۲۴ خرداد ۱۳۹۰

کم کم درخت می شوم

آفتاب ِ بعدازظهر ِ این روزها. که گرم و مطبوع، پاهایم را قلقلک می‌دهد. پاهایم را بیشتر به سوی منبع ِ آفتاب دراز می‌کنم. خودم را کش می‌دهم تا گرمی. انگشت‌هایم را تکان می‌دهم. دوست دارم حس کنم که یک درختم. یک گیاه. که ریشه دارم. این روزها واقعا هم مستعد ریشه درآوردنم. از بس که رخوت ِ آفتابی ِ کمابیش مطبوعی به مغزم می‌تابد. ساکن‌ترین لحظات عمرم را می‌گذرانم. ساعاتی از روز را برنامه ریزی کرده‌ام که زل بزنم به دیوار سفید و پرده‌ی نارنجی و آفتاب. ریشه که در بیاورم، این تمرین‌ها به دردم می‌خورند. باید با آفتاب رفاقت کنم. دراز می‌کشم روی تخت و سقف را وجب به وجب می‌بلعم. می‌نشینم روی صندلی و پرده را کنار می‌زنم و زل می‌زنم به پرنده‌های احمق ِ سرخوش. همین است دیگر. اگر کسی هم پیدا شود که برایم هر روز آب و غذا بیاورد توی همین اتاق و کنار همین تخت و صندلی، دیگر غصه‌ای برای ریشه کردن ندارم. لعنتی! مجبورم برای همین کارهای ساده کلی درخت شدنم را به تعویق بیندازم. اصلا از همان اول هم هیچکس یک درخت را نمی‌فهمید. هوووف ... بیچاره ما درخت‌ها.






+ میدونم عکس بی خودیه! اما دقیقا زمان نگارش همین پست و همین حسه ...