۳ خرداد ۱۳۹۰

خیلی دور ، خیلی نزدیک

باید یک روز ببینمش بالاخره. باید این لجبازی را با خودم تمام کنم. باید صدایش کنم گوشه‌ای و حرفم را بزنم. برایم سخت است اما. دوستم بود. است. سخت است به دوستی بگویی دوستت ندارم. نه. اینگونه نه. باید بگویم: من دیگر این لیلی را دوست ندارم. من لیلی ِ خودم را می‌خواهم. همانی که تا دو سه سال پیش از بودن با او لذت می‌بردم. اما الان ... هیچوقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. همان روزی که قرار بود ببینمت و تو آمدی. با چادر! شمایلی نو. و حرف‌هایی زدی که من نمی‌فهمیدمشان. برایم عجیب بودی. مدام از خودم می‌پرسیدم آن لیلی ِ من کو؟ و تو هیچ نمی‌فهمیدی نگاهم مدام از تو دور می‌شود و دورتر. هرچه بیشتر می‌گذرد بیشتر کمرنگ می‌شود آن دوستی که هزار حرف ِ مشترک داشت برای گفتن. محو می‌شود آن دوستی که در تمام سختی‌ها و مریضی‌هایم با من بود. دور می‌شود رفیقی که به من یاد داد کتاب بخوانم، فیلم ببینم، فکر کنم ... من این لیلی را دوست ندارم. دوست ندارم به جای اینکه بنشینیم و با هم از حسرت ِ نخواندن ِ جیمز جویس بگوییم، برایم از ازدواج ِ جوش نخورده‌ی فلانی و روضه‌ی فلان جلسه بگویی. آن روز که گفتم این لیلی ِ جدید را نمیفهمم، ادعای روشنفکری و آزاد اندیشی‌ام را به رخم کشیدی و گفتی نباید گلایه‌ای داشته باشم. باشد. تو ِ جدید را می‌پذیرم. اما ... دیگر نمی‌توانم دوستت داشته باشم. چه بی‌رحمی که خودت را از زندگی‌ام تفریق کردی. خودت، با دستان ِ خودت ...



تـکـمـــله : احساس ِ دین ِ شدیدی دارم. زندگی اکنونم را مدیون او هستم. اما ...

کاش اینگونه از خودت دور نمی‌شدی لیلی ...

کاش می‌فهمیدی و گلایه نمی‌کردی از اینکه خودم را کنار می‌کشم از تو ...

کاش ...

این کاش های لعنتی ...