■ چشمام به در خشک شد ... ولی نیومد ... دیگه نمیتونم چشمامو حرکت بدم ... چرا ؟ ... خوب، چون خشک شدن ...
■ خودش ساکته ... ولی چشاش با آدم حرف میزنن ... چه صدای قشنگی داره این صدای نگاه ... ای کاش هیچ آدمی نمیتونست حرف بزنه ... ای کاش همه آدمها ساکت بودن و فقط نگاه میکردن ... ای کاش ... حیف که فقط در حد یه آرزوئه ... مثل بقیه آرزوهام ...
■ مارال به من گفت وظیفه ما درس خوندنه ... من گفتم نه ... وظیفه من زندگی کردنه ... از دروغی که به مارال گفتم خیلی ناراحتم ... چرا باید حرفی رو میزدم که بهش ایمان نداشتم ؟ ...چرا وقتی دلم نمیخواد زندگی کنم، باید بگم که وظیفمه ؟ ...
■ دلم میخواد بدونم یه درخت به چی فکر میکنه ... دلم میخواد سبز فکر کنم ... ولی افسوس که افکارم تیره هستن ... یعنی مرگ تیره ست ؟ شایدم مرگ سبزه ... چرا ما باید فکر کنیم مرگ تیره ست ؟ ... اگه مرگ سبزه ... پس من همیشه سبز فکر میکنم ...
■ بُت پرستی گناهه ... ولی زیبایی پرستی چی ؟ ... اونم گناهه ... نه چون خدا خودش زیباست ... زیبایی رو دوست داره ... آفرینندهی زیباییه ... ولی آخه انقدر ترکیب نگاه و لبخندش زیباست که برام تبدیل به یه بت شده ... راستی پرستیدن یه بت زیبا هم گناهه ؟ ...
■ داشتم به یه رابطه مفید متقابل فکر میکردم ... خیلی خوشحالم که میتونم افکارم رو روی کاغذ پیاده کنم و همین طور خیلی خوشحالم که کاغذ هم همین کارو با من میکنه ...
بعدالتحریر1 : اینا رو وقتی 17 سالم بود تو دفترچهی لیلی نوشتم. خودم یادم نبود. ولی چند وقت پیش لیلی دفترچهشو پیدا کرد و ... هه!
بعدالتحریر2 : اون موقع فکر میکردم نقطه چینا مال منن! واسه همین "زیاد" ازشون استفاده میکردم! هه (2بار) !
بعدالتحریر3 : وقتی اینا رو خوندم تازه درجه تغییر افکارمو حس کردم ... برام جالب بود .
بعدالتحریر4 : به قول س ح ر ، من به "چه چیزها" که فکر نمیکنم!