۷ خرداد ۱۳۸۹

تا به حال "طراوت" ندیده بودم !

در پارک قدم می‌زدیم. با دوستم. ناگهان کسی داد زد "طراوت" . دو و نیم متری از زمین فاصله گرفتم! از بس که غیرمنتظره یکی مرا فریاد زده بود! آن هم در جایی به آن شلوغی. همین طور که در حال لرزش عصبی بودم، دور و برم را هم رصد می‌کردم تا منبع صدا را پیدا کنم. دنبال آشنایی می‌گشتم. اما پیدا نبود. صدا تکرار شد. طراوت ... بیا اینجا. منبع صدا را پیدا کردم. عده‌ای دختر دبیرستانی (شاید هم راهنمایی!) بر روی الاکلنگی سوار بودند و مشغول شیطنت. کاشف به عمل آمد که نام یکی از آن نوگلان طراوت است. این را که فهمیدم در آغوش دوستمان فرود آمدیم و اشک شوق ریختیم. چون تا به حال یک طراوت دیگر را از نزدیک ندیده بودم.
به نظرم این اتفاق، بعد از سفر انسان به فضا، هیجان‌انگیزترین اتفاق دنیا محسوب می‌شود!! باشد که تکرار نشود. چون من تحمل یک طراوت دیگر را ندارم!


بعدالتحریر : تصمیم گرفتم دیگر چیزی مثل سرنوشت ننویسم. شاید روزی از آگاهی بنویسم. اما دیگر دوست ندارم هذیونیاتم تبدیل به ناله‌های ابلهانه شود. خوشم نیامد. امیدوارم این تصمیم، یادم بماند. همین.

۲ خرداد ۱۳۸۹

خاموشی فانتزی

حس می‌کنم مغزم شُل شده. آب رفته یا کوچیک شده. تکونش که میدم، تلق تلق صدا میده. سر جاش نیست. یعنی احتمال اینکه جابه‌جا شده باشه زیاده. منتظرم جای احساس و عواطف و منطقم به زودی عوض شه. آخه مغزم داره تو سرم میچرخه. واسه همین نیمکره‌ی چپ و راستم دیگه معلوم نیست.
تلق تلق. دارم سرمو تکون میدم. می‌خوام ببینم چقدر اوضام خرابه. یه مسئله ریاضی رو میذارم جلوم. اشکم در میاد. دلم واسه اون"y" تنها سوخت. نه. انگار حالم خیلی خرابه. اینا چیه من دارم اینجا می‌نویسم؟ من کی‌ام؟ اینجا کجاست؟ حافظه یعنی چی؟ نظم چیه؟
صـ د ا م خـ ط تـ و مـ ا ... بـ یـ بــــــــــــــــــ

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

سرنوشت

بعد از مدتی، آدم می‌تواند سرنوشت خودش را حدس بزند. کار سختی نیست. کافی ست به تکرارهایی که در زندگی‌ات رخ می‌دهد توجه کنی. همان می‌شود سرنوشت محتومت. وقتی آدم‌ها یکی یکی خودشان را از لحظه‌هایت کنار می‌کشند، سرنوشت تو را رقم می‌زنند. یعنی تو، تنهایی. و تنها خواهی ماند. فهمیدنش سخت نیست. سخت این است که به سرنوشتت تعظیم کنی. یعنی باید تعظیم کنی. جنگیدنش را من تجربه کردم. عاقبت ندارد. تنها همان راه می‌ماند. تن دادن به سرنوشت. زجرآور است این تنها راه. اینکه خودت را برسانی جلوی در ِ دنیای آدم‌ها و آنها در را به روی تو ببندند. خودت با پای خودت از دیوار دنیای آدمها بالا بروی. اما آنها حتی تو را روی دیوار ِ دنیایشان نبینند. و یا حتی با خونسردی تمام تو را نادیده بگیرند.
عیبی ندارد. گفتم که. باید تعظیم کرد به جناب سرنوشت. باید تنها راه افتاد و رفت و پشت هیچ دری هم توقف نکرد ... نباید ایستاد.


-----------------------------------------------------

بعدالتحریر1 : این پست و پست قبل همدیگر را نقض نمی‌کنند. سرنوشت آدم با لحظات کوتاهِ گذرا تغییر نمی‌کند... و آن دستان گرم خیلی وقت است که تکرار نشده ...

بعدالتحریر2 : چیزی جز حقیقت نگفته‌ام. باور کنید ... آنقدر دلیل و مدرک و نشانه برای اثبات این پست دارم که جای هیچ مخالفتی را باقی نمی‌گذارد. فقط بیانشان روحیه‌ای می‌خواهد که من ندارم. همین.

بعدالتحریر3 : کافی ست به آدم‌ها بگویی "تنهایم" . تا آنها بیشتر خودشان را کنار بکشند ...

بعدالتحریر4 : نوشتن مرا آرام می‌کند ...

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

نان بربری 75 تومانی داغ زیر نم باران. قدم‌های آرام و بی هدف. پاهایی که زق زق می‌کنند از بس که باران آنها را با خود کشانده به سمت ناکجا آبادی که خلاصه شده در خیابان‌های طولانی. هیچ خیابانی نماند که از آن نگذریم. گاهگاهی در کنار درختی می‌ایستادیم تا از طراوتش حیرت کنیم. و وقتی که باران می‌خورد بر سرمان، از خود بی خود می‌شدیم و می‌خواندیم. بلند بلند. باز باران با ترانه، با گوهرهای فراوان. و نگاه‌هایی که فکر می‌کردند ما دیوانه‌ایم. هاه! دیوانه نه. دوست. ما دوستیم. یک دوستی گرم. که می‌شود گرمایش را از میان دستانی که به هم گره می‌زنیم، حس کرد. صفای عجیبی دارد. این با هم بودنهایمان. صفایی که خیلی وقت بود نداشتمش.

یادتان که نرفته؟ من به فاصله‌ها محکومم. خیلی زود این جدایی اتفاق می‌افتد و من باز، خودم خواهم بود و خودم.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

نمایشگاه کتاب

رفتیم ، دیدیم ، خریدیم ، خواهیم خواند !

تعریف جزئیات بماند برای ... برای هیچ وقت !


-----------------------------------------


بعدالتحریر۱ : به قول دوستی، معامله عددی با کتاب پسندیده نیست. ولی من انجامش میدهم ! پس :

تعداد کل کتاب خریداری شده توسط اینجانب : 33 عدد

قیمت کل : 120 هزار تومان

تخفیف کل : 25 هزار تومان.

بعدالتحریر2 : اصلا من برای این از نمایشگاه خرید میکنم که تخفیف بگیرم !!!!

بعدالتحریر3 : میتوانید لیست کتابهایی را که خریدم در ادامه مطلب رؤیت کنید ...



ادامه مطلب :
1 - کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی
2 – فرار / آلیس مونرو
3 – سر بر باد رفته داماشنو مونته یرو / آنتونیو تابوکی
4 – در انتظار بربرها / ج.م. کوتزی (نوبل 2003)
5 – قول / فردریش دورنمات
6 – دوست بازیافته / فرد اولمن
7 – مترجم دردها / جومپا لاهیری
8 – گرسنه / کنوت هامسون
9 – در جستجوی نان / ماکسیم گورکی
10 – روح پراگ / ایوان کلیما
11 – بودنبروک‌ها (زوال یک خاندان) / توماس مان
12 – نماد گمشده / دن براون
13 – شب‌های روشن / داستایفسکی
14 – آفریقایی / ژان ماری گوستاو لوکلزیو (نوبل 2008)
15 – رنج‌های ورتر جوان / گوته
16 – زمانی که یک اثر هنری بودم / امانوئل اشمیت
17 – بائودولینو / اومبرتو اکو
18 – قتل در زمین گلف – قتلهای الفبایی / آگاتا کریستی
19 – نمسیس، فرشته انتقام و عدالت / آگاتا کریستی
20 – مایا / یاستین گوردر
21 – بانکدار آنارشیست و دریانورد / فرناندو پسوآ
22 – آقای کبوتر و بانو / کاترین منسفیلد
23 – در رویای بابل / ریچارد براتیگان
24 – بازی عروس و داماد / بلقیس سلیمانی
25 – سری که درد می‌کند / سید مهدی شجاعی
26 – یک مشت داستان مزخرف / شاهد پارسی
27 – چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد
28 – استاد سخن، سعدی / منوچهر دانش پژوه
29 – برج ایفل (سازه های معماری) / مگ گرین
30 – جهانی سازی و مسائل آن / جوزف استیگلیتز
31 – نخبگان در بازاریابی / سالتان کرمالی
32 – تفکر فازی / بارت کاسکو
33 – میشل فوکو : دانش و قدرت / محمد ضمیران

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

چشمهایم

کسی در وصف چشمانم گفت :

دو گوی .

همین .

کاش چشمانی داشتم

که کسی می‌توانست

از آنها

چیز بیشتری بگوید ...


---------------------------------------


بعدالتحریر : خوب راستش کاش کسی میگفت : دو گوی ... حتی آن را هم نشنیدم ... و باز هم راستش اینکه هنوز هیچکس هیچ چیزی از چشمان من نگفته ... ( هاه عمیق! )

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

نفس

سخت نفس می‌کشیدم. بالا نمی‌آمد. نه حتی دَم . چه برسد به بازدم. اجبار به زنده ماندن بود که نجاتم داد. اجباری که نمی‌دانم از کجا، نازل می‌شود. جبر می‌بارد از آسمان. جبر ِ تنفس. با خودم گفتم به که می‌توانم بگویم؟ این سختی تنفس را. کیست که بی مقدمه بپذیرد بی هوایی مفرطم را؟ گزینه‌ها یکی یکی خط می‌خورند. از بس که من خوب بلدم خط خطی کنم لیستی را که هیچ گزینه‌ای در آن نیست. آه ... چقدر بی انصافم من. پس این همه دوست، این همه آدم ... اینها چیستند؟ می‌توانی بنشینی روبرویشان و بگویی : نفسم بالا نمی‌آید. حتی می‌شود آن را در یک مسیج ساده گنجاند. حتما جواب می‌دهند، آخر چرا؟ اینبار چه می‌خواهی بگویی؟ چه داری که بگویی؟ چه دارم ... هیچ. چگونه می‌توانم نگاهم را برایشان سِند کنم؟ که ببینند ابروهایم ملتمس آمیز کنار می‌روند و چشمانم فریاد می‌زنند که خیسند. اما زبانم ... نمی‌داند چه بگوید. چه دارد؟ هیچ. فقط، خیلی ساده، نفسم بالا نمی‌آید. همین.