۸ اسفند ۱۳۸۷

دستهایمان

اتصال دستهایم به کجاست ؟ از مچ به پایین . تماس دارند با هوا . آنها را بلند می کنم . می رسند به حجمه ای نور . شاید خدا . نه . عمقش کمتر از آن است . شاید فضایی محدود از مِهر خالص . هرچه هست ، گرمترین محدوده ی عالم است . گرمی مطبوع همراه با نسیمی ملایم ...
فضای اطراف را با انگشتانم می کاوم . مویرگ های سرانگشتانم حساس شده اند . زیادی می فهمند . درست برعکس اعصاب مغزم . انگار جای آنها با هم عوض شده . شبیه نابینایی شده ام که دنیا را با سرانگشتانش می بیند .
با آدم ها که رو به رو می شوم و دست می دهم ، احساس عجیبی گریبانم را می گیرد . دوست دارم دستهای آنها را مدتها با سر انگشتانم لمس کنم . انگار قبلا هم حسش کرده بودم . در همان فضای محدود در هوا . این جریان ، چیزی شبیه مِهر ، یا اصلا ... خود مِهر است . هرچه هست ، اعصاب زبانم هم به انگشتانم منتقل شده . شیرینی اش را درک می کنم .


آهای آدم ها !

من روزی خواهم رفت

روزی در میانتان نخواهم بود

تنها چیزی که از من به یاد خواهید آورد

سماجت من

در تماس دستهایم با دستهایتان خواهد بود .

این اتصال جریان را شما نمی بینید .

اما در روزی که من نخواهم بود ،

چیزی را به خاطر خواهید آورد

که همان تکه ای از روح من است

که در میان دستهایتان به یادگار گذاشته ام ...

۲ اسفند ۱۳۸۷

نبرد ناعادلانه

خدای بزرگ نذار من این وسط قربانی لج و لجبازی آدم ها بشم . آدمهایی که فکر میکنن همیشه حق با اوناست . من این وسط مفعولم . یه مفعول بدبخت . که این وسط گیر کرده و نمیدونه چه غلطی بکنه . مفعولی که هیچ قدرت اجرایی نداره .

خدا ، جای مهلک قضیه میدونی کجاست ؟ اینکه نمی تونم از چیزی که عذابم میده با کسی حرف بزنم . هیچوقت نمی تونم عمق فاجعه رو اون جوری که به من تحمیل میشه ، ابراز کنم . همین غده ی مزاحمه که باعث شده این همه نفرت تو من رشد کنه و یه غمی تو چشام بشینه که مجبورم کنه نگاهامو از آدما بدزدم .

خدا ، یه عالمه گریه داره رو قلبم سنگینی میکنه . خدایا منو از گزند تصمیمات آدما حفظ کن . می دونم که می شنوی . خدا ، فقط تو واسم موندی . می فهمی خدا ؟ می فهمی که چقدر درد داره آدم تو این دنیا تنها باشه ؟ ای کاش بفهمی . کاش .



تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که این روزها و شبها آه خیس بکشم و خدا رو در درونم فریاد بکشم . بدیش اینه که هیچ راه خلاصی ندارم . هیچ راه مبارزه ای ندارم . فقط باید بشینم و نظاره گر نبرد باشم . همین .


۲۸بهمن

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

من خیلی برزخم . دلیلش را خودم می دانم . دلیلش دلتنگی نیست . اما این دلتنگی ، برزخ بودنم را به سوی جهنم سوق می دهد . جهنمی که پر از آتش گداخته و داغ نیست . جهنمی که مانند شب این روزها سرد است . خیلی هم سرد است .

داستان نیست . این منم . که وجود دارم . که حقیقت دارم . که در شبی سرد ، پیاده قدم بر می دارم . و به آسمان نگاه می کنم و چون کوچه خلوت است ، بلند زمزمه می کنم که : "حتی کسی نیست که از شبهایم بپرسد . تا بگویم حال شبهایم را خوب میدانی ..." . مدام راه می روم و تکرار می کنم . آنقدر آرام قدم بر می دارم تا شاید هرگز نرسم . هر قدم را 4 ثانیه کش می دهم . اما ... کوچه دارد تمام می شود . و هنوز کسی حال شبهایم را نمی داند ...

حال حرف زدن نداشتم . و حتی حال خندیدن . مصنوعی اش را هم خوب در نیاوردم ؛ از بس گوشه ی لبهایم سنگین بود . فکرش را بکن . با لبهایی کاملا افقی خندیدم . حال خودم به هم خورد . چه برسد به ...

خیلی خسته ام و سردم است . و من دارم برای تنها بودن لجبازی می کنم . من ، همیشه هستم . همیشه حضور دارم . و در این بودن ، همیشه تنهایم . البته قرار است من ، عین خیالم هم نباشد . اوهوم .



۱۸بهمن

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

گذر شب

امشب بی تو گذشت . فردا شب هم همین طور . حالا که فکرش را میکنم ، انگار دیشب هم بی تو گذشت . اصلا مگر شب چیست که بی تو بگذرد ؟ راستی از کجا می گذرد این شب ؟ آدرسش را بده تا سرراه شب کمین کنم . تا بی هوا جلویش بپرم و سلامی بکنم و بگویم به خیر . فکرش را بکن . به شب بگویم به خیر . و آن را بچپانم توی پیامی و بفرستم برای کسی که دوستم بود . پیامی که در آن ، شب به طرز مهربانانه ای اسیر است . اسیر است ولی می گذرد . امتحان کرده ام . زیاد هم . هر بار گذشته است و من مانده ام حیران . که چرا دیشب و امشب و فردا شب ، بی تو می گذرد ؟


بعدالتحریر 1 ) نمی دانم چرا ناگهان وسط مطالعه تاریخ فلسفه ، قسمت اسپینوزا ، ساسی مانکن دارامب دورومب می کند ؟ کاش این دیوارهای بین اتاق ها عایق قوی تری داشت ! تمام حسمان پرید !

بعدالتحریر 2 ) کسی این مرغ سحر رو از نزدیک نمی شناسه ؟ یعنی باهاش رفت و آمد داشته باشه . یه پیغام واسش دارم . هرکی میشناستش بهش از قول من بگه توروخدا ناله سرنکن و ایضا داغ ما را نیز تازه تر نکن . پیشاپیش از همکاری مرغ سحر و پیغام رسان سپاسگذارم .

+ از همه آدمای دور و برم متنفرم . از همشون .