۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

زخمه

روبرویم نشست. لبخندی داشت شیرین. نگاه می‌کرد براق. براق‌ترین قهوه‌ای ِ دنیا انگار از آن ِ او بود. حرف‌های بی سر و تهم را می‌شنید و از میان ِ کلمات ِ آشفته، مرا بیرون می‌کشید. آنقدر در خود ِ واقعی‌ام غوطه خوردم که همان شب باریدم ... هزار سال میشد که انقدر عالی فرار کرده بودم از خودم. اما من ِ واقعی و آنهایی که نبودنشان در زندگی‌ام واقعی‌تر است، انگار حقیقی‌تر از آنی بودند که بتوانم این همه مدت پشت در نگهشان دارم.

آن چشمان ِ براق، آن دستان ِ گرم، تاعمق ِ وجودم را دربر گرفت. کاش هنوز پشت ِ آن میز نشسته بودم و زمان نمی‌گذشت ... هرچه بیشتر زمان ِ با او بودن می‌گذشت، تنهایی بی تاب‌تر می‌شد ...

 
داستان، همان داستان ِ قدیمی‌ست. داستان ِ من و تنهایی. این بار اما با چاشنی ِ بغض ِ زیاد. داستانی‌ست تکراری و بی فرجام. می‌دانم. فقط کاش انقدر تنهایی‌ام خودش را به رویم نمی‌آورد تا من مدام روبرویش قرار بگیرم و در صورتش فریاد بزنم : چراااا ؟؟؟

من از همین چراهایی که به تنهایی‌ام می‌گویم متنفرم. میترسم. چراهایی که پاسخش پُتک‌های تلخ ِ تنهایی‌ست.

هر روز عمیق‌تر از دیروز ...

یعنی تا کجا می‌خواهد پیش برود؟

مگر من چقدر عُمق دارم؟

آه ...

دستان ِ متعفن ِ تنهایی ...

دیواره‌های روحم را چنگ نزنید احمق‌ها ...

چنگ نزنید ...