۳۱ خرداد ۱۳۹۰

من ، ماه ، شاعر

دیگر فکر کنم از خاطره‌ها محو شده باشد. از بس که این روزها همه چیز سریع می‌آید و تمام می‌شود و می‌رود. ماه گرفتگی را می‌گویم. گفتن از آن دیگر مثل این می‌ماند که یک خبر را یک هفته بعد از وقوعش، در اخبار سراسری و جراید بشنوید و بخوانید. کلا چیز مسخره‌ای از اب در می‌آید. اما برای من آن شب، شروعی نو بود. یک لرزه‌ی کوچک. برای همین هنوز هم می‌توانم با گذشت یک هفته از وقوعش لم بدهم و در بحرش شنا کنم!


از آن شب‌ها بود که دلم می‌خواست فقط یک کاری برای انجام داشته باشم. نه فیلمی داشتم برای دیدن، نه حسی داشتم برای خواندن. نه انگیزه‌ای برای بودن حتی! حوصله‌ام حسابی تعطیل بود. در اینترنت که چرخ می‌زدم نوشته بود ماه گرفتگی ساعت 21:45 قابل مشاهده در ایران و ... . ساعت ده یک نگاهی به آسمان انداختیم. ماه سر جایش بود. گفتم حتما تمام شده یا این آن ماه نیست یا چی ... به هرحال باز به بی حوصلگی‌ام برگشتم. یک ساعت بعد، یک مسیج: ماه رو ببین ... دیدمش. داشت می‌رقصید. آرام آرام. عینکم را به چشم زدم و سراپا نگاه شدم. انگار ماه داشت با لایت‌ترین موسیقی ِ دنیا عشق بازی می‌کرد. می‌دانستم همه چشم دوخته‌اند به آن زیباترین واقعه. یکی اشک بود و همه حیران. برایم عجیب بود. نگاه کردم به گوشی‌ام. همه از ماه می‌گفتند. بچه‌های شمال، شرق، غرب، جنوب ... یاد دو ماه پیش افتادم و مکه. چه متفاوت بودیم همه در برابر کعبه. در برابر یک وجود واحد. از هر قومی، نماینده‌ای طواف می‌کرد کعبه را. و ماه، آن شب کعبه‌ای دیگر بود. همه با نگاهمان طوافش می‌کردیم. دلم لرزید. پاهایم خشک شده بود. صندلی را کشیدم کنار پنجره. هشت کتاب را هم از قفسه کتابخانه برداشتم. سهراب را دوست دارم. دوست دارم به جای حافظ به سهراب تفأل بزنم. حرف زدن با او حالم را سر جایش می‌آورد. حافظ از عشق و فراق و یار دم می‌زند و سهراب از بالا و پایین ِ زندگی ِ واقعی ِ آدم‌های واقعی. از درد، دلتنگی، شب، ماه ...

کتاب را باز کردم :



ماه بالای سر آبادی است،

اهل آبادی در خواب ...


ماه بالای سر تنهایی است.





کتاب را بستم. ماه دیگر نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر