۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

نبش قبر : ذهن ٍ توطئه گر

خوابم. بیدار می‌شوم. نه، هنوز زنده‌ام. چه تنزلی! به دنبال ِ آنچه خویشتن فرضش کرده‌ام، تمامی قبرهای قابل گشودن را بازگشایی می‌کنم.

قبر ِ اول، خاطره‌ای ست در ناخودآگاهم. آن زمان که حواسم با هوایشان برخورد کرد. لحظه‌ی صفر ِ زندگی. آن زمان که هوایشان به هوایمان تغییر کاربرد داد. نه. این نمی‌تواند بُرهان ِ من باشد. تنم آنجا بود. اما خویشتنم نبود.

قبر ِ دوم، نگاه است. ثانیه‌ای که پلک‌ها را گشودم و خاطره‌ی بهشت محو شد. چه اسف بار. این قبر را نیمه باز رها می‌کنم.

قبر ِ سوم، الفـ بـ الی یـ .شروع به بودنم انگار که همین جا بود. خودم را تا "ی" مرور کردم. از ته به سر. چند باره. بارها خودم را میان ِ همین حروف جا گذاشتم. یافتم. رها کردم. جمع زدم. تفریق کردم. نه. جواب نهایی را از همان ابتدا می‌دانستم. این فقط یک شروع بود.

قبر ِ بعد، میان دست‌هایم بود. است. کف دست‌هایم را باز می‌کنم. می‌بندم. کف دست‌هایم صدا می‌دهد، حرف می‌زند.از آدم‌ها می‌گوید. از دست‌هایشان. از حس. از نیاز. از بودن ِ آن‌هایی که هر بار، ذره‌ای از خودشان را میان دست‌هایم جا می‌گذاشتند. دست‌ها می‌گویند بودن ِ من از بودن ِ همان ذره‌هاست. از بودن ِ همه‌ی آنها. سراسیمه مُشت می‌کنم. صدا می‌رود. باور می‌رود. باور می‌آید. باز می‌رود. من کیستم؟ هستی ِ من از هستی ِ آدم‌هاست؟ چه شاعرانه! مشت باز می‌کنم. صدا می‌گوید : هربار که "او"یی می‌رود، ذره‌ای از وجودت کم می‌شود. می‌گویم پس چرا تمام نشده‌ام؟ می‌گویم پس چرا هنوز می‌توانم خودم را درون آینه ببینم؟ سکوت کرده، لبخند می‌زند. باورتان می‌شود؟ دست‌هایم لبخند می‌زنند. صدا می‌گوید : تمام هم نمی‌شوی. وجود و هستی ِ آنها بیشتر از آن چیزی ست که تصور می‌کنی.

چه احمقانه! حتی دست‌های خود ِ آدم هم دروغ می‌گوید. نمی‌دانم کیست که با این توطئه‌ها آزارم می‌دهد. شاید مغز ِ خود ِ من باشد. آن مغز ِ شرور. لعنتی ... آدم حتی دیگر به خودش هم نمی‌تواند اطمینان کند.

جستجوی خویشتنم را رها می‌کنم. باید به دنبال ِ قفلی بزرگ بگردم. قفلی اندازه‌ی در ِ ذهنم.