کند .
شهر بی حیاست .
شهر همین جاست .
در دو قدمی نگاهت ...
به کور بودنت افتخار نکن .

۱۴ تیر ۱۳۸۷

گوشهایت را بگیر . می خواهم سکوت کنم . یک سکوت عمیق . چیزی شبیه یک حس بالغ . حرکت بر روی آسمان ، نگاه و سکوت .
زیر پایم چیزی نیست . جز هوا . هوای نگاه من . هوای سکوت من . سکوتم را در اوج آسمان به چشمانت می دوزم . سرخ می شوی از درد . فریاد می زنی . فریاد . اما نه به بلندی سکوت من . پوزخند می زنم . حتی در اینجا هم کم می آوری . مثل همیشه .
خواندنت را دوست دارم . اما بی صدا . باسکوت . با فریاد . با فریادی سرشار از سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟ دستهایت را از روی گوشهایت بردار . حتی تحمل صدای لبخند مرا هم نداری ؟
صدای کوتاهِ یک جمله ی کوتاه . صدای هوای زیر پا . مرا نگاه کن . صدایم آشنا نیست ؟ چرا . هست . صدایم همان صدای چکاوک مرده است . صدای غمگین شغالی گرسنه . صدای زمانِ له شده زیر پا . راستی ساعت چند است ؟ چقدر برای عاشقی دیر شده . جمله های کوتاه عاشقی به آدم همان حس بالغ را می دهند . بلوغ یک سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟