دلم میسوزد. دل سوختن هم دارد. دختری را در تشییع جنازهی پدرش ... . حتی دلم نمیآید این جمله را تمام کنم. فعلها همه حرام شدهاند. کلمات شرم دارند. دستها اما هنوز سیلی میزنند. خب دلم میسوزد دیگر. اشک ندارد؟ که هاله.سحابی آن طور مظلومانه با مرگ یکی شود. هزارجور توجیه میکنند. هزارجور حرف میزنند: از گرما قلبش ایستاد! آن هم در بلندیهای لواسان! هه! چشمها دروغ نمیگویند. این زبان ِ لعنتیست که ... اصلا دیگر فعلها را دوست ندارم. دیگر هیچ چیز را دوست ندارم.
مرگهای مظلومانه، عادت ِ خرداد شده. خدا هم انگار دارد خودش را به آب و آتش میزند تا بگوید ای کسانی که هنوز ایمان دارید؛ این نشانههای آخری که برایتان فرستادم کافی نیست تا دست از ایمانتان بردارید؟
من برای خدا نگرانم.