تو این دنیای تناقضها و تفاوتها ،
بعضیا قدر شباهتهاشونو با بقیه نمیدونن.
=
حماقت ِ بشری.
کتاب نوشت : باز هم قطعهی بی نظیر دیگری از مارسل پروست . همین یک قسمت گواه محکمی بر شاهکار بودنشه! منو که مست کرد ...
«گاهی، در کنارهی پردرخت رود، به خانهای به اصطلاح تفریحی برمیخوردیم که تک افتاده، گم، چشمش به هیچ چیز جهان جز رودخانهای که پایههایش را میشست نمیافتاد. زن جوانی که چهرهی اندیشناک و توریهای برازندهاش مال محل نبود و بدون شک به آنجا آمده بود تا، به قول مردم، "از دنیا ببُرد"، و لذت تلخ این حس را بچشد که نامش، و به ویژه نام کسی که او نتوانسته بود دلش رابرای خود نگه دارد، در آنجا ناشناس بود، در چارچوب پنجرهای دیده میشد که نمیگذاشت دورتر از قایقی را که نزدیک در بسته شده بود ببیند. با شنیدن صدای رهگذران آن سوی درختان کناره، که حتی پیش از دیدن چهرههایشان میتوانست مطمئن باشد هیچگاه بی وفای او را نشناخته بودند و از آن پس نیز نمیشناختند، و گذشتهشان هیچ اثری از او نداشت و آیندهشان نیز نمیتوانست داشته باشد، بیخیالانه سری بلند میکرد. حس میشد که با آن گوشه گیری، به میل خود جاهایی را که دستکم میتوانست دلدارش را آنجا ببیند، برای آمدن به جاهایی که هرگز او را ندیده بودند، ترک کرده بود. و من نگاهش میکردم که، بازگشته از گردشی در راهی که میدانست او از آن نخواهد گذشت، دستکشهای بلندش را با نازی بیهوده از دستان تسلیم شدهاش در میآورد.»
درجستجوی زمان از دست رفته – طرف خانه سوان (جلد اول) / مارسل پروست / نشر مرکز – ص 257