در پارک قدم میزدیم. با دوستم. ناگهان کسی داد زد "طراوت" . دو و نیم متری از زمین فاصله گرفتم! از بس که غیرمنتظره یکی مرا فریاد زده بود! آن هم در جایی به آن شلوغی. همین طور که در حال لرزش عصبی بودم، دور و برم را هم رصد میکردم تا منبع صدا را پیدا کنم. دنبال آشنایی میگشتم. اما پیدا نبود. صدا تکرار شد. طراوت ... بیا اینجا. منبع صدا را پیدا کردم. عدهای دختر دبیرستانی (شاید هم راهنمایی!) بر روی الاکلنگی سوار بودند و مشغول شیطنت. کاشف به عمل آمد که نام یکی از آن نوگلان طراوت است. این را که فهمیدم در آغوش دوستمان فرود آمدیم و اشک شوق ریختیم. چون تا به حال یک طراوت دیگر را از نزدیک ندیده بودم.
به نظرم این اتفاق، بعد از سفر انسان به فضا، هیجانانگیزترین اتفاق دنیا محسوب میشود!! باشد که تکرار نشود. چون من تحمل یک طراوت دیگر را ندارم!
بعدالتحریر : تصمیم گرفتم دیگر چیزی مثل سرنوشت ننویسم. شاید روزی از آگاهی بنویسم. اما دیگر دوست ندارم هذیونیاتم تبدیل به نالههای ابلهانه شود. خوشم نیامد. امیدوارم این تصمیم، یادم بماند. همین.