هرکسی از لحظهی تولدش یه خاطره داره. یعنی خودش که نه. والدین و اطرافیانش. منم از اونام که میتونم افتخار کنم روز تولدم یه روز خاص بوده. حالا میگم براتون.
مادر بنده کارمند شریف دولت بودن. از اون آدما که کمک شایانی به میهن خودشون کردن تا ساعت کار در ایران به هفتهای 6 تا 9 ساعت برسه. هروقت هم که من بهش انتقاد میکردم، میگفت کار ما فصلیه! و من ذهنم به سوی لبو فروشها پر میکشید ...
بگذریم. از اون روز ِ تاریخی تعریف میکنه : چهارشنبه بود. 12 مرداد. ساعت حدودای 11صبح کیفمو جمع کردم و رفتم طرف دفتر رئیس. خداحافظی کردم و از اداره اومدم بیرون. به مادرمان گفتیم چطور دقیق یادته 4شنبه بود؟ انتظار داشتم دلیلش را حضور ِ شیرین و متفاوتم در زندگیش ذکر کند. اما گفت آخه خودم روز رو تنظیم کرده بودم که چون بعدش پنجشنبه و جمعست، این دو روز توی مرخصیم لحاظ نشه!! (زندگیه من دارم؟) خلاصه اینکه اداره رو به مقصد ِ بیمارستان ِ دوتا کوچه پایینتر ترک کرد. یادتونه گفتم کی خداحافظی کرد؟ یازده صبح. و میدونید من کی به دنیا اومدم؟ دو ساعت بعد. یعنی ساعت یک ظهر. فکر نمیکنم حتی صبر کرده باشه داروی بیهوشی اثر کنه!
اولین باری که این ماجرا رو شنیدم کـُپ کردم. انگار رئیس مادرم هم شکه شده و گفته بود این خانوم که الان خداحافظی کرد!! میبینید من چرا انقدر خونسردم؟ دقیقا به همین دلیل که مادرم من رو بسیار خونسرد به دنیا آورد. خلاصه اینکه من الان دلم میخواد افتخار کنم. به کی و چی؟ خودمم نمیدونم!